نظامی (لیلی و مجنون)/دانای سخن چنین کند یاد
ظاهر
دانای سخن چنین کند یاد | کز جمله منعمان بغداد | |||||
عاشق پسری بد آشنا روی | یک موی نگشته از یکی موی | |||||
هم سیل بلا بدو رسیده | هم سیلی عاشقی چشیده | |||||
دردی کش عشق و درد پیمای | اندوه نشین و رنج فرسای | |||||
گیتیش سلام نام کرده | و اقبال بدو سلام کرده | |||||
در عالم عشق گشته چالاک | در خواندن شعرها هوسناک | |||||
چون از سر قصههای در پاش | شد قصه قیس در جهان فاش | |||||
در هر طرفی ز طبع پاکش | خواندند نسیب دردناکش | |||||
هر غم زدهای که شعر او خواند | آن ناقه که داشت سوی او راند | |||||
چون شهر به شهر تا به بغداد | آوازه عشق او در افتاد | |||||
از سحر حلال او ظریفان | کردند سماع با حریفان | |||||
افتاد سلام را کزان خاک | آید به سلام آن هوسناک | |||||
بربست بنه به ناقهای چست | بگشاد زمام ناقه را سست | |||||
در جستن آن غریب دلتنگ | در بادیه راند چند فرسنگ | |||||
پرسید نشان و یافتش جای | افتاده برهنه فرق تا پای | |||||
پیرامنش از وحوش جوقی | حلقه شده بر مثال طوقی | |||||
او کرده ز راه شوق و زاری | زان حلقه حساب طوق داری | |||||
چون دید که آید از ره دور | نزدیک وی آن جوان منظور | |||||
زد بانک بر آن سباع هایل | تا تیغ کنند در حمایل | |||||
چون یافت سلام ازو قیامی | دادش ز میان جان سلامی | |||||
مجنون ز خوش آمد سلامش | بنمود تقربی تمامش | |||||
کردش به جواب خود گرامی | پرسیدش کز کجا خرامی | |||||
گفت ای غرض مرا نشانه | وا وارگی مرا بهانه | |||||
آیم بر تو ز شهر بغداد | تا از رخ فرخت شوم شاد | |||||
غربت ز برای تو گزیدم | کابیات غریب تو شنیدم | |||||
چون کرد مرا خدای روزی | روی تو بدین جهان فروزی | |||||
زین پس من و خاک بوس پایت | گردن نکشم ز حکم و رایت | |||||
دم بی نفس تو بر نیارم | در خدمت تو نفس شمارم | |||||
هر شعر که افکنی تو بنیاد | گیرم منش از میان جان یاد | |||||
چندان سخن تو یاد گیرم | کاموده شود بدو ضمیرم | |||||
گستاخ ترم به خود رها کن | با خاطر خویشم آشنا کن | |||||
میده ز نشید خود سماعم | پندار یکی از این سباعم | |||||
بنده شدن چو من جوانی | دانم که نداردت زیانی | |||||
من نیز به سنگ عشق سودم | عاشق شده خواری آزمودم | |||||
مجنون چو هلال در رخ او | زد خنده و داد پاسخ او | |||||
کای خواجه خوب ناز پرورد | ره پر خطر است باز پس گرد | |||||
نه مرد منی اگرچه مردی | کز صد غم من یکی نخوردی | |||||
من جز سر دام و دد ندارم | نه پای تو پای خود ندارم | |||||
ما را که ز خوی خود ملالست | با خوی تو ساختن محالست | |||||
از صحبت من ترا چه خیزد | دیو از من و صحبتم گریزد | |||||
من وحشیم و تو انس جوئی | آن نوع طلب که جنس اوئی | |||||
چون آهن اگر حمول گردی | زاه چو منی ملول گردی | |||||
گر آب شوی به جان نوازی | با آتش من شبی نسازی | |||||
با من تو نگنجی اندرین پوست | من خود کشم و تو خویشتن دوست | |||||
بگذار مرا در این خرابی | کز من دم همدمی نیابی | |||||
گر در طلبم رهی بریدی | ای من رهیت که رنج دیدی | |||||
چون یافتیم غریب و غمخوار | الله معک بگوی و بگذار | |||||
ترسم چو به لطف برنخیزی | از رنج ضرورتی گریزی | |||||
در گوش سلام آرزومند | پذرفته نشد حدیث آن پند | |||||
گفتا به خدای اگر بکوشی | کز تشنه زلال را بپوشی | |||||
بگذار که از سر نیازی | در قبله تو کنم نمازی | |||||
گر سهو شود به سجده راهم | در سجده سهو عذر خواهم | |||||
مجنون بگذاشت از بسی جهد | تا عهده به سر برد در آن عهد | |||||
بگشاد سلام سفره خویش | حلوا و کلیچه ریخت در پیش | |||||
گفتا بگشای چهر با من | نانی بشکن به مهر با من | |||||
نا خوردنت ارچه دلپذیر است | زین یک دو نواله ناگزیر است | |||||
مرد ارچه به طبع مرد باشد | نیروی تنش به خورد باشد | |||||
گفتا من از این حساب فردم | کانرا که غذا خوراست خوردم | |||||
نیروی کسی به نان و حلواست | کورا به وجود خویش پرواست | |||||
چون من ز نهاد خویش پاکم | کی بی خورشی کند هلاکم | |||||
چون دید سلام کان جگر سوز | نه خسبد و نه خورد شب و روز | |||||
نه روی برد به هیچ کوئی | نه صبر کند به هیچ روئی | |||||
میداد دلش ز دلنوازی | کان به که در این بلا بسازی | |||||
دایم دل تو حزین نماند | یکسان فلک اینچنین نماند | |||||
گردنده فلک شتاب گرد است | هردم ورقیش در نورد است | |||||
تا چشم بهم نهاده گردد | صد در ز فرج گشاده گردد | |||||
زین غم به اگر غمین نباشی | تا پی سپر زمین نباشی | |||||
به گردی اگرچه دردمندی | چندانکه گریستی بخندی | |||||
من نیز چو تو شکسته بودم | دل خسته و پای بسته بودم | |||||
هم فضل و عنایت خدائی | دادم ز چنان غمی رهائی | |||||
فرجام شوی تو نیز خاموش | واین واقعه را کنی فراموش | |||||
این شعله که جوش مهربانیست | از گرمی آتش جوانیست | |||||
چون در گذرد جوانی از مرد | آن کوره آتشین شود سرد | |||||
مجنون ز حدیث آن نکورای | از جای نشد ولی شد از جای | |||||
گفتا چه گمان بری که مستم | یا شیفتهای هوا پرستم | |||||
شاهنشه عشقم از جلالت | نابرده ز نفس خود خجالت | |||||
از شهوت عذرهای خاکی | معصوم شده به غسل پاکی | |||||
زآلایش نفس باز رسته | بازار هوای خود شکسته | |||||
عشق است خلاصه وجودم | عشق آتش گشت و من چو عودم | |||||
عشق آمد و خاص کرد خانه | من رخت کشیدم از میانه | |||||
با هستی من که در شمارست | من نیستم آنچه هست یارست | |||||
کم گردد عشق من در این غم | گر انجم آسمان شود کم | |||||
عشق از دل من توان ستردن | گر ریگ زمین توان شمردن | |||||
در صحبت من چو یافتی راه | میدار زبان ز عیب کوتاه | |||||
در قامت حال خویش بنگر | از طعن محال خویش بگذار | |||||
زنیگونه گزارشی عجب کرد | زان حرف حریف را ادب کرد | |||||
چون حرفت او حریف بشناخت | حرفی به خطا دگر نینداخت | |||||
گستاخ سخن مباش با کس | تا عذر سخن نخواهی از پس | |||||
گر سخت بود کمان و گر سست | گستاخ کشیدن آفت تست | |||||
گر سست بود ملالت آرد | ور سخت بود خجالت آرد | |||||
مجنون و سلام روزکی چند | بودند به هم به راه پیوند | |||||
آن تحفه که در میانه میرفت | چون در غزلی روانه میرفت | |||||
هر بیت که گفتی آن جهان گرد | بر یاد گرفتی آن جوانمرد | |||||
مجنون زره ضعیف حالی | بود از همه خواب و خورد خالی | |||||
بیچاره سلام را دران درد | نز خواب گزیر بود و نز خورد | |||||
چون سفره تهی شد از نواله | مهمان به وداع شد حواله | |||||
کرد از سر عاجزی وداعش | بگذاشت میان آن سباعش | |||||
زان مرحله رفت سوی بغداد | بگرفته بسی قصیده بر یاد | |||||
هرجا که یکی قصیده خواندی | هوش شنونده خیره ماندی |