نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن می نشان ده مرا
ظاهر
بیا ساقی آن می نشان ده مرا | از آن داروی بیهشان ده مرا | |||||
بدان داروی تلخ بیهش کنم | مگر خویشتن را فراموش کنم | |||||
نظامی بس این صاحب آوازگی | کهن گشتن و همچنان تازگی | |||||
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ | چو روبه میارای خود را به رنگ | |||||
شنیدم که روباه رنگین بروس | خود آرای باشد به رنگ عروس | |||||
چو باران بود روز یا باد و گرد | برون ناورد موی خویش از نورد | |||||
به کنجی کند بی علف جای خویش | نلیسد مگر دست با پای خویش | |||||
پی پوستی خون خود را خورد | همه کس تن او پوست را پرورد | |||||
سرانجام کاید اجل سوی او | وبال تن او شود موی او | |||||
بدان موینه قصد خونش کنند | به رسوائی از سر برونش کنند | |||||
بساطی چه باید بر آراستن | کزو ناگزیر است برخاستن | |||||
هر آن جانور کو خودآرای نیست | طمع را بر آزار او رای نیست | |||||
برون آی از این پردهی هفت رنگ | که زنگی بود آینه زیر زنگ | |||||
بس این جادوئیها برانگیختن | چو جادو به کس درنیامیختن | |||||
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید | که جوینده باشد ز تو ناامید | |||||
به مردم درآمیز اگر مردمی | که با آدمی خو گرست آدمی | |||||
اگر کان گنجی چو نائی بدست | بسی گنج از اینگونه در خاک هست | |||||
چو دور افتد از میوه خور میوهدار | چه خرما بود نخل بن را چه خار | |||||
جوانی شد و زندگانی نماند | جهان گو ممان چون جوانی نماند | |||||
جوانی بود خوبی آدمی | چو خوبی رود کی بود خرمی | |||||
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان | دگر قصه سخت روئی مخوان | |||||
غرور جوانی چو از سر نشست | ز گستاخ کاری فرو شوی دست | |||||
بهی چهرهی باغ چندان بود | که شمشاد با لاله خندان بود | |||||
چو باد خزانی درآید به باغ | زمانه دهد جای بلبل به زاغ | |||||
شود برگ ریزان ز شاخ بلند | دل باغبانان شود دردمند | |||||
ریاحین ز بستان شود ناپدید | در باغ را کس نجوید کلید | |||||
بنال ای کهن بلبل سالخورد | که رخساره سرخ گل گشت زرد | |||||
دو تا شد سهی سرو آراسته | کدیور شد از سایه برخاسته | |||||
چو تاریخ پنجه درآمد به سال | دگرگونه شد بر شتابنده حال | |||||
سر از بار سنگین درآمد به سنگ | جمازه به تنگ آمد از راه تنگ | |||||
فرو ماند دستم ز می خواستن | گران گشت پایم ز بر خاستن | |||||
تنم گونهی لاجوردی گرفت | گلم سرخی انداخت زردی گرفت | |||||
هیون رونده ز ره مانده باز | به بالینگه آمد سرم را نیاز | |||||
همان بور چوگانی باد پای | به صد زخم چوگان نجنبد ز جای | |||||
طرب را به میخانه گم شد کلید | نشان پشیمانی آمد پدید | |||||
برآمد ز کوه ابر کافور بار | مزاج زمین گشت کافور خوار | |||||
گهی دل به رفتن نیاید به گوش | صراحی تهی گشت و ساقی خموش | |||||
سر از لهو پیچید و گوش از سماع | که نزدیک شد کوچگه را وداع | |||||
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ | که دوران کند دست یازی فراخ | |||||
تماشای پروانه چندان بود | که شمع شب افروز خندان بود | |||||
چو از شمع خالی کنی خانه را | نبینی دگر نقش پروانه را | |||||
به روز جوانی و نوزادگی | زدم لاف پیری و افتادگی | |||||
کنون گر به غم شادمانی کنم | به پیرانه سر چون جوانی کنم | |||||
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ | فروزنده باشد به شب چون چراغ | |||||
شب افروز کرمی که تابد ز دور | ز بینوری شب زند لاف نور | |||||
اگر دیدمی در خود افزایشی | طلب کردمی جای آسایشی | |||||
به آسودگی عمر نو کردمی | جهان را به شادی گرو کردمی | |||||
چو روز جوانی به پایان رسید | سپیده دم از مشرق آمد پدید | |||||
به تدبیر آنم که سر چون نهم | چگونه پی از کار بیرون نهم | |||||
سری کو سزاوار باشد به تاج | سرین گاه او مشک باید نه عاج | |||||
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز | کند خط عمر مرا ریز ریز | |||||
درآرم به هر زخمهای دست خویش | نگهدارم آوازهی هست خویش | |||||
به هر مهرهای حقهبازی کنم | به واماند خود چارهسازی کنم | |||||
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت | به گیلان ندارم سر بازگشت | |||||
در این ره چو من خوابنیده بسیست | نیارد کسی یاد که آنجا کسیست | |||||
به یادآور ای تازه کبک دری | که چون بر سر خاک من بگذری | |||||
گیا بینی از خاکم انگیخته | سرین سوده پائین فرو ریخته | |||||
همه خاک فرش مرا برده باد | نکرده ز من هیچ هم عهد یاد | |||||
نهی دست بر شوشه خاک من | به یاد آری از گوهر پاک من | |||||
فشانی تو بر من سرشکی ز دور | فشانم من از آسمان بر تو نور | |||||
دعای تو بر هر چه دارد شتاب | من آمین کنم تا شود مستجاب | |||||
درودم رسانی رسانم درود | بیائی بیایم ز گنبد فرود | |||||
مرا زنده پندار چون خویشتن | من آیم به جان گر تو آیی به تن | |||||
مدان خالی از هم نشینی مرا | که بینم تو را گر نبینی مرا | |||||
لب از خفتهای چند خامش مکن | فرو خفتگان را فرامش مکن | |||||
چو آنجا رسی می درافکن به جام | سوی خوابگاه نظامی خرام | |||||
نپنداری ای خضر پیروز پی | که از می مرا هست مقصود می | |||||
از آن می همه بیخودی خواستم | بدان بیخودی مجلس آراستم | |||||
مرا ساقی از وعده ایزدیست | صبوح از خرابی میاز بیخودیست | |||||
وگرنه به یزدان که تا بودهام | به می دامن لب نیالودهام | |||||
گر از می شدم هرگز آلوده کام | حلال خدایست بر من حرام |