نظامی (شرف نامه)/چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر
ظاهر
چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر | برآورد گوهر ز دریای قیر | |||||
دگر باره میدان شد آراسته | ز بیغولها نعره برخاسته | |||||
ز لشگرگه روس بانگ جرس | به عیوق بر میشد از پیش و پس | |||||
کشیدند صف قلب داران روس | وزان قلب آراسته چون عروس | |||||
کهن پوستینی درآمد به چنگ | چو از ژرف دریا برآید نهنگ | |||||
پیاده به کردار یکپاره کوه | ز پانصد سوارش فزونتر شکوه | |||||
درشتی که چون پنجه را گرم کرد | به افشردن الماس را نرم کرد | |||||
چو عفریتی از بهر خون آمده | ز دهلیز دوزخ برون آمده | |||||
یکی سلسله بسته بر پای او | دراز و قوی هم به بالای او | |||||
چو شیران وحشی در آن سلسله | جهان کرده پر شور و پر مشغله | |||||
ز هر سو که جستی یک آماجگاه | زمین گشتی از زورمندیش چاه | |||||
سلاحش نه جز آهنی سر به خم | کز او کوه را در کشیدی به هم | |||||
ز هر سو بدان آهن مرد کش | به مردم کشی دست میکرد خوش | |||||
ز سختی که بد خلقت خام او | سفن بسته کیمخت اندام او | |||||
چو آوردی آهنگ بر کارزار | نکردی براو تیغ پولاد کار | |||||
درآمد چنان اژدها بارهای | فرشته کشی آدمی خوارهای | |||||
کسی را که دیدی گرفتی چو مور | به کندی سرش را به یک دست زور | |||||
گرایش نکردی به کار دگر | گهی پای کندی ز تن گاه سر | |||||
ز لشگرگه شه به نیروی دست | بسی خلق را پای و پهلو شکست | |||||
جریده سواری توانا و چست | به کار مصاف اندر آمد درست | |||||
درآمد که گردن فرازی کند | بدان آتش تیز بازی کند | |||||
چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان | گرفتن همان بود و کشتن همان | |||||
دگر نامداری درآمد دلیر | هم آوردش آن شیر جنگی به زیر | |||||
بدینگونه از زخمهای درشت | تنی پنجه از نامداران بکشت | |||||
ز بس دل که آن شیر درنده خست | دل شیر مردان لشگر شکست | |||||
شگفتی فرو ماند صاحب خرد | که نه آدمی بود و نه دام و دد | |||||
شب تیره چون بانگ برزد به روز | سرافکنده شد مهر گیتی فروز | |||||
شه از حیرت کار آن اهرمن | سخن راند پوشیده با انجمن | |||||
که این آدمی کش چه پتیاره بود | که از جنگ او خلق بیچاره بود | |||||
سلاحی نه در قبضهی دست او | همه با سلاحان شده پست او | |||||
بر آنم که او آدمی زاد نیست | وگر هست ازین بوم آباد نیست | |||||
ز ویرانه جائیست وحشی نهاد | به صورت چو مردم نه مردم نژاد | |||||
شناسندهای کان زمین را شناخت | به تمکین پاسخ علم بر فراخت | |||||
که چون داد فرمان شه دادگر | نمایم بدو حال آن جانور | |||||
یکی کوه نزدیک تاریکیست | که راهش چو موئی ز باریکیست | |||||
درو آدمی پیکرانی چنین | به ترکیب خاکی به زور آهنین | |||||
نداند کسی اصل ایشان درست | که چون بودشان زاد و بوم از نخست | |||||
همه سرخ رویند و پیروزه چشم | ز شیران نترسند هنگام خشم | |||||
چنان زورمندند و افشرده گام | که یک تن بود لشگری را تمام | |||||
اگر ماده گر نر بود در ستیز | برانگیزد از عالمی رستخیز | |||||
بهر داوری کاوفتد راستند | جز این مذهبی را نیاراستند | |||||
ندید است کس مرده ز ایشان یکی | مگر زنده و آن زنده نیز اندکی | |||||
بود هر یکی را قدر مایهی میش | کزان میش برسازد اسباب خویش | |||||
به نیروی پشم است بازارشان | متاعی جز این نیست در بارشان | |||||
ندارند گنجینهای هیچکس | سمور سیه را شناسند و بس | |||||
سموری که باشد به خلقت سیاه | نخیزد ز جایی جز آن جایگاه | |||||
ز پیشانی هریک از مردو زن | سرونیست بر رسته چون کرگدن | |||||
اگر با سرونشان نباشد سرشت | چه ایشان به صورت چه روسان زشت | |||||
کسی را که آید تمنای خواب | شود بر درختی چو پران عقاب | |||||
سرون در فشارد به شاخ بلند | چو دیوی بخسبد دران دیو بند | |||||
چو بینی به شاخی برانگیخته | یکی اژدها بینی آویخته | |||||
بخسبد شبانروزی از بیخودی | که خواب است بنیاد نابخردی | |||||
چو روسی شبانان بر او بگذرند | دران دیو آویخته بنگرند | |||||
به آهستگی سوی آن اهرمن | بیایند و پنهان کنند انجمن | |||||
رسنها ببارند وبندش کنند | زنجیر آهن کمندش کنند | |||||
برو چون مسلسل شود بند سخت | کشندش به پنجاه مرد از درخت | |||||
چو آن بندی آگاه گردد ز کار | خروشد خروشیدنی رعدوار | |||||
گر آن بند را بر تواند شکست | کشد هر یکی را به یک مشت دست | |||||
وگر سخت باشد در آن بستگی | به روی آورندش به آهستگی | |||||
برو بند و زنجیر محکم کنند | وز او آب و نانی فراهم کنند | |||||
برندش به هر کوی و هر خانهای | گشاید از آن دامشان دانهای | |||||
وگر جنگی افتد به ناچارشان | بدان زنده پیلست پیگارشان | |||||
کشندش به زنجیر چون اژدها | نیارند کردن ز بندش رها | |||||
چو گردد چنان آتشی جنگجوی | نماند ز جای در کسی رنگ و بوی | |||||
جهاندار در کار آن پای لغز | ازان داستان ماند شوریده مغز | |||||
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست | همه چوبهی تیری ز یک بیشه نیست | |||||
گر اقبال من کارسازی کند | سرش بر سر نیزه بازی کند |