نظامی (لیلی و مجنون)/انگشت کش سخن سرایان
ظاهر
انگشت کش سخن سرایان | این قصه چنین برد به پایان | |||||
کان سوخته خرمن زمانه | شد خرمنی از سرشک دانه | |||||
دستاس فلک شکست خردش | چون خرد شکست باز بردش | |||||
زانحال که بود زارتر گشت | بیزورتر و نزارتر گشت | |||||
جانی ز قدم رسیده تا لب | روزی به ستم رسیده تا شب | |||||
نالنده ز روی دردناکی | آمد سوی آن عروس خاکی | |||||
در حلقه آن حظیره افتاد | کشتیش در آب تیره افتاد | |||||
غلطید چو مور خسته کرده | پیچید چو مار زخم خورده | |||||
بیتی دو سه زارزار برخواند | اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند | |||||
برداشت بسوی آسمان دست | انگشت گشاد و دیده بربست | |||||
کای خالق هرچه آفرید است | سوگند به هرچه برگزیداست | |||||
کز محنت خویش وارهانم | در حضرت یار خود رسانم | |||||
آزاد کنم ز سخت جانی | واباد کنم به سخت رانی | |||||
این گفت و نهاد بر زمین سر | وان تربت را گرفت در بر | |||||
چون تربت دوست در برآورد | ای دوست بگفت و جان برآورد | |||||
او نیز گذشت از این گذرگاه | وان کیست که نگذرد بر اینراه | |||||
راهیست عدم که هر چه هستند | از آفت قطع او نرستند | |||||
ریشی نه که غورگاه غم نیست | خاریده ناخن ستم نیست | |||||
ای چون خر آسیا کهن لنگ | کهتاب نو روی کهربا رنگ | |||||
دوری کن از این خراس گردان | کو دور شد از خلاص مردان | |||||
در خانه سیل ریز منشین | سیل آمد، سیل، خیز، منشین | |||||
تا پل نشکست بر تو گردون | زین پل به جهان جمازه بیرون | |||||
در خاک مپیچ کو غباریست | با طبع مساز کو شراریست | |||||
بر تارک قدر خویش نه پای | تا بر سر آسمان کنی جای | |||||
دایم به تو بر جهان نماند | آنرا مپرست کان نماند | |||||
مجنون ز جهان چو رخت بر بست | از سرزنش جهانیان رست | |||||
بر مهد عروس خوابنیده | خوابش بربود و بست دیده | |||||
ناسود درین سرای پر دود | چون خفت معالغرامه آسود | |||||
افتاده بماند هم بر آن حال | یک ماه و شنیدهام که یک سال | |||||
وان یاوگیان رایگان گرد | پیرامن او گرفته ناورد | |||||
او خفته چو شاه در عماری | وایشان همه در یتاق داری | |||||
بر گرد حظیره خانه گردند | زان گور گه آشیانه گردند | |||||
از بیم درندگان چپ و راست | آمد شد خلق جمله برخاست | |||||
نظارگیی که دیدی از دور | شوریدن آن ددان چو زنبور | |||||
پنداشتی آن غریب خسته | آنجاست به رسم خود نشسته | |||||
وان تیغ زنان به قهرمانی | بر شاه کنند پاسبانی | |||||
آگاه نه زانکه شاه مرد است | بادش کمر و کلاه برداست | |||||
وان جیفه خون به خرج کرده | دری به غبار درج کرده | |||||
از زلزلهای دور افلاک | شد ریخته و فشانده بر خاک | |||||
در هیت او ز هر نشانی | نامانده به جا جز استخوانی | |||||
زان گرگ سگان استخوانخوار | کسرا نه به استخوان او کار | |||||
چندان که ددان بدند بر جای | ننهاد در آن حرم کسی پای | |||||
مردم ز حفاظ با نصیب است | این مردمی از ددان غریب است | |||||
شد سال گذشته وان دد و دام | آواره شدند کام و ناکام | |||||
دوران چو طلسم گنج بربود | وان قفل خزینه بند فرسود | |||||
گستاخ روان آن گذرگاه | کردند درون آن حرم راه | |||||
دیدند فتاده مهربانی | مغزی شده مانده استخوانی | |||||
چون محرم دیده ساختندش | از راه وفا شناختندش | |||||
آوازه روانه شد به هر بوم | شد در عرب این فسانه معلوم | |||||
خویشان و گزیدگان و پاکان | جمع آمده جمله دردناکان | |||||
رفتند و در او نظاره کردند | تن خسته و جامه پاره کردند | |||||
وان کالبد گهر فشانده | همچون صدف سپید مانده | |||||
گرد صدفش چو در زدودند | بازش چو صدف عبیر سودند | |||||
او خود چو غبار مشگوش داشت | از نافه عشق بوی خوش داشت | |||||
در گریه شدند سوکواران | کردند بر او سرشک باران | |||||
شستند به آب دیده پاکش | دادند ز خاک هم به خاکش | |||||
پهلوگه دخمه را گشادند | در پهلوی لیلیش نهادند | |||||
خفتند به ناز تا قیامت | برخاست ز راهشان ملامت | |||||
بودند در این جهان به یک عهد | خفتند در آن جهان به یک مهد | |||||
کردند چنانکه داشت راهی | بر تربت هردو روضه گاهی | |||||
آن روضه که رشک بوستان بود | حاجتگه جمله دوستان بود | |||||
هرکه آمدی از غریب و رنجور | در حال شدی ز رنج و غم دور | |||||
زان روضه کسی جدا نگشتی | تا حاجت او روا نگشتی |