نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه ناز آورد
ظاهر
بیا ساقی آن میکه ناز آورد | جوانی دهد عمر باز آورد | |||||
به من ده که این هر دو گم کردهام | قناعت به خوناب خم کردهام | |||||
کسی کو در نیکنامی زند | در این حلقه لاف غلامی زند | |||||
به نیکی چنان پرورد نام خویش | کزو نیک یابد سرانجام خویش | |||||
به دراعهی در گریزد تنش | که آن درع باشد نه پیراهنش | |||||
به از نام نیکو دگر نام نیست | بد آنکس که نیکو سرانجام نیست | |||||
چو میخواهی ای مرد نیکی پسند | که نامی برآری به نیکی بلند | |||||
یکی جامه در نیکنامی بپوش | به نیکی دگر جامهها میفروش | |||||
نبینی که باشد ز مشگین حریر | فروشندهی مشک را ناگزیر | |||||
گزارنده این نو آیین خیال | دم از نیکنامان زدی ماه و سال | |||||
سکندر که آن نیکنامی نمود | بران نام نیکو بسی کرد سود | |||||
همه سوی نیکان نظر داشتی | بدان را بر خویش نگذاشتی | |||||
ز کشور خدایان و شهزادگان | نظر پیش کردی به افتادگان | |||||
کجا زاهدی خلوتی یافتی | به خولت گهش زود بشتافتی | |||||
بهر جا که رزمی برآراستی | از ایشان به همت مدد خواستی | |||||
همانا کزان بود پیروز جنگ | که پیروزه را فرق کردی ز سنگ | |||||
سپاهی که با او به جنگ آمدند | از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند | |||||
نمودند کای داور روزگار | به تعلیم تو دولت آموزگار | |||||
ترا فتح و فیروزی از لشگرست | تو زاهد نوازی سحن دیگرست | |||||
به شمشیر باید جهان را گشاد | تو از نیکمردان چه آری به یاد | |||||
چو همت سلاحست در دستبرد | بگو تا کنیم آنچه داریم خرد | |||||
ازین پس که بر هم نبردان زنیم | در همت نیکمردان زنیم | |||||
جهاندار ازین داوریهای سخت | نگهداشت پاسخ به نیروی بخت | |||||
سخن بر بدیهه نیاید صواب | به وقت خودش داد باید جواب | |||||
چو لشگر سوی کوه البرز راند | بهر ناحیت نایبی را نشاند | |||||
به دهلیزهی رهگذرهای سخت | ز شروان چو شیران همی برد رخت | |||||
در آن تاختن کارزورمند بود | رهش بر گذرگاه دربند بود | |||||
نبود آنگه آن شهر آراسته | دزی بود در وی بسی خواسته | |||||
در آن دز تنی چند ره داشتند | که کس را در آن راه نگذاشتند | |||||
چو شه را سراپرده آنجا زدند | رقیبان دز خیمه بالا زدند | |||||
در دز ببستند بر روی شاه | نکردند در تیغ و لشکر نگاه | |||||
به نوبتگه شاه نشتافتند | سر از خدمت بارگه تافتند | |||||
اگر خواندشان داور دور گیر | به رفتن نگشتند فرمان پذیر | |||||
وگر دفتر داوری در نوشت | ندادند راهش بر کوه و دشت | |||||
همان چاره دید آن خردمند شاه | که بردارد آن بند از بندگاه | |||||
به لشکر بفرمود تا صد هزار | درآیند پیرامن آن حصار | |||||
به خرسنگ غضبان خرابش کنند | به سیلاب خون غرق آبش کنند | |||||
چهل روز لشگر شغب ساختند | کزان دز کلوخی نینداختند | |||||
ز پرتاب او ناوک افکند بال | کمندی نه کانجا رساند دوال | |||||
عروسک زنانی چو دیوان شموس | خجل گشته زان قلعه چون عروس | |||||
نه عراده بر گرد اوره شناس | نه از گردش منجنیقش هراس | |||||
چو عاجز شدند اندر آن تاختن | وزان جوز بر گنبد انداختن | |||||
شه کاردان مجلسی نو نهاد | سران را طلب کرد و ابرو گشاد | |||||
چه گوئید گفتا درین بند کوه | که آورد از اندیشه ما را ستوه | |||||
ولایت گشایان گردن فراز | نشستند و بردند شه را نماز | |||||
که ما بندگان تا کمر بستهایم | بدین روز یک روز ننشستهایم | |||||
چهل روز باشد که بیخورد و خواب | ستیزیم با ابرو با آفتاب | |||||
تو دانی که بر تارک مهر و میغ | نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ | |||||
چو دیوان بسی چارهها ساختیم | از این دیو خانه نپرداختیم | |||||
همان به که گردیم ازین راه تنگ | گریوه نوردیم و سائیم سنگ | |||||
شهنشه چو دانست کان سروران | فرو مانده بودند و عاجز در آن | |||||
چو در سرمه زد چشم خورشید میل | فرو رفت گوهر به دریای نیل | |||||
شه از گنج گوهر به دریا کنار | یکی مجلس آراست چون نوبهار | |||||
بپرسید چون حلقه گشت انجمن | از آن سرفرازان لشگر شکن | |||||
که از گوشهداران در این گوشه کیست | که بر ماتم آرزوها گریست | |||||
یکی گفت کای شاه دانش پرست | پرستشگری در فلان غار هست | |||||
به کس روی ننماید از هیچ راه | کند بی نیازی به مشتی گیاه | |||||
شهنشاه برخاست هم در زمان | عنان ناب گشت از بر همدمان | |||||
ز خاصان تنی چند همراه کرد | نشان جست و آمد بر نیکمرد | |||||
ره از شب چو روز بداندیش بود | و شاقی و شمعی روان پیش بود | |||||
چو نزدیک غار آمد از راه دور | به غار اندر افتاد از آن شمع نور | |||||
پرستنده چون پرتو نور دید | ز تاریکی غار بیرون دوید | |||||
فرشته وشی دید چون آفتاب | برآورده اقبال را سر ز خواب | |||||
جهاندیده نزد جهاندار تاخت | به نور جهانداری او را شناخت | |||||
بدو گفت شخصی بهی پیکری | گمانم چنانست کاسکندری | |||||
شه از مهربانی بدو داد دست | درون رفت و پیشش به زانو نشست | |||||
بپرسید از او کاشنای تو کیست | ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست | |||||
چه دانستی ای زاهد هوشیار | که اسکندرم من درین تنگ غار | |||||
دعا کرد زاهد که دلشاد باش | ز بند ستمگاری آزاد باش | |||||
به اقبال باد اخترت خاسته | به نیروی اقبالت آراسته | |||||
اگر زانکه بشناختم شاه را | شناسد به شب هر کسی ماه را | |||||
نه آیینه تنها تو داری بدست | مرا در دل آیینهای نیز هست | |||||
به صد سال کو را ریاضت زدود | یکی صورت آخر تواند نمود | |||||
دگر آنچه پرسد خداوند رای | که چونست زاهد در این تنگ جای | |||||
به نیروی تو شادم و تندرست | تنومندتر ز آنچه بودم نخست | |||||
ز مهر و زکین با کسم یاد نیست | کس از بندگان چون من آزاد نیست | |||||
جهان را ندیدم وفا داریی | نخواهد کس از بی وفا یاریی | |||||
چو برسختم اندیشهی کار خویش | همین گوشه دیدم سزاوار خویش | |||||
بریدم ز هر آشنائی شمار | بس است آشنای من آموزگار | |||||
به بسیار خواری نیارم بسیچ | که پری دهد ناف را پیچ پیچ | |||||
گیا پوشم و قوت من هم گیا | کنم سنگ را زر بدین کیمیا | |||||
بود سالها کز سر آیندگان | ندیدم کسی جز تو ز آیندگان | |||||
سبب چیست کامشب درین کنج غار | به نیک اختری رنجه شد شهریار | |||||
در غار من وانگهی چون توئی | یکی پاس شه را کم از هندوئی | |||||
جهاندار گفت ای جهاندیده پیر | از این آمدن داشتم ناگزیز | |||||
خدای آهنی را بدو نیم کرد | به ما هر دو آن تسلیم کرد | |||||
کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت | کلید آن تو تیغ بر من گذاشت | |||||
چو من زاهن تیغ گیتی فروز | کنم یاری عدل در نیم روز | |||||
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری | کلیدی بجنبان در این داوری | |||||
مگر کز کلید تو و تیغ من | گشاده شود کار این انجمن | |||||
حصاری است بر سفت این تیغ کوه | درو رهزنانند چندین گروه | |||||
همه روز و شب کاروانها زنند | ز بد گوهری راه جانها زنند | |||||
در آن جستجویم که بگشایمش | به داد و به دانش بیارایمش | |||||
تو نیز ار به همت کنی یاریی | در این ره کند بخت بیداریی | |||||
ز هزن شود راه پرداخته | شور توشهی رهروان ساخته | |||||
چو آگاه شد مرد ایزد شناس | که دزدان بر آن قلعه دارند پاس | |||||
یکی منجنیق از نفس برگشاد | که بر قلعهی آسمان در گشاد | |||||
چنان زد در آن کوههی منجنیق | که شد کوه در وی چو دریا غریق | |||||
به شه گفت برخیز و شو باز جای | که آن کوهپایه درآمد ز پای | |||||
چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش | مقیمان مجلس دویدند پیش | |||||
دگر باره مجلس بیاراستند | به رامش نشستند و می خواستند | |||||
کس آمد که دژبان این کوهسار | ستاد است بر در به امید بار | |||||
بفرمود شه تا درآرند زود | درآمد بر شاه و خدمت نمود | |||||
چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش | کلید در دز بینداخت پیش | |||||
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه | خرابی درآمد بیدین قلعه گاه | |||||
دو برج رزین زین دز سنگ بست | ز برج ملک دور درهم شکست | |||||
ز خشم خدا منجنیقی رسید | دز افتاد و ناگاه درهم درید | |||||
گرش منجنیق تو کردی خراب | به ذره کجا ریختی آفتاب | |||||
خرابیش دانم نه زین لشگرست | که این منجنیق از دزی دیگرست | |||||
چو حکم دز آسمانی تراست | تو دانی و دز حکمرانی تراست | |||||
نگه کرد شه سوی لشکر کشان | کزین به دعا را چه باشد نشان | |||||
چهل روز باشد که مردان کار | به شمشیر کوشند با این حصار | |||||
به چندین سر تیغ الماس رنگ | نسفتند جو سنگی از خاره سنگ | |||||
به آهی که برداشت بی توشهای | فرو ریخت از منظرش گوشهای | |||||
شما را چه رو مینماید درین | که بی نیکمردان مبادا زمین | |||||
بزرگان لشکر به عذرآوری | پشیمان شدند از چنان داوری | |||||
زمین بوسه دادند در بزم شاه | که خالی مباد از تو تخت و کلاه | |||||
قوی باد در ملک بازوی تو | بقا باد نقد ترازوی تو | |||||
چنین حرفها را تو دانی شناخت | که یزدان ترا سایه خویش ساخت | |||||
چو ما نیز از این پرده آگه شدیم | براه آمدیم ارچه از ره شدیم | |||||
فرستاد شه تا به دز تاختند | از آن رهزنان دز بپرداختند | |||||
بجای دز اقطاعها داد شان | سوی دادهی خود فرستادشان | |||||
در آن سنگ بسته دز اوج سای | عمارتگری کرد بسیار جای | |||||
خرابیش را یکسر آباد کرد | دز ظلم را خانهی داد کرد | |||||
نواحی نشینان آن کوهسار | تظلم نمودند هنگام بار | |||||
که ازبیم قفچاق وحشی سرشت | درین مرز تخمی نیاریم کشت | |||||
چو هر گه کزین سو شتاب آورند | برینش درین کشت و آب آورند | |||||
ازین روی ما را زیانها رسد | ز نان تنگی آفت به جانها رسد | |||||
گر آرد ملک هیچ بخشایشی | رساند بدین کشور آسایشی | |||||
درین پاسگه رخنهائی که هست | عمارت کند تا شود سنگ بست | |||||
مگر زافت آن بیابانیان | به راحت رسد کار خزرانیان | |||||
بفرمود شه تاگذرگاه کوه | ببندند خزرانیان همگروه | |||||
ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ | برآرند سدی در آن راه تنگ | |||||
ز خارا تراشان احکام کار | که بر کوه دانند بستن حصار | |||||
فرستاد خلقی به انبوه را | گذر داد بر بستن آن کوه را | |||||
چو زابادی رخنه پرداختند | به عزم شدن رایت افراختند | |||||
شد از زخمهی کاسه و زخم کوس | خدنگ اندران بیشهها آبنوس | |||||
ملک بارگه سوی صحرا کشید | عنان راه را داد و منزل برید | |||||
چو سیاره چرخ شبدیز راند | بهر برج کامد سعادت رساند | |||||
چو زلف شب از حلقه عنبری | سمن ریخت بر طاق نیلوفری | |||||
شه و لشگر از رنج ره سودگی | رسیدند لختی به آسودگی | |||||
تنی چند را از رقیبان راه | ز بهر شب افسانه بنشاند شاه | |||||
از ایشان خبرهای آن کوه و دشت | بپرسید و آگه شد از سرگذشت | |||||
پس آنگاه از هر نشیب و فراز | به گوش ملک برگشادند راز | |||||
نمودند کاینجا حصاریست خوب | که دور است ازو تند باد جنوب | |||||
یکی سنگ مینای مینو سرشت | به زیبائی و خرمی چون بهشت | |||||
سریر سرافراز شد نام او | درو تخت کیخسرو و جام او | |||||
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت | نهاد اندران تاجگه جام و تخت | |||||
همان گور خانه ز غاری گزید | کز آتش در آن غار نتوان خزید | |||||
هم از تخمهی او در آن پیشگاه | ملک زادهای هست بر جمله شاه | |||||
پرستش کند جای آن شاه را | نگهدارد آن جام وآن گاه را | |||||
جهان مرزبان شاه گیتی نورد | برافروخت کاین داستان گوش کرد | |||||
کجا بستدی فرخ آیین دزی | چه از زورمندی چه از عاجزی | |||||
اگر آشکارا بدی گر نهان | بر آن دز شدی تاجدار جهان | |||||
بدیدی دز از دز فرود آمدی | به دزبان بر از وی درود آمدی | |||||
بنا دیده دیدن هوسناک بود | بهر جا که شد چست و چالاک بود | |||||
چو آن شب صفتهای آن دز شنید | به دز دیدنش رغبت آمد پدید | |||||
مگر کز کهن جام کیخسروی | دهد مجلس مملکت را نوی |