نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی از سر بنه خواب را
ظاهر
بیا ساقی از سر بنه خواب را | می ناب ده عاشق ناب را | |||||
میی گو چو آب زلال آمده است | بهر چار مذهب حلال آمده است | |||||
دلا تا بزرگی نیاری به دست | به جای بزرگان نشاید نشست | |||||
بزرگیت باید در این دسترس | به یاد بزرگان برآور نفس | |||||
سخن تا نپرسند لب بسته دار | گهر نشکنی تیشه آهستهدار | |||||
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد | همه گفته خویش را باد کرد | |||||
به بی دیده نتوان نمودن چراغ | که جز دیده را دل نخواهد به باغ | |||||
سخن گفتن آنگه بود سودمند | کز آن گفتن آوازه گردد بلند | |||||
چو در خورد گوینده ناید جواب | سخن یاوه کردن نباشد صواب | |||||
دهن را به مسمار بر دوختن | به از گفتن و گفته را سوختن | |||||
چه میگویم ای نانیوشنده مرد | ترا گوش بر قصهی خواب و خورد | |||||
چه دانی که من خود چه فن میزنم | دهل بر در خویشتن میزنم | |||||
متاع گران مایه دارم بسی | نیارم برون تا نخواهد کسی | |||||
خریدار در چون صدف دیده دوخت | بدین کاسدی در نشاید فروخت | |||||
مرا با چنین گوهری ارجمند | همی حاجت آید به گوهر پسند | |||||
نیوشندهای خواهم از روزگار | که گویم به دور از آموزگار | |||||
بکاوم به الماس او کان خویش | کنم بسته در جان او جان خویش | |||||
زمانه چنین پیشهها پر دهد | یکی درستاند یکی در دهد | |||||
دلی کو که بی جان خراشی بود | کمندی که بی دور باشی بود | |||||
مگر مار برد گنج از آن رو نشست | که تا رایگان مهره ناید به دست | |||||
اگر نخل خرما نباشد بلند | ز تاراج هر طفل یابد گزند | |||||
به شحنه توان پاس ره داشتن | به خاکستر آتش نگه داشتن | |||||
ازین خوی خوش کو سرشت منست | بسی رخنه در کار و کشت منست | |||||
دگر رهروان کاین کمر بستهاند | به خوی بد از رهزنان رستهاند | |||||
بدان تا گریزند طفلان راه | چو زنگی چرا گشت باید سیاه | |||||
به راهی که خواهم شدن رخت کش | ره آورد من بس بود خوی خوش | |||||
به خوی خوش آموده به گوهرم | بدین زیستم هم بدین بگذرم | |||||
چو از بهر هر کس دری سفتنی است | سرودی هم از بهر خود گفتنی است | |||||
ز چندین سخن گو سخن یاد دار | سخن را منم در جهان یادگار | |||||
سخن چون گرفت استقامت به من | قیامت کند تا قیامت به من | |||||
منم سرو پیرای باغ سخن | به خدمت میان بسته چون سرو بن | |||||
فلکوار دور از فسوس همه | سرآمد ولی پای بوس همه | |||||
چو برجیس در جنگ هر بدگمان | کمان دارم و برندارم کمان | |||||
چو زهره درم در ترازو نهم | ولی چون دهم بی ترازو دهم | |||||
نخندم بر اندوه کس برقوار | که از برق من در من افتد شرار | |||||
به هر خار چون گل صلائی زنم | به هر زخم چون نی نوائی زنم | |||||
مگر کاتش است این دل سوخته | که از خار خوردن شد افروخته | |||||
چو دریا شوم دشمنی عیب شوی | نه چون آینه دوستی عیب گوی | |||||
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج | که از باز دادن نیایم به رنج | |||||
نمایم جو و گندم آرم به جای | نه چون جو فروشان گندم نمای | |||||
پس و پیش چون آفتابم یکیست | فروغم فراوان فریباند کیست | |||||
پس هیچ پشتی چنان نگذرم | که در پیش رویش خجالت برم | |||||
ز بدگوی بد گفته پنهان کنم | به پاداش نیکش پشیمان کنم | |||||
نگویم بداندیش را نیز بد | کزان گفته باشم بداندیش خود | |||||
بدین نیکی آرندم از دشت و رود | ز نیکان و از نیکنامان درود | |||||
وزین حال اگر نیز گردان شوم | زیارتگه نیک مردان شوم | |||||
شوم بر درم ریز خود در فشان | کنم سرکشی لیک با سرکشان | |||||
ز بی آلتی وانماندم به کنج | جهان باد و از باد ترسد ترنج | |||||
ز شاهان گیتی در این غار ژرف | که را بود چون من حریفی شگرف | |||||
که دید است بر هیچ رنگین گلی | ز من عالی آوازهتر بلبلی | |||||
به هر دانشی دفتر آراسته | به هر نکتهای خامهای خواسته | |||||
پذیرفته از هر فنی روشنی | جداگانه در هر فنی یک فنی | |||||
شکر دانم از هر لب انگیختن | گلابی ز هر دیدهای ریختن | |||||
کسی را که در گریه آرم چو آب | بخندانمش باز چون آفتاب | |||||
به دستم دراز دولت خوش عنان | طبر زد چنین شد طبر خون چنان | |||||
توانم در زهد بر دوختن | به بزم آمدن مجلس افروختن | |||||
ولیکن درخت من از گوشه رست | ز جا گر بجنبد شود بیخ سست | |||||
چهله چهل گشت و خلوت هزار | به بزم آمدن دور باشد ز کار | |||||
به هنگام سیل آشکارا شدن | نشاید ز ری تا بخارا شدن | |||||
همان به که با این چنین باد سخت | برون ناورم چون گل از گوشه رخت | |||||
به خود کم شوم خلق را رهنمای | همایون ز کم دیدن آمد همای | |||||
سرم پیچد از خفتن و تاختن | ندانم جز این چارهای ساختن | |||||
گه از هر سخن بر تراشم گلی | بر آن گل زنم ناله چون بلبلی | |||||
اگر به ز خود گلبنی دیدمی | گل سرخ یا زرد ازو چیدمی | |||||
چو از ران خود خورد باید کباب | چه گردم به در یوزه چون آفتاب | |||||
نشینم چو سیمرغ در گوشهای | دهم گوش را از دهن توشهای | |||||
ملالت گرفت از من ایام را | به کنج ارم بردم آرام را | |||||
در خانه را چون سپهر بلند | زدم بر جهان قفل و بر خلق بند | |||||
ندانم که دور از چه سان میرود | چه نیک و چه بد در جهان میرود | |||||
یکی مرده شخصم به مردی روان | نه از کاروانی و در کاروان | |||||
به صد رنج دل یک نفس میزنم | بدان تا نخسبم جرس میزنم | |||||
ندانم کسی کو به جان و به تن | مراد و ستر دارد از خویشتن | |||||
ز مهر کسان روی برتافتم | کس خویش هم خویش را یافتم | |||||
بر عاشقان نیک اگر بد شوم | همان به که معشوق خود خود شوم | |||||
گرم نیست روزی ز مهر کسان | خدایست رزاق و روزی رسان | |||||
در حاجت از خلق بربسته به | ز دربانی آدمی رسته به | |||||
مرا کاشکی بودی آن دسترس | که نگذارمی حاجت کس به کس | |||||
در این مندل خاکی از بیم خون | نیارم سر آوردن از خط برون | |||||
بدین حال و مندل کسی چون بود | که زندانی مبدل خون بود | |||||
در خلق را گل براندودهام | درین در بدین دولت آسودهام | |||||
چهل روز خود را گرفتم زمام | کادیم از چهل روز گردد تمام | |||||
چو در چار بالش ندیدم درنگ | نشستم در این چار دیوار تنگ | |||||
ز هر جو که انداختم در خراس | دری باز دادم به جوهر شناس | |||||
هزار آفرین بر سخن پروری | که بر سازد از هر جوی جوهری | |||||
تر و خشکی اشک و رخسار من | به کهگل براندود دیوار من | |||||
تن اینجا به پست جوین ساختن | دل آنجا به گنجینه پرداختن | |||||
به بازی نبردم جهان را به سر | که شغلی دگر بود جز خواب و خور | |||||
نخفتم شبی شاد بر بستری | که نگشادم آن شب ز دانش دری | |||||
ضمیرم نه زن بلکه آتشزنست | که مریم صفت بکر آبستنست | |||||
تقاضای آن شوی چون آیدش | که از سنگ و آهن برون آیدش | |||||
بدین دلفریبی سخنهای بکر | به سختی توان زادن از راه فکر | |||||
سخن گفتن بکر جان سفتن است | نه هر کس سزای سخن گفتن است | |||||
به دری سفالینهای سفته گیر | سرودی به گرمابه در گفته گیر | |||||
بیندیش از آن دشتهای فراخ | کز آواز گردد گلو شاخ شاخ | |||||
چو بر سکه شاه زر میزنی | چنان زن که گر بشکند نشکنی | |||||
جهودی مسی را زراندود کرد | دکان غارتیدن بدان سود کرد | |||||
نه انجیر شد نام هر میوهای | نه مثل زبیده است هر بیوهای | |||||
دو هندو برآید ز هندوستان | یکی دزد باشد دیگر پاسبان | |||||
من از آب این نقره تابناک | فرو شستم آلودگیهای خاک | |||||
ازین پیکر آنگه گشایم پرند | که باشد رسیده چو نخل بلند | |||||
چو در میوهی نارسیده رسی | بجنبانیش نارسیده کسی | |||||
کند سوقیی سیب را خانه رس | ولی خوش نیاید به دندان کس | |||||
شود نرم از افشردن انجیر خام | ولی چون خوری خون برآید ز کام | |||||
شکوفه که بیگه نخندد به شاخ | کند میوه را بر درختان فراخ | |||||
زمینی که دارد بر و بوم سست | اساسی برو بست نتوان درست | |||||
به رونق توانم من این کار کرد | به بیرونقی کار ناید ز مرد | |||||
چو در دانه باشد تمنای سود | کدیور در آید به کشت و درود | |||||
غله چون شود کاسد و کم بها | کند برزگر کار کردن رها | |||||
ترنم شناسان دستان نیوش | ز بانگ مغنی گرفتند گوش | |||||
ضرورت شد این شغل را ساختن | چنین نامه نغز پرداختن | |||||
که چون در کتابت شود جای گیر | نیوشنده را زان بود ناگزیر | |||||
به نقشی که نزد کلان نیست خرد | نمودم بدین داستان دستبرد | |||||
از این آشنا رویتر داستان | خنیده نیامد بر راستان | |||||
دگر نامهها را که جوئی نخست | به جمهور ملت نباشد درست | |||||
نباشد چنین نامه تزویر خیز | نبشته به چندین قلمهای تیز | |||||
به نیروی نوک چنین خامهها | شرف دارد این بر دگر نامهها | |||||
از آن خسروی می که در جام اوست | شرف نامهی خسروان نام اوست | |||||
سخنگوی پیشینه دانای طوس | که آراست روی سخن چون عروس | |||||
در آن نامه کان گوهر سفته راند | بسی گفتنیهای ناگفته ماند | |||||
اگر هر چه بشنیدی از باستان | به گفتی دراز آمدی داستان | |||||
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود | همان گفت کز وی گزیرش نبود | |||||
دگر از پی دوستان زله کرد | که حلوا به تنها نشایست خورد | |||||
نظامی که در رشته گوهر کشید | قلم دیدهها را قلم درکشید | |||||
بناسفته دری که در گنج یافت | ترازوی خود را گهر سنج یافت | |||||
شرفنامه را فرخ آوازه کرد | حدیث کهن را بدو تازه کرد |