نظامی (لیلی و مجنون)/بر جوش دلا که وقت جوش است
ظاهر
بر جوش دلا که وقت جوش است | گویای جهان چرا خموش است | |||||
میدان سخن مراست امروز | به زین سخنی کجاست امروز | |||||
اجری خور دسترنج خویشم | گر محتشمم ز گنج خویشم | |||||
زین سحر سحرگهی که رانم | مجموعه هفت سبع خوانم | |||||
سحری که چنین حلال باشد | منکر شدنش وبال باشد | |||||
در سحر سخن چنان تمامم | کایینه غیب گشت نامم | |||||
شمشیر زبانم از فصیحی | دارد سر معجز مسیحی | |||||
نطقم اثر آنچنان نماید | کز جذر اصم زبان گشاید | |||||
حرفم ز تبش چنان فروزد | کانگشت بر او نهی بسوزد | |||||
شعر آب ز جویبار من یافت | آوازه به روزگار من یافت | |||||
این بینمکان که نان خورانند | در سایه من جهان خورانند | |||||
افکندن صید کار شیر است | روبه ز شکار شیر سیر است | |||||
از خوردن من به کام و حلقی | آن به که ز من خورند خلقی | |||||
حاسد ز قبول این روائی | دور از من و تو به ژاژ خائی | |||||
چون سایه شده به پیش من پست | تعریض مرا گرفته در دست | |||||
گر پیشه کنم غزلسرائی | او پیش نهد دغل درآئی | |||||
گر ساز کنم قصایدی چست | او باز کند قلایدی سست | |||||
بازم چو به نظم قصه راند | قصه چه کنم که قصه خواند | |||||
من سکه زنم به قالبی خوب | او نیز زند ولیک مقلوب | |||||
کپی همه آن کند که مردم | پیداست در آب تیره انجم | |||||
بر هر جسدی که تابد آن نور | از سایه خویش هست رنجور | |||||
سایه که نقیصه ساز مردست | در طنز گری گران نورداست | |||||
طنزی کند و ندارد آزرم | چون چشمش نیست کی بود شرم | |||||
پیغمبر کو نداشت سایه | آزاد نبود از این طلایه | |||||
دریای محیط را که پاکست | از چرک دهان سگ چه باکست | |||||
هرچند ز چشم زرد گوشان | سرخست رخم ز خون جوشان | |||||
چون بحر کنم کنارهشوئی | اما نه ز روی تلخروئی | |||||
زخمی چو چراغ میخورم چست | وز خنده چو شمع میشوم سست | |||||
چون آینه گر نه آهنینم | با سنگ دلان چرا نشینم | |||||
کان کندن من مبین که مردم | جان کندن خصم بین ز دردم | |||||
در منکر صنعتم بهی نیست | کالا شب چارشنبهی نیست | |||||
دزد در من به جای مزدست | بد گویدم ارچه بانگ دزدست | |||||
دزدان چو به کوی دزد جویند | در کوی دوند و دزد گویند | |||||
در دزدی من حلال بادش | بد گفتن من وبال باشد | |||||
بیند هنر و هنر نداند | بد میکند اینقدر نداند | |||||
گر با بصر است بیبصر باد | وز کور شد است کورتر باد | |||||
او دزدد و من گدازم از شرم | دزد افشاریست این نه آزرم | |||||
نینی چو به کدیه دل نهاد است | گو خیزد و بیا که در گشاد است | |||||
آن کاوست نیازمند سودی | گر من بدمی چه چاره بودی | |||||
گنج دو جهان در آستینم | در دزدی مفلسی چه بینم | |||||
واجب صدقهام به زیر دستان | گو خواه بدزد و خواه بستان | |||||
دریای در است و کان گنجم | از نقب زنان چگونه رنجم | |||||
گنجینه به بند میتوان داشت | خوبی به سپند میتوان داشت | |||||
مادر که سپندیار دادم | با درع سپندیار زادم | |||||
در خط نظامی ار نهی گام | بینی عدد هزار و یک نام | |||||
والیاس کالف بری ز لامش | هم با نود و نه است نامش | |||||
زینگونه هزار و یک حصارم | با صد کم یک سلیح دارم | |||||
هم فارغم از کشیدن رنج | هم ایمنم از بریدن گنج | |||||
گنجی که چنین حصار دارد | نقاب در او چکار دارد؟ | |||||
اینست که گنج نیست بیمار | هرجا که رطب بود خار | |||||
هر ناموری که او جهانداشت | بدنام کنی ز همرهان داشت | |||||
یوسف که ز ماه عقد میبست | از حقد برادران نمیرست | |||||
عیسی که دمش نداشت دودی | میبرد جفای هر جهودی | |||||
احمد که سرآمد عرب بود | هم خسته خار بولهب بود | |||||
دیر است که تا جهان چنین است | پی نیش مگس کم انگبین است | |||||
تا من منم از طریق زوری | نازرد زمن جناح موری | |||||
دری به خوشاب نشستم | شوریدن کار کس نجستم | |||||
زآنجا که نه من حریف خویم | در حق سگی بدی نگویم | |||||
بر فسق سگی که شیریم داد | (لاعیب له) دلیریم داد | |||||
دانم که غضب نهفته بهتر | وین گفته که شد نگفته بهتر | |||||
لیکن به حساب کاردانی | بیغیرتی است بیزبانی | |||||
آن کس که ز شهر آشنائیست | داند که متاع ما کجائیست | |||||
وانکو به کژی من کشد دست | خصمش نه منم که جز منی هست | |||||
خاموش دلا ز هرزه گوئی | میخور جگری به تازهروئی | |||||
چون گل به رحیل کوس میزن | بر دست کشنده بوس میزن | |||||
نان خورد ز خون خویش میدار | سر نیست کلاه پیش میدار | |||||
آزار کشی کن و میازار | کازرده تو به که خلق بازار |