نظامی (شرف نامه)/سپیده چو سر برزد از باختر
ظاهر
سپیده چو سر برزد از باختر | سپاهی به خاور فرو برد سر | |||||
سپه را برآراست خاور خدیو | در اندیشه زان مردم آهنج دیو | |||||
سوی میمنه رومی و بربری | چو یاجوج در سد اسکندری | |||||
سوی میسره تنگ چشمان چین | شده تنگ از انبوه ایشان زمین | |||||
شه روم در قلب چون تند شیر | چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر | |||||
دگر سوالانی و پرطاس روس | برآشفته چون توسنان شموس | |||||
تبیره همواز شد با درای | چو صور قیامت دمیدند نای | |||||
ز خاریدن کوس خارا شکاف | پر افکند سیمرغ در کوه قاف | |||||
ز فریاد خرمهره و گاو دم | علی الله برآمد ز رویینه خم | |||||
سپاه از دو سو مانده در داوری | که دولت کرا میکند یاوری | |||||
همان اهرمن روی دژخیم رنگ | درآمد چو پیلان جنگی به جنگ | |||||
تنی چند را پی سپر کرد باز | نشد پیش او هیچکس رزم ساز | |||||
زره پوشی از ساقهی قلب شاه | درآمد چو شیری به آوردگاه | |||||
ز تیغ آتشی برکشیده چو آب | کزو خیره شد چشمهی آفتاب | |||||
شه از قلب دانست کان شیرمرد | همانست کان جنگ پیشینه کرد | |||||
شد اندیشناک از پی کار او | که با اژدها دید پیگار او | |||||
دریغ آمدش کانچنان گردنی | شکسته شود پیش اهریمنی | |||||
سوار هنرمند چابک رکاب | که بر آتش انگشت زد بی حساب | |||||
فرشته صفت گرد آن دیو چهر | همی گشت چون گرد گیتی سپهر | |||||
نخستین نبردی که تدبیر کرد | بر آن تیره دل بارش تیر کرد | |||||
چو دژخیم را نامد از تیر باک | زننده شد از تیر خود خشمناک | |||||
یکی خشت پولاد الماس رنگ | برآورد و زد بر دلاور نهنگ | |||||
که آن خشت اگر برزدی بر هیون | تمام از دگرگوشه جستی برون | |||||
ز سختی که تن را به هم برفشرد | بران خاره شد خست پولاد خرد | |||||
دگر خشتی انداخت پولاد تر | بر آن کشتنی هم نشد کارگر | |||||
سوم همچنین خشت بر وی شکست | نشاید به خشت آب را باز بست | |||||
چو دانست کان دیو آهن سرشت | نیندیشد از حربه و تیر و خشت | |||||
نهنگ جهانسوز را برکشید | سوی اژدهای دمنده دوید | |||||
زدش بر کتفگاه و بردش ز جای | چنان کان ستمگر درامد ز پای | |||||
دگر باره برخاست از زیر گرد | به سختی درآویخت با هم نبرد | |||||
ز سوزندگی راه بختش گرفت | بدان آهن چفته سختش گرفت | |||||
ز زینش درآورد چون تند شیر | ز تارک بیفتاد ترکش به زیر | |||||
بهاری پدید آمد از زیر ترک | بسی نغز و نازکتر از لاله برگ | |||||
سرش خواست کندن که نرم آمدش | چو روئی چنان دید شرم آمدش | |||||
دو گیسو کشان دید در دامنش | رسن کرده گیسوش در گردنش | |||||
چو هندوی دزدش ز گنجینه برد | ز رومی ربودش به روسی سپرد | |||||
چو گشت آن فرشته گرفتار دیو | ز دیوان روسی برآمد غریو | |||||
دگر ره به نخجیر کردن شتافت | کز اول گرانمایه نخجیر یافت | |||||
از آن طیرگی شاه لشکر شکن | بپیچید چون مار بر خویشتن | |||||
بفرمود تازنده پیلی سیاه | به خشم آورند اندران حبربگاه | |||||
بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل | بر آن اهرمن راند چون رود نیل | |||||
بسی حربهها زد بران پیل پای | بسی نیز قاروره جان گزای | |||||
نه قاروره بر کوه شد کارگر | نمیکرد حربه ز دریا گذر | |||||
چو دید اژدها پیل سرمست را | گشاد اندر آن خیرگی دست را | |||||
بدانست کان پیل جنگ آزمای | به خرطوم سختش درآرد ز پای | |||||
چنان سخت بگرفت خرطوم او | که زندان او شد بر و بوم او | |||||
خروشید و خرطومش از جای کند | بیفتاد چون کوه پیل بلند | |||||
شه از هول آن بازی سهمناک | بترسید کافتد سپه در هلاک | |||||
در آن خشمناکی به فرزانه گفت | که دولت ز من روی خواهد نفهت | |||||
مرا نیز دریافت ادبار بخت | وگرنه چرا جستم این کار سخت | |||||
بد آسمانی چو آید فراز | سرنازنینان بپیچد ز ناز | |||||
تک و تاب شاهان بود اندکی | تب شیر در سال باشد یکی | |||||
مرا نیست آسایش از تاختن | بخواهم درین عمر پرداختن | |||||
دلش داد فرزانه کای شهریار | شکیبائی آور درین کارزار | |||||
همانا که پیروزی آری بدست | چو تدبیر داری و شمشیر هست | |||||
اگر چاره در سنگ خارا شود | به تدبیر و تیغ آشکارا شود | |||||
چو یاری کند با تو بخت بلند | چنین فتنه را صد درآری به بند | |||||
اگر چه یکی موی از اندام شاه | به من بر گرامیتر از صد سپاه | |||||
ولیکن در اختر چنانست راز | که چون شاه عالم شود رزمساز | |||||
به اقبال شاه و به نیروی بخت | درآید به خاک این تنومند سخت | |||||
جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم | ندارد پی سست و اندام نرم | |||||
یکی تن شد ار زانکه روئین تنست | توان کندن از جایش ار زاهنست | |||||
نباید بر او زخم راندن به تیغ | کز آهن نگردد پراکنده میغ | |||||
سرش را مگر در کمند آوری | به خم کمندش به بند آوری | |||||
گرش مینشاید به شمشیر کشت | که دارد پی سخت و چرم درشت | |||||
چو در زیر زنجیرش آری اسیر | برو خواه شمشیر زن خواه تیر | |||||
شه از مژدهی مرد اختر شناس | خدا را پذیرفت بر خود سپاس | |||||
چو پیروزی خویش دید از خدای | بدان خنگ ختلی درآورد پای | |||||
که او را شه چینیان داده بود | ز سبز آخور چینیان زاده بود | |||||
کمندی و تیغی گرانمایه خواست | عنان کرد سوی بداندیش راست | |||||
درآمد بدان دیو دریا شکوه | چو ابری سیه کو درآید به کوه | |||||
نجنبید بر جای خویش آن نهنگ | که اقبال شاهش فرو بست چنگ | |||||
کمند عدو بند را شهریار | درانداخت چون چنبر روزگار | |||||
به گردن درافتاد بدخواه را | زمین بوسه داد آسمان شاه را | |||||
چو بر گردن دشمن آمد کمند | شتابنده شد خسرو دیو بند | |||||
به خم کمندش سر اندر کشید | کشان همچنان سوی لشگر کشید | |||||
بغلتید آن شیر نخجیر سوز | چو آهو بره زیر چنگال یوز | |||||
چو آن گور وحشی در آن دستبرد | از افتادن و خاستن گشت خرد | |||||
ز لشگرگه شاه فیروزمند | غریوی برآمد به چرخ بلند | |||||
تبیره چنان شد در آن خرمی | که آمد به رقص آسمان بر زمی | |||||
چو شه دید کان پیکر دیو رنگ | به اقبال طالع درآمد به چنگ | |||||
نشاندش به روز دگر دشمنان | سپردش به زندان اهریمنان | |||||
دل روسیان از چنان زور دست | بر آن دشمن دشمن افکن شکست | |||||
شه روس شد چون گدازنده موم | به شادی درآمد شهنشاه روم | |||||
تماشای رامشگران ساز کرد | در خرمی بر جهان باز کرد | |||||
نیوشنده شد نالهی چنگ را | به کف برنهاد آب گلرنگ را | |||||
ز پیروزی بخت میکرد یاد | نبید گوارنده میخورد شاد | |||||
چو شب قفل پیروزه برزد به گنج | ترازوی کافور شد مشک سنج | |||||
همان مشگبو باده میخورد شاه | همان پرده میداشت مطرب نگاه | |||||
گهی سفته لعلی به پیمانه خورد | گهی گوش بر لعل ناسفته کرد | |||||
بهر می که میخورد میریخت رنج | به خواهنده میداد دیبا و گنج | |||||
درآمد به افسانهای دراز | ز هر سرگذشتی پژوهنده باز | |||||
ازان تیغزن مرد چابک سوار | سخن راند با انجمن شهریار | |||||
که امروزش این بیوفا هم نبرد | ندانم که خون ریخت یا بند کرد | |||||
اگر ماند در بند آن رهزنان | برون آوریمش به زخم سنان | |||||
وگر رفت از آن رفته در نگذریم | چنان به که بر یاد او میخوریم | |||||
چو شد مغزش از خوردن باده گرم | به زندانیان بر دلش گشت نرم | |||||
بفرمود کان بندی بی زبان | بیاید به رامشگه مرزبان | |||||
به فرمان شاه آن گرفتار بند | به رامشگه آمد چو کوه بلند | |||||
همه تن شکسته ز نیروی شاه | فرو پژمریده دران بزمگاه | |||||
به زاری بنالید از آن خستگی | شفیعی نه بیش از زبان بستگی | |||||
چو مرد زبان بسته نالید زار | ببخشود بر وی دل شهریار | |||||
ازان زور دیده تن زورمند | بفرمود تا برگرفتند بند | |||||
رها کردش آن شاه آزاد مرد | بر آزاد مردی زیان کس نکرد | |||||
نشاندش به آزرم و دادش طعام | نوازش گری کرد با او تمام | |||||
میی چند با گوهرش یار کرد | به می گوهرش را پدیدار کرد | |||||
چو مستی درامد بران شوربخت | بغلطید چون سایه در پای تخت | |||||
ز توسن دلی گرچه با کس نساخت | نوازندهی خویشتن را شناخت | |||||
از آنجا سراسیمه بیرون دوید | چنان شد که کس گرد او را ندید | |||||
شگفتی فرو ماند خسرو دران | نشان سخن باز جست از سران | |||||
که این بندی از باده چون شاد گشت | چرا شد ز ما دور کازاد گشت | |||||
بزرگان دولت در آن جستجوی | فتادند ازان کار در گفتگوی | |||||
یکی گفت صحرائیست این شگفت | چو بندش گرفتند صحرا گرفت | |||||
دگر گفت چون میدر او کرد کار | سوی خانهی خویش بربست بار | |||||
شه از هر چه رفت آشکار و نهفت | سخن گوش میکرد و چیزی نگفت | |||||
در آن مانده کاین پردهی نیلگون | چه شب بازی از پرده آرد برون | |||||
چو لختی گذشت آمد آن پیل مست | کمرگاه زیبا عروسی به دست | |||||
به آزرم در پیش خسرو نهاد | به رسم پرستش زمین بوسه داد | |||||
چو آورد ازینگونه صیدی ز راه | دگر باره بیرون شد از بزمگاه | |||||
عجب ماند خسرو که آن کار دید | نه در مار در مهرهی مار دید | |||||
ز شرم شه آن لعبت نازنین | چو لعبت به سر درکشید آستین | |||||
چو شه دید در خرگه آن ماه را | ز مردم تهی کرد خرگاه را | |||||
در آن ترک خرگاهی آورد دست | شکنج نقابش ز رخ برشکست | |||||
چو دید آفتی دید از اندیشه دور | نه آفت یکی آفتابی ز نور | |||||
پری پیکری شوخ و مست آمده | پریوار در شب به دست آمده | |||||
بهشتی رخی دوزخش تافته | ز مالک به رضوان گذر یافته | |||||
چو سروی به سرسبزی آراسته | وزو سرخ گل عاریت خواسته | |||||
به هر ناوک غمزه کانداختی | شکاری ز روحانیان ساختی | |||||
لبی و چه لب شور بازارها | درو قند و شکر به خروارها | |||||
سمن را تماشا در آغوش او | تماشاگه گل بناگوش او | |||||
چو خسرو در آن روی چون ماه دید | صنم خانهای در نظر گاه دید | |||||
شکاری کنیزی شکر خنده یافت | که خود را به آزادیش بنده یافت | |||||
کنیزی که صاحب غلامش بود | ببین تا چه دلها به دامش بود | |||||
بدانست کان ترک چینی حصار | ز خاقان چین شد بر او یادگار | |||||
ز مردانگیها کز او دیده بود | به میدان رزمش پسندیده بود | |||||
عجب ماند کز پرده بیرون فتاد | عجبتر که بازش به کف چون فتاد | |||||
بپرسید کاحوال خود بازگوی | دلم را بدین داستان باز جوی | |||||
پرستندهی خوب صاحب نواز | پرستش کنان برد شه را نماز | |||||
دعا کرد بر تاجدار جهان | که تاجت مبادا ز گیتی نهان | |||||
توئی آن جهانگیر کشور گشای | که از داد و دین آفریدت خدای | |||||
شکوهت ز روز آشکارا ترست | ز دولت دلت با مدارا ترست | |||||
رهائی به تو روز امید را | فروغ از تو تابنده خورشید را | |||||
دگر پادشاهان لشگر شکن | یکی تاجور شد یکی تیغزن | |||||
تو آن آفتابی در این روزگار | که هم تیغگیری و هم تاجدار | |||||
چو در بزم باشی جهان خسروی | چو رزم آزمائی جهان پهلوی | |||||
ندارد چو من خاکی آن دسترس | که با آب حیوان برارد نفس | |||||
که را زهره کاینجا کند ناله نرم | که گر زهره باشد گدازد ز شرم | |||||
سفالی که ماراست ناسفتنیست | چو گوئی بگو اندکی گفتنیست | |||||
من آن سفته گوشم که خاقان چین | ز ناسفتگان کرده بودم گزین | |||||
به درگاه شاهم فرستاد و گفت | که درهاست این درج را در نهفت | |||||
مگر کان سخن را گران دید شاه | که کرد از سر خشم بر من نگاه | |||||
مرا از پس پرده خاموش کرد | به یکباره یادم فراموش کرد | |||||
من از دوری شه به تنگ آمدم | ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم | |||||
نمودم به آوردگاه نخست | به اقبال شه آن هنرهای چست | |||||
دویم ره که بانگی بر ادهم زدم | یکی لشگر از روس برهم زدم | |||||
سوم روز چون بخت یاری نکرد | گرفتار دشمن شدم در نبرد | |||||
نه دشمن نهنگی به کین تاخته | ز خشم خدا صورتی ساخته | |||||
نکشت آن نهنگ ستمگر مرا | ببرد آنچنان سوی لشگر مرا | |||||
سپردم بروسان بیدادگر | که این گنج را بسته دارید سر | |||||
دگر ره سوی جنگ پرواز کرد | به پیل افکنی جنگ را ساز کرد | |||||
چو اقبال شاهنشه پیلتن | چو پیلی فکندش بر آن انجمن | |||||
ز پیروزی شه در آوردگاه | سرم بر فلک شد ز نیروی شاه | |||||
چو دیدم که دام تو دد میکشد | کمندت بلا را به خود میکشد | |||||
به نوعی ز پیچش نگشتم رها | که ناکشته دیدم هنوز اژدها | |||||
به نوعی دلم گشت پیروزمند | کزان گونه دیوی درامد به بند | |||||
همه روس را دل پر از درد شد | گل سرخشان خیری زرد شد | |||||
چو غول شب آیین بد ساز کرد | به ره بردن مردم آغاز کرد | |||||
رسن بسته چون غول بر دست و پای | مرا در یکی خانه کردند جای | |||||
به من بر شده لشگری دیدبان | همه خارج آهنگ و ناخوش زبان | |||||
چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت | به گوش آمدمهای و هوئی ز دشت | |||||
بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ | بران سنگساران ببارید سنگ | |||||
رقیبان که شب پاس میداشتند | ز بیمش همه جای بگذاشتند | |||||
بجز سرندیدم که از کله کند | همی کند و بر دیگری میفکند | |||||
زبس کلهی سر که برکنده بود | یکی کوه از آن کله آکنده بود | |||||
درآمد چو مرغم ز جا برگرفت | همه بندم از دست و پا برگرفت | |||||
به پایین گه تخت شاهم تخت | ز پایان ماهی به ماهم رساند | |||||
به زندان بدم تا به اکنون چو گنج | به شادی کنون کرد خواهم سپنج | |||||
زن آن به که زیور کشد پای او | نه زان دان که زندان بود جای او | |||||
چنانم نماید دل کامیاب | که میبینم این کام دل را به خواب | |||||
پریچهره چون حال خود باز گفت | ز شادی رخ شاه چون گل شکفت | |||||
ببوسید برحلقهی نوش او | سخن گفت چون حلقه در گوش او | |||||
کهای تازه گلبرگ نادیده گرد | به مهر خدا پیکری در نورد | |||||
به مهر توأم بیشتر گشت عزم | که دیبای بزمی و زیبای رزم | |||||
به پرخاشگه جانستان دیدمت | قوی دست و چابک عنان دیدمت | |||||
به رامشگه نیز بینم شگرف | حریفی نداری درین هردو حرف | |||||
حریفت منم خیز و بنواز رود | دلم تازه گردان به بانگ سرود | |||||
پریچهره برداشت بنواخت چنگ | کمانی خدنگی و تیری خدنگ | |||||
نوائی زد از نغمههای نوی | نو آیین سرودی در او پهلوی | |||||
که شاها خدیوا جهان داورا | خردمند خوبا خرد یاورا | |||||
سرسبزت از سرزنش دور باد | دل روشنت چشمهی نور باد | |||||
جوان بخت بادی و پیروز رای | توانا و دانا و کشور گشای | |||||
کمربسته جانت به آسودگی | قبای تنت دور از آلودگی | |||||
به هر جا که روی آری از نیک و بد | پناهت خدا باد و پشتت خرد | |||||
چنان باد کاختر به کامت شود | همه ملک عالم به نامت شود | |||||
سرآغاز کرد آنگهی راز خویش | بزد سوز خویش اندران ساز خویش | |||||
که نوشین درختی برآمد به باغ | برافروخت مانند روشن چراغ | |||||
گلی بود در بوستان ناشکفت | همان نرگسی در چمن نیم خفت | |||||
میلعل در جام ناخورده بود | نسفته دری دست ناکرده بود | |||||
به امید آن کاید از صید شاه | سوی گل نشاط آرد از صیدگاه | |||||
گل سرخ چیند بهار سپید | گهی لاله بیند گهی مشک بید | |||||
مگر شه ندارد فراغت به باغ | که نارد نظر سوی روشن چراغ | |||||
وگر نی بهاری بدین خرمی | چرا رایگان اوفتد بر زمی | |||||
ز باد خزان هستم اندیشناک | که ریزد بهاری چنین را به خاک | |||||
شهنشه که آواز دلبر شنید | ز دل ناله بیدلان برکشید | |||||
خوش آوازی نالهی چنگ او | خبر دادش از روی گلرنگ او | |||||
که روئی چنین نغز گوئی چنین | حرامت مباد آرزوئی چنین | |||||
دل شه چو زان نکته آگاه گشت | ازان آرزو آرزو خواه گشت | |||||
دگر ره توقف پسندیده داشت | که تاراج بدخواه در دیده داشت | |||||
ز ساقی به می دادنی دل نهاد | که ره توشه از بهر منزل نهاد | |||||
یکی جام زرین پر از باده کرد | به یاد رخ آن پریزاده خورد | |||||
دگر ره یکی جام یاقوت نوش | بدان نوش لب داد و گفتا بنوش | |||||
ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد | به بوسه ستد جام و با بوسه داد | |||||
شهنشه به یک دست ساغر کشان | به دست دگر زلف دلبر کشان | |||||
گهی بوسه دادی لب جام را | گهی لب گزیدی دلارام را | |||||
بر آن رسم کایین او دلکشست | می تلخ با نقل شیرین خوشست | |||||
چو نوشین میاندر دهن ریختند | به خوشخواب نوشین در آویختند | |||||
در آن آرزوگاه با دور باش | نکردند جز بوسه چیزی تراش |