پرش به محتوا

نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب

از ویکی‌نبشته
نظامی (شرف نامه) از نظامی
(بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب)
  بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب که با درد سر واجب آمد گلاب  
  میی کاب در روی کار آورد نه آن می که در سر خمار آورد  
  جهان گرد را در جهان تاختن خوش آید سفر در سفر ساختن  
  به هر کشوری دیدن آرایشی به هر منزلی کردن آسایشی  
  ز پوشیدگیها خبر داشتن ز نادیدها بهره برداشتن  
  ولیکن چو بینی سرانجام کار به شهر خودست آدمی شهریار  
  فرو ماندن شهر خود با خسان به از شهریاری به شهر کسان  
  سکندر بدان کامگاری که بود همه میل بر شهر خود می‌نمود  
  اگر چه ولایت ز حد بیش داشت هم اندیشه‌ی خانه‌ی خویش داشت  
  شبی رای آن زد که فردا ز جای چو باد آورد پای بر باد پای  
  هوای وطن در دل آسان کند نشاط هوای خراسان کند  
  زمین عجم زیر پای آورد سوی ملک اصطخر رای آورد  
  جهان را برافروزد از رنگ خویش بلندی درارد به اورنگ خویش  
  بران ملک نوش آفرین بگذرد بد و نیک آن مملک بنگرد  
  نماید که ترتیبها نو کنند بسیچ زمین بوس خسرو کنند  
  کند تازه نانباره‌ی هر کسی در آن باده سازد نوازش بسی  
  به خواهندگان ارمغانی دهد جهان را ز نو زندگانی دهد  
  در این پرده می‌رفتش اندیشه‌ای ندارند شاهان جز این پیشه‌ای  
  دوالی که سالار ابخاز بود به نیروی شه گردن افراز بود  
  دوال کمر بسته بر حکم شاه بسی گرد آفاق پیمود راه  
  درآمد بر شاه نیکی سگال بنالید مانند کوس از دوال  
  که فریاد شاها ز بیداد روس که از مهد ابخاز بستد عروس  
  کس آمد کز آن ملک آراسته خلالی نماند از همه خواسته  
  ستیزنده روسی ز آلان و ارگ شبیخون درآورد همچون تگرگ  
  به دربند آن ناحیت راه یافت به فراطها سوی دریا شتافت  
  خروجی نه بروجه اندازه کرد در آن بقعه کین کهن تازه کرد  
  به تاراج برد آن بر و بوم را که ره بسته باد آن پی شوم را  
  جز از کشتگانی که نتوان شمرد خرابی بسی کرد و بسیار برد  
  در انبار آکنده خوردی نماند همان در خزینه نوردی نماند  
  ز گنجینه‌ی ما تهی کرد رخت در از درج بربود و دیبا ز تخت  
  همان ملک بردع بر انداختند یکی شهر پر گنج پرداختند  
  به تاراج بردند نوشابه را شکستند بر سنگ قرابه را  
  ز چندان عروسان که دیدی به پای نماندند یک نازنین را بجای  
  همه شهر و کشور بهم بر زدند ده و دوده را آتش اندر زدند  
  اگر من در آن داوری بودمی از این به به کشتن بر آسودمی  
  من اینجا به خدمت شده سربلند زن و بچه آنجابه زندان و بند  
  اگر داد نستاند از خصم شاه خدا باد یاری ده داد خواه  
  ببینی که روسی در این روز چند به روم و به ارمن رساند گزند  
  چو زینگونه بر گنج ره یافتند شتابند از آنسان که بشتافتند  
  ستانند کشور گشایند شهر که خامان خلقند و دونان دهر  
  همه رهزنانند چون گرگ و شیر به خوان نادلیرند و بر خون دلیر  
  ز روسی نجوید کسی مردمی که جز گوهری نیستش زادمی  
  اگر بر خری بار گوهر بود به گوهر چه بینی همان خر بود  
  چو ره یافتند آن حریفان به گنج بسی بومها را رسانند رنج  
  به بیداد کردن بر آرند یال ز بازارگانان ستانند مال  
  خلل چون دران مرز و بوم آورند طمع در خراسان و روم آورند  
  بشورید شاهنشه از گفت او ز بیداد بر خانه و جفت او  
  پریشان شد از بهر نوشابه نیز که بر شاه بود آن ولایت عزیز  
  فرو برد سر طیره و خشم ساز وزان طیرگی سر برآورد باز  
  به فریاد خوان گشت فرمان تراست مرا در دلست آنچه در جان تراست  
  ازین گفته به باشد ار بگذری تو گفتی و باقی ز من بنگری  
  ببینی که چون سر به راه آورم چه سرها ز چنبر به چاه آورم  
  چه دلهای مردان برارم ز هوش چه خونهای شیران در آرم به جوش  
  برآرم سگان را ز شور افکنی که با شیر بازیست گور افکنی  
  نه بر طاس مانم نه روسی بجای سر هر دو را بسپرم زیر پای  
  اگر روس مصر است نیلش کنم سراسیمه در پای پیلش کنم  
  برافرازم از کوهش اورنگ را در آتش نشانم همه سنگ را  
  نه در غار کوه اژدهائی هلم نه از بهر دارو گیاهی هلم  
  گر این کین نخواهم ز شیران روس سگم سگ نه اسکندر فیلقوس  
  وگر گرگ برطاس را نشکرم ز بر طاسی روس رو به ترم  
  گر از گردش چرخ باشد زمان بخواهیم کین خود از بدگمان  
  همه برده را باز جای آوریم ستاننده را زیر پای آوریم  
  نمانیم نوشابه را زیر بند چو وقت آید از نی برآریم قند  
  گر آن سیم در سنگ شد جایگیر برون آوریمش چو موی از خمیر  
  به چاره گشاده شود کار سخت به مدت شکوفد بهار از درخت  
  به سختی در از چاره دل وام گیر که گردد زمان تا زمان چرخ پیر  
  در این ره چو برداشتم برگ و زاد صبوری کنم تا برآید مراد  
  ز کوه گران تا به دریای ژرف به آهستگی کار گردد شگرف  
  مرا سوی ملک عجم بود رای که سازم در آن جای یک چند جای  
  چو زین داستانم رسید آگهی به ار تخت من باشد از من تهی  
  به جنبش گراینده شد رخت من سر زین من بس بود تخت من  
  نخسبم نیاسایم از هیچ راه مگر کینه بستانم از کینه خواه  
  دوالی چو دید آن پذیرفتگی برآسود از آن خشم و آشفتگی  
  به لب خاک را عنبر آلود کرد زمین را به چهره زراندود کرد