نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه رومی وشست
ظاهر
بیا ساقی آن میکه رومی وشست | به من ده که طبعم چو زنگی خوشست | |||||
مگر با من این بی محابا پلنگ | چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ | |||||
فریبنده راهی شد این راه دور | که بر چرخ هفتم توان دید نور | |||||
درین ره فرشته زره میرود | که آید یکی دیو و ده میرود | |||||
به معیار این چارسو رهروی | نسنجد دو جو تا ندزدد جوی | |||||
قراضه قراضه رباید نخست | ربایند ازو چون که گردد درست | |||||
بجو میستاند ز دهقان پیر | به من میفرستند به دیوان میر | |||||
ز من رخت این همرهان دور باد | زبانم بر این نکته معذور باد | |||||
از این آشنایان بیگانه خوی | دوروئی نگر یک زبانی مجوی | |||||
دو سوراخ چون رو به حیله ساز | یکی سوی شهوت یکی سوی آز | |||||
ولیکن چو کژدم به هنگام هوش | نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش | |||||
گزارش گر رازهای نهفت | ز تاریخ دهقان چنین باز گفت | |||||
که چون شاه چین زین برابرش نهاد | فلک نعل زنگی بر آتش نهاد | |||||
سپهر از کمین مهر بیرون جهاند | ستاره ز کف مهره بیرون فشاند | |||||
جهان از دلیران لشکر شکن | کشیده چو انجم بسی انجمن | |||||
از آیینه پیل و زنگ شتر | صدف را شبه رست بر جای در | |||||
ز پویه که پی بر زمین میفشرد | در اندام گاو استخوان گشت خرد | |||||
شه روم رسم کیان تازه کرد | ز نوبت جهان را پرآوازه کرد | |||||
بر آراست لشگر به آیین روم | چو آرایش نقش بر مهر موم | |||||
ز رومی تنی بود بس مهربان | زبان آوری آگه از هر زبان | |||||
دلیر و سخنگوی و دانش پرست | به تیر و به شمشیر گستاخ دست | |||||
کشیده دمش طوطیان را به دام | سخن پروری طوطیا نوش نام | |||||
به شیرین سخنهای مردم فریب | ربوده نیوشندگان را شکیب | |||||
ندیم سکندر به بی گاه و گاه | محاسب در احکام خورشید و ماه | |||||
سکندر به حکم پیام آوری | بر خویش خواندش به نام آوری | |||||
بفرمود تا هیچ نارد درنگ | شتابان شود سوی سالار زنگ | |||||
رساند بدو بیم شمشیر شاه | مگر بشنود باز گردد ز راه | |||||
به زنگی زبان رهنمونی کند | که آهن در آتش زبونی کند | |||||
جوانمرد گلچهره چون سرو بن | ز رومی به زنگی رساند این سخن | |||||
که دارنده تاج و شمشیر و تخت | روان کرد رایت به نیروی بخت | |||||
جوان دولت و تیز و گردنکشست | گه خشم سوزنده چون آتشست | |||||
چو بر شاه آهو کشد چرم گور | بدوزد سر مور بر پای مور | |||||
چنان به که با او مدارا کنی | بنالی و عذر آشکارا کنی | |||||
نباید که آن آتش آید به تاب | که ننشیند آنگه به دریای آب | |||||
به مهرش روان باید آراستن | مبارک نشد کین ازو خواستن | |||||
جهانش گه صلح و جنگ آزمود | ز جنگش زیان دید و از صلح سود | |||||
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن | بپیچید بر خود چو مار کهن | |||||
دماغش ز گرمی برآمد به جوش | برآورد چون رعد غران خروش | |||||
بفرمود تا طوطیا نوش را | کشند و برنداز تنش هوش را | |||||
ربودنش آن دیوساران ز جای | چو که برگ را مهرهی کهربای | |||||
بریدند در طشت زرین سرش | به خون غرقه شد نازنین پیکرش | |||||
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد | بخوردش چو آبی و آبی نخورد | |||||
کسانی که بودند با او به راه | شدند آب در دیده نزدیک شاه | |||||
نمودند کان رومی خوب چهر | چه بد دید از آن زنگی سرد مهر | |||||
شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ | چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ | |||||
به خون ریختن شد دل انگیخته | ز خون چنان بی گنه ریخته | |||||
شد از رومیان رنگ یکبارگی | که دیدند از آنگونه خونخوارگی | |||||
سیاهان ازان کار دندان سفید | ز خنده لب رومیان ناامید | |||||
شب آن به که پوشیده دندان بود | که آن لحظه میرد که خندان بود | |||||
سکندر به آهستگی یک دو روز | گذشت از سر خشم اندیشه سوز | |||||
شباهنگ چون برزد از کوه دود | برآهنگ شب مرغ دستان نمود | |||||
برآویخت هندوی چرخ از کمر | به هارونی شب حرسهای زر | |||||
جلاجل زنان گفت هارون شاه | که شه تاجور باد و دشمن تباه | |||||
طلایه برون شد بره داشتن | یتاقی به نوبت نگه داشتن | |||||
دگر روز کاورد گردون شتاب | برون زد سر از کنج کوه آفتاب | |||||
بغرید کوس از در شهریار | جهان شد ز بانگ جرس بیقرار | |||||
تبیره زن از خارش چرم خام | لبیشه درافکند شب را به کام | |||||
در آمد به شورش دم گاو دم | به خمبک زدن خام روئینه خم | |||||
ترازوی پولاد سنجان به میل | ز کفه به کفه همی راند سیل | |||||
سنان سرخشت خفتان شکاف | برون رفت از فلکه پشت و ناف | |||||
ز قاروره و یاسج و بید برگ | قواره قواره شده درع و ترک | |||||
زهرین حمله زهرای تیغ | شده آب خون در دل تند میغ | |||||
چو لشگر به لشگر درآورد روی | مبارز برون آمد از هر دو سوی | |||||
بسی یک به دیگر درآویختند | بسی خون بناورد گه ریختند | |||||
سبق برد بر لشگر روم زنگ | چو بر گور پی بر کشیده پلنگ | |||||
خرابی درآورد زنگی به روم | ز هر بوم افغان برآورد بوم | |||||
که رومی بترسید از آن پیش خورد | که با طوطیا نوش زنگی چه کرد | |||||
درافکند خون دلاور به جام | بخورد از سر خامی آن خون خام | |||||
چو زنگی نمود آنچنان بازیی | ز رومی نیامد عنان تازیی | |||||
بدانست سالار لشگر شناس | که در رومی از زنگی آمد هراس | |||||
چو لشگر هراسان شود در ستیز | سگالش نسازد مگر بر گریز | |||||
وزیر خردمند را خواند پیش | خبر دادش از راز پنهان خویش | |||||
که بددل شدند این سپاه دلیر | ز شمشیر ناخورده گشتند سیر | |||||
به لشگر توان کردن این کارزار | به تنها چه برخیزد از یک سوار | |||||
ز خون خوردن طوطیا نوش گرد | همه لشگر از بیم خواهند مرد | |||||
کند هر یک آیین ترس آشکار | نیابد ز ترسندگان هیچ کار | |||||
چو بد دل شد این لشگر جنگجوی | بیار آب و دست از دلیری بشوی | |||||
همان زنگیان چیره دستی کنند | چو پیلان آشفته مستی کنند | |||||
چه دستان توان آوریدن به دست | کزان زنگیان را درآید شکست | |||||
برانداز رایی که یاری دهد | ازین وحشتم رستگاری دهد | |||||
جهاندیده دستور فریاد رس | گشاد از سر کاردانی نفس | |||||
که شاها خرد رهنمون تو باد | ظفر یار و دشمن زبون تو باد | |||||
جهان داور آفرینش پناه | پناه تو باد ای جهانگیر شاه | |||||
به هر جا که روی آری از کوه و دشت | بهی بادت از چرخ پیروز گشت | |||||
سیاهان که ماران مردم زنند | نه مردم همانا که اهریمنند | |||||
اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ | عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ | |||||
ز مردم کشی ترس باشد بسی | ز مردم خوری چون نترسد کسی | |||||
گر آزرم خواهیم از این سگدلان | نخوانندمان عاقلان عاقلان | |||||
وگر جای خالی کنیم از نبرد | ز گیتی برآرند یکباره گرد | |||||
بلی گر زما داشتندی هراس | میانجی برایشان نهادی سپاس | |||||
میانجی که باشد که بس بیهشند | وگر راست خواهی میانجی کشند | |||||
یکی چاره باید برانداختن | به تزویر مردم خوری ساختن | |||||
گرفتن تنی چند زنگی ز راه | گرفتار کردن در این بارگاه | |||||
نشستن تو را خامش و خشمناک | درانداختن زنگیان را به خاک | |||||
یکی را سر از تن بریدن به درد | به مطبخ فرستادن از بهر خورد | |||||
به زنگی زبان گفتن این را بشوی | بپز تا خورد خسرو نامجوی | |||||
بفرمای تا مطبخی در نهفت | نهد جفته و آن را کند خاک جفت | |||||
بجوشد سر گوسپندی سیاه | تهی ز استخوان آورد نزد شاه | |||||
شه آن چرم ناپختهی نیم خام | بدرد بخاید به حرصی تمام | |||||
بگوید که مغزش بیارید نیز | کزین نغزتر کس نخوردست چیز | |||||
اگر هیچ دانستمی در نخست | که زنگی خوری داردم تندرست | |||||
اسیران رومی نپروردمی | همه زنگی خوش نمک خوردمی | |||||
چو آن آدمی خواره یابد خبر | که هست آدمیخوارهای زو بتر | |||||
بدین ترس بگذارد آن کین گرم | که آهن به آهن توان کرد نرم | |||||
گر این چاره سازی به دست آوریم | بر آن چیره دستان شکستن آوریم | |||||
به گرگی ز گرگان توانیم رست | که بر جهل جز جهل نارد شکست | |||||
بفرمود شه تا دلیران روم | نمایند چالش در آن مرز و بوم | |||||
کمین بر گذرگاه زنگ آورند | تنی چند زنگی به چنگ آورند | |||||
شدند آن دلیران فرمان پذیر | گرفتند از آن زنگیی چند اسیر | |||||
به نوبتگه شاه بردند شان | به سرهنگ نوبت سپردند شان | |||||
درآوردشان نوبتی دار شاه | قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه | |||||
شه از خشمناکی چو غرنده شیر | که آرد گوزن گران را به زیر | |||||
یکی را بفرمود تا زان گروه | ببرند سر چون یکی پاره کوه | |||||
به مطبخ سپردند کین را بگیر | بساز آنچه شه را بود ناگزیر | |||||
دگرگونه با مطبخی رفته راز | که چون ساز میباید آن ترکتاز | |||||
دگر زنگیان پیش خسرو به پای | فرومانده عاجز در آن رسم و رای | |||||
چو فرمود خسرو که خوان آورند | بساط خورش در میان آورند | |||||
بیاورد خوان زیرک هوشمند | بر او لفچهای سر گوسپند | |||||
شه از هم درید آنخورش را به زور | چو شیری که او بردرد چرم گور | |||||
بیایستگی خورد و جنباند سر | که خوردی ندیدم بدین سان دگر | |||||
چو زنگی بخوردن چنین دلکشست | کبابی دگر خوردنم ناخوشست | |||||
همه ساق زنگی خورم در شراب | کزان خوش نمکتر نیابم کباب | |||||
به رغم سیاهان شه پیل بند | مزور همی خورد از آن گوسفند | |||||
چو ترسنده اژدها کردشان | چو ماران به صحرا رها کردشان | |||||
شدند آن سیاهان بر شاه زنگ | خبر باز دادند از آن روز تنگ | |||||
که این اژدها خوی مردم خیال | نهنگی است کاورده بر ما زوال | |||||
چنان میخورد زنگی خام را | که زنگی خورد مغز بادام را | |||||
سر لفجنان را که آرد ببند | خورد چون سرو لفجه گوسفند | |||||
دل زنگیان را درآمد هراس | که از پرنیان سر برون زد پلاس | |||||
فرو پژمرید آتش انگیزشان | ز گرمی نشست آتش تیزشان | |||||
چو روز دگر مرغ بگشود بال | تهی شد دماغ سپهر از خیال | |||||
به غول سیه بانگ برزد خروس | در آمد به غریدن آواز کوس | |||||
شغبهای شیپور از آهنگ تیز | چو صور اسرافیل در رستخیز | |||||
ز نعره برآوردن گاو دم | شده ز آسمان زهرهی گاو گم | |||||
دهلهای گرگینه چرم از خروش | درآورده مغز جهان را به جوش | |||||
ز شوریدگی تنبک زخم ریز | دماغ فلک سفته از زخم تیز | |||||
دل ترکتازان در آن داروگیر | برآورده از نای ترکی نفیر | |||||
زمین لرزه مقرعه در دماغ | زده آتشین مقرعه چون چراغ | |||||
روارو زنان تیر پولاد سای | در اندام شیران پولاد خای | |||||
پلارک چنان تاف از روی تیغ | که در شب ستاره ز تاریک میغ | |||||
دو لشگر دگر باره برخاستند | دگرگونه صفها برآراستند | |||||
دو ابر از دو سو در خروش آمدند | دو دریای آتش به جوش آمدند | |||||
برآمیخته لشگر روم و زنگ | سپید و سیه چون گراز دو رنگ | |||||
سم باد پایان پولاد نعل | به خون دلیران زمین کرده لعل | |||||
ترنگ کمانهای بازو شکن | بسی خلق را برده از خویشتن | |||||
درفشیدن تیغ آیینه تاب | درفشانتر از چشمهی آفتاب | |||||
زده لشگر روم رایت بلند | زمین در کمان آسمان در کمند | |||||
به قلب اندر اسکندر فیلقوس | جناحی بر آراسته چون عروس | |||||
ز پیش سپه زنگی قیرگون | جناحی برآورده چون بیستون | |||||
صف زنده پیلان به یکجا گروه | چو گرد گریوه کمرهای کوه | |||||
مژه چون سنان چشمها چون عقیق | ز خرطوم تا دم در آهن غریق | |||||
دگرگونه بر هر یکی تخت عاج | برو زنگیی بر سر از مشک تاج | |||||
چو آواز بر پیل سرکش زدی | زدی آتش ارخود بر آتش زدی | |||||
ز پس پیل کامد به چالش برون | شد از پای پیلان زمین نیلگون | |||||
پیاده روان گرد پیل بلند | به هر گوشهای کرده صد پیل بند | |||||
چو آیین پیکار شد ساخته | منشها شد از مهر پرداخته | |||||
ستمگر سیاهی زراجه بنام | ز لشگر گه زنگ بگشاد گام | |||||
در آمد چو پیل استخوانی به دست | کزو پیل را استخوان میشکست | |||||
سیه ماری افسون گرگی در او | سرآماسی از سر بزرگی در او | |||||
دهانش فراخ و سیه چون لوید | کزو چشم بیننده گشتی سپید | |||||
خمی از خماهن برانگیخته | به خمها سکاهن برو ریخته | |||||
برو سینهای همچو پولاد ترس | حدیث تنومندی آن خود مپرس | |||||
علم دیدهای پرچمی بر سرش؟ | نمیگشت یک موی از آن پیکرش | |||||
گر آنجا بود طاسکی سرنگون | دو دیده برو همچو دو طاس خون | |||||
بسی خویشتن را به زنگی ستود | که سوزانتر از آتشم زیر دود | |||||
زراجه منم پیل پولاد خای | که بر پشت پیلان کشم پیل پای | |||||
چو در پیل پای قدح میکنم | به یک پیل پا پیل را پی کنم | |||||
چو در معرکه برکشم تیغ تیز | به کوهه کنم کوه را ریزریز | |||||
گرم شیر پیش آیدو گر هزبر | براو سیل بارم چو غرنده ابر | |||||
فرس بفکند جوش من نیل را | رخ من پیاده نهد پیل را | |||||
سلاح از تنم رسته چو شیر نر | ز پولاد دارم سلاحی دگر | |||||
چو الماس و آهن رگ تن مرا | چه حاجت به الماس و آهن مرا | |||||
چو گردن برآرم به گردن کشی | نه زابی هراسم نه از آتشی | |||||
درم پهلوی پهلوانان به تیغ | خورم گرده گردنان بی دریغ | |||||
به مردم کشی اژدها پیکرم | نه مردم کشم بلکه مردم خورم | |||||
مرا در جهان از کسی شرم نیست | ستیزه بسی هست و آزرم نیست | |||||
ستیزنده را دارد آزرم سست | خر از زیر پالان برآید درست | |||||
چو من زنگی آنگه که خندان بود | سیه شیری الماس دندان بود | |||||
بگفت این و برزد به ابرو شکنج | چو ماری که پیچد ز سودای گنج | |||||
ز رومی سواری توانا و چست | بر آن آتش افکند خود را نخست | |||||
به آتش کشی باز مالید گوش | چو پروانهای کایدش خون بجوش | |||||
درآمد برو زنگی جنگ سود | به یک ضربت از تن سرش را ربود | |||||
دگر کینه خواهی درآمد به جنگ | فلک هم درآورد پایش به سنگ | |||||
چنین تا به مقدار هفتاد مرد | به تیغ آمد از رومیان در نبرد | |||||
دگر هیچکس را نیامد نیاز | که با آن زبانی شود رزم ساز | |||||
دل از جای شد لشگر روم را | چو از کورهی آتشین موم را | |||||
چو کرد آن زبانی سپه را زبون | نیامد بناورد او کس برون | |||||
سر گردنان شاه گردون گرای | ز پرگار موکب تهی کرد جای | |||||
بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ | به زنگی کشی نیزه را داد پیچ | |||||
زده بر میان گوهر آگین کمر | در آورده پولاد هندی به سر | |||||
به تن بر یکی آسمان گون زره | چو مرغول زنگی گره به گره | |||||
یمانی یکی تیغ زهر آبجوش | حمایل فروهشته از طرف دوش | |||||
کمندی چو ابروی طمغاچیان | به خم چون کمان گوشه چاچیان | |||||
لحیفی برافکنده بر پشت بور | درآمد بزین آن تن پیل زور | |||||
عنان تکاور به دولت سپرد | نمود آن قوی دست را دستبرد | |||||
به کبک دری چون درآید عقاب | چگونه جهد بر زمین آفتاب؟ | |||||
از آن تیزتر خسرو پیلتن | به تندی درآمد به آن اهرمن | |||||
بزد بانگ بر وی کهای زاغ پیر | عقاب جوان آمد آرام گیر | |||||
اگر بر نتابی عنان را ز راه | کنم بر تو عالم چو رویت سیاه | |||||
سیه روی ازانی که از تیغ تیز | درین حربگه کرد خواهی گریز | |||||
مرو تا به خون سرخ رویت کنم | مسلسلتر از جعد مویت کنم | |||||
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ | من آئینهام کز من افتاد زنگ | |||||
سپیده برد روی از چشم درد | برد تیغ من سرخی از روی زرد | |||||
چه لافی که من دیو مردم خورم | مرا خور که از دیو مردم برم | |||||
ندانی تو پیگار شمشیر سخت | بیاموزمت من به بازوی بخت | |||||
گر آیی ز جایی نگهدار جای | و گرنه سرت بسپرم زیر پای | |||||
من آن روم سالار تازی هشم | که چون دشنه صبح زنگی کشم | |||||
چو هندی زنم بر سر زنده پیل | زند پیلیان جامه در خم نیل | |||||
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ | به زنگه رود گوش سالار زنگ | |||||
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد | برآورد باز و عنان برگشاد | |||||
برو حملهای برد چون شیر مست | یکی گرزهی شیر پیکر به دست | |||||
ز سختی که زد بر سرش گرز را | برافتاد تب لرزه البرز را | |||||
به یک زخم آن گرز پولاد لخت | ستد جان از آن آبنوسی درخت | |||||
سرو گردن و سینه و پای و دست | ز پا تا به خرد درهم شکست | |||||
چو کار زراجه ز راحت برید | یکی محنت دیگر آمد پدید | |||||
سیاهی به کردار نخل بلند | هراسان ازو دیدهی نخل بند | |||||
به خسرو درآمد چو تند اژدها | بر او کرد زخمی چو آتش رها | |||||
نشد کارگر تیغ بر درع شاه | بغرید زنگی چو ابر سیاه | |||||
چو دارای روم آن سیه را بدید | نهنگ سیاه از میان برکشید | |||||
چنان ضربتی زد بر آن نخل بن | که شیر جوان بر گوزن کهن | |||||
سر زنگی نخل بالا فتاد | چو زنگی که از نخل خرما فتاد | |||||
دگر زنگیی رفت سوی مصاف | زبان برگشاده به مشتی گزاف | |||||
که ابری سیاه آمد از کوه زنگ | نبارد مگر اژدها و نهنگ | |||||
سیه کولهی گرد بازو منم | گران کوه را هم ترازو منم | |||||
ز تن برکنم گردن پیل را | به دم درکشم چشمهی نیل را | |||||
بر آن کس که جانش به آهن گزم | بسی جامها در سکاهن رزم | |||||
جهان جوی چون دید کان یافه گوی | ز خون ناف خود را کند نافه بوی | |||||
سر تیغ بر گردن افراختش | در آن یافه گفتن سرانداختنش | |||||
از آن سهمگنتر سیاهی قوی | عنان راند بر چالش خسروی | |||||
چنان زد برو تیغ زنگار خورد | که زنگی ز گردش درآمد به گرد | |||||
سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد | به زخمی دگر دیده بر هم نهاد | |||||
دگر تا شب از نامداران زنگ | نیامد کسی را تمنای جنگ | |||||
جهاندار با فتح دمساز گشت | شبانگه به آرامگه بازگشت | |||||
چو گلنارگون کسوت آفتاب | کبودی گرفت از خم نیل آب | |||||
نگهبان این مار پیکر درفش | زر اندود بر پرنیان بنفش | |||||
رقیبان لشگر به آیین پاس | نگهبانتر از مرد انجم شناس | |||||
یزکداری از دیده نگذاشتند | یتاقی که رسمی است میداشتند | |||||
سحرگه که آمد به نیک اختری | گل سرخ بر طاق نیلوفری | |||||
سکندر برون آمد از خوابگاه | برآراست بر حرب دشمن سپاه | |||||
روان کرد رخش عنانتاب را | برانگیخت چون آتش آن آب را | |||||
به قلب اندرون پای خود را فشرد | بهر پهلوی پهلوی را سپرد | |||||
چپ و راست را بست از آهن حصار | فرو برد چون کوه بیخ استوار | |||||
همان لشگر زنگ و خیل حبش | به هر گوشهای گشته شمشیرکش | |||||
حبش بریمین بربری بریسار | به قلب اندرون زنگی دیوسار | |||||
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ | جرس دار زنگی بجنباند زنگ | |||||
در آمد به غریدن ابر سیاه | ز ماهی تف تیغ برشد به ماه | |||||
چنان آمد از هر دو لشگر غریو | کزان هول دیوانه شد مغز دیو | |||||
گره بر گلوها فروبست گرد | ز بی خونی اندامها گشت زرد | |||||
ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز | میانجی همی جست راه گریز | |||||
ز بس شورش رق روئینه طاس | به گردون گردان در آمد هراس | |||||
ز خر مهرهی مغز پرداخته | زمین مغز کوه از سر انداخته | |||||
ز روئین دز کوس تندر خروش | به دزهای روئین درافتاد جوش | |||||
ز نای دمیده بر آهنگ دور | گمان بود کامد سرافیل و صور | |||||
ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ | ز هر غار بر شد غباری به میغ | |||||
ز منقار پولاد پران خدنگ | گره بسته خون در دل خاره سنگ | |||||
کمان کج ابرو به مژگان تیر | ز پستان جوشن برآورده شیر | |||||
کمند گره دادهی پیچ پیچ | به جز گرد گردن نمیگشت هیچ | |||||
چو هندوی بازیگر گرم خیز | معلق زنان هندوی تیغ تیز | |||||
ز موزونی ضربهای سنان | به رقص آمده اسب زیر عنان | |||||
به زنبورهی تیر زنبور نیش | شده آهن و سنگ را روی ریش | |||||
زمین خسته از خون انجیدگان | هوا بسته از آه رنجیدگان | |||||
برآراسته قلب شاه از نبرد | چو کوهی که انباشد از لاجورد | |||||
همان تیغزن زنگی سخت کوش | برآورده چون زنگ زنگی خروش | |||||
کفیده دل و بر لب آورده کف | دهن باز کرده چو پشت کشف | |||||
چو از هر دو سو گشت قلب استوار | ز هر دو سپه رفت بیرون سوار | |||||
نمودند بسیار مردانگی | هم از زیرکی هم ز دیوانگی | |||||
برآورد زنگی ز رومی هلاک | که این نازنین بود و آن هولناک | |||||
شه از نازنین لشگر اندیشه کرد | که از نازنینان نیاید نبرد | |||||
به دل گفت آن به که شیری کنم | درین ترسناکان دلیری کنم | |||||
چو لشگر زبون شد در این تاختن | به خود باید این رزم را ساختن | |||||
برون شد دگر باره چون آفتاب | که آرد به خونریزی شب شتاب | |||||
تنی چند را زان سپاه درشت | به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت | |||||
کسی کان چنان دید بنیاد او | تهی کرد پهلو ز پولاد او | |||||
سپهدار رومی چو بی جنگ ماند | تکاور سوی لشگر زنگ راند | |||||
پلنگر که او بود سالار زنگ | بدانست کامد ز دریا نهنگ | |||||
به یاران خود گفت کاین صید خام | کجا جان برد چون در آید به دام | |||||
سلیحی ملک وار ترتیب کرد | به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد | |||||
به پوشید خفتانی از کرگدن | مکوکب به زر زاستین تا بدن | |||||
یکی خود پولاد آیینه فام | نهاد از بر فرق چون سیم خام | |||||
درفشان یکی تیغ چون چشم گور | پلارک درو رفته چون پای مور | |||||
برآهیخت و آمد بر تند شیر | نشاید شدن سوی شیران دلیر | |||||
بغرید کای شیر صید آزمای | هماوردت آمد مشو باز جای | |||||
مرو تا نبرد دلیران کنیم | درین رزمگه جنگ شیران کنیم | |||||
به بینیم کز ما بلندی کراست | درین کار فیروزمندی کراست | |||||
ز جوشیدن زنگی خامکار | بجوشید خون در دل شهریار | |||||
چو بدخواه کین در خروش آورد | ستیزنده را خون به جوش آورد | |||||
سکندر بدو گفت چندین ملاف | مران بیهده پیش مردان گزاف | |||||
ز مردانگی لاف چندین مزن | هراسان شو از سایهی خویشتن | |||||
بترس ار چه شیری ز شیرافکنان | دلیری مکن با دلیر افکنان | |||||
تنی را که نتوانی از جای برد | به پرخاش او پی چه خواهی فشرد | |||||
به پهلوی شیر آنگهی دست کش | که داری به شیر افکنی دستخوش | |||||
به تاراج خود ترکتازی کنی | که گنجشک باشی و بازی کنی | |||||
بیا تا بگردیم میدان خوشست | ببینیم کز ما که سختی کشست | |||||
گرفته مزن در حریف افکنی | گرفته شوی گر گرفته زنی | |||||
بر آشفت زندگی ز گفتار شاه | به چالش درآمد چو دود سیاه | |||||
فروهشت بر ترک شه تیغ را | ز برق آتشی کی رسد میغ را | |||||
برآشفته شد شاه از آن زشت روی | چو تیغ از تنش سر برآورد موی | |||||
به تندی یکی تیغ زد بر تنش | نشد کارگر زخم بر جوشنش | |||||
بسی جمله بر یکدیگر ساختند | یکی زخم کاری نینداختند | |||||
بدینگونه تا شب درآمد بسر | نشد زخم کس در میان کارگر | |||||
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه | بدو گفت خورشید شد سوی کوه | |||||
شب آمد شبیخون رها کردنیست | به میعاد فردا وفا کردنیست | |||||
سیه کار شب چون شود شحنه سود | برون آید آتش ز گردنده دود | |||||
کنم با تو کاری در این کارزار | که اندر گریزی به سوراخ مار | |||||
به شرطی که چون صبح راند سپاه | تو را نیز چون صبح بینم پگاه | |||||
بگفت این و از حربگه بازگشت | برین داستان شاه دمساز گشت | |||||
به مهلت ز شب عذر خواه آمدند | ز میدان سوی خوابگاه آمدند | |||||
چو روز دگر چشمهی آفتاب | برانگیخت آتش ز دریای آب | |||||
دو لشگر به هم برکشیدند کوس | چو شطرنجی از عاج و از آبنوس | |||||
تذروان رومی و زاغان زنگ | شده سینهی باز یعنی دو رنگ | |||||
سیاهان چو شب رومیان چون چراغ | کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ | |||||
برآمد یکی ابر زنگار گون | فرو ریخت از دیده دریای خون | |||||
در آن سیل کز پای شد تا به فرق | یکی تشنه مانده یکی گشته غرق | |||||
جهان خسرو آهنگ پیکار کرد | به بدخواه بر چشم بد کار کرد | |||||
برآراست بازار ناورد را | برانگیخت ز آب روان گرد را | |||||
کژ اکندی از گور چشمه حریر | بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر | |||||
یکی درع رخشندهی چشمه دار | که در چشم نامد یکی چشمه وار | |||||
سنان کش یکی نیزهی سی ارش | به آب جگر یافته پرورش | |||||
حمایل یکی تیغ هندی چو آب | به گوهرتر از چشمهی آفتاب | |||||
کلاهی ز پولاد چین بر سرش | که گوهر به رشک آمد از گوهرش | |||||
برآویخته ناچخی زهردار | به وقت زدن تلخ چون زهر مار | |||||
نشست از بر بارهی کوه فش | به دیدن همایون به رفتار خوش | |||||
روان کرد مرکب به میعادگاه | پذیره که دشمن کی آید ز راه | |||||
نیامد پلنگر که پژمرده بود | به اندیشه لنگر فرو برده بود | |||||
دگر زنگیی را چو عفریت مست | فرستاد تا گوهر آرد به دست | |||||
به یک ناچخ شه که بر وی رسید | ز زنگی رگ زندگانی برید | |||||
دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه | کزو چشم بینندگان شد ستوه | |||||
همان خورد کان ناسزای دگر | چنین چند را خاک خارید سر | |||||
سیه رویتر زان یی دیو سار | به پیچش درآمد چو پیچنده مار | |||||
بر او نیز شه ناچخی راند زود | به زخمی برآورد ازو نیز دود | |||||
سیاهی دگر زان ستمگارهتر | به حرب آمد از شیر خونخوارهتر | |||||
همان شربت یار پیشینه خورد | زمانه همان کار پیشینه کرد | |||||
نیامد دگر کس به میدان دلیر | که ترسیده بودند از آن تند شیر | |||||
عنان داد خسرو سوی خیل زنگ | برون خواست بدخواه خود را به جنگ | |||||
پلنگر چو دید آن چنان دستبرد | شد اندامش از زخم ناخورده خرد | |||||
اگر خواست ورنه جنیبت جهاند | سوی حربگه کام و ناکام راند | |||||
عنان بر شه افکند چالش کنان | به صد خاریش بخت مالش کنان | |||||
بسی زخمها زد به نیروی سخت | نشد کارگر بر خداوند بخت | |||||
شه شیر زهره بر آن پیل زور | بجوشید چون شیر بر صید گور | |||||
پناهنده را یاد کرد از نخست | نیت کرد بر کامگاری درست | |||||
طریدی بناورد زنگی نمود | که بر نقطه پرگار تنگی نمود | |||||
به چالشگری سوی او راند رخش | برابر سیه خنده زد چون درخش | |||||
چنان زد بر او ناچخ نه گره | که هم کالبد سفته شد هم زره | |||||
به یک باد شد کشتی خصم خرد | فرو ماند لنگر پلنگر به مرد | |||||
بفرمود شاه از سربارگی | که لشگر بجنبد به یکبارگی | |||||
سپاه از دو سو جنبش انگیختند | شب و روز را درهم آمیختند | |||||
ز بیم چکاچک که آمد ز تیر | کفن گشت در زیر جوشن حریر | |||||
ترنگا ترنگ درفشنده تیغ | به مه درقها را برآورده میغ | |||||
تنوره ز تفتیدن آفتاب | به سوزندگی چون تنوری بتاب | |||||
ز جوشیدن سر به سرسام تیز | جهان کرده از روشنائی گریز | |||||
ز بس زنگی کشته بر خاک راه | زمین گشته در آسمان رو سیاه | |||||
عقیق از شبه آتش افروخته | شبه گشته در آسمان سیه سوخته | |||||
سبک شد شبه گشت گوهر گران | چنین است خود رسم گوهر گران | |||||
اسیر سمنبرک شد مشک بید | غراب سی صید باز سپیده | |||||
سراسیمگی در منش تاخته | ز رخت خرد خانه پرداخته | |||||
ز دلدادن چاوشان دلیر | دلاور شده گور بر جنگ شیر | |||||
زگفتن که هوی و دگر بارههان | برآورده سر های و هوی از جهان | |||||
ستیز دو لشگر چو از حد گذشت | زمانه یکی را ورق در نوشت | |||||
قوی دست را فتح شد رهنمون | به زنهار خواهی درآمد زبون | |||||
در آن تاختن لشگر رومیان | به زنگی کشی بسته هر سو میان | |||||
سکندر به شمشیر بگشاد دست | به بازار زنگی در آمد شکست | |||||
چو زنگی درآمد به زنگانه رود | ز شهرود رومی برآمد سرود | |||||
سر رایت شاه بر شد به ماه | ز غوغای زنگی تهی گشت راه | |||||
فرو ریخت باران رحمت ز میغ | فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ | |||||
ستاده ملک زیر زرین درفش | ز سیفور بر تن قبای بنفش | |||||
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ | به گردن در افسار یا پالهنگ | |||||
کسی را که زیر علم تاختند | به فرمان خسرو سر انداختند | |||||
در آن وادی از زنگیان کس نماند | وگر ماند جز بخش کرکس نماند | |||||
گروهی که بر پیل کردند زور | فتادند چون پیله در پای مور | |||||
کری بنده کو بار مردم کشد | گهی شم کشد گه بریشم کشد | |||||
چو خصمان گرفتار خواری شدند | حبش در میان زینهاری شدند | |||||
شه آن وحشیان را که بود از حبش | نفرمود کشتن در آن کشمکش | |||||
ببخشود بر سختی کارشان | به شمشیر خود داد زنهارشان | |||||
بفرمود تا داغشان برکشند | حبش زین سبب داغ بر آتشند | |||||
فروزندهشان کرد از آن گرم داغ | کز آتش فروزنده گردد چراغ | |||||
ز بس غارت آورردن از بهر شاه | غنیمت نگنجید در عرضگاه | |||||
چو شاه آن متاع گران سنج دید | چو دریا یکی دشت پر گنج دید | |||||
به جز گوهرین جام و زرین عمود | به خروار عنبر به انبار عود | |||||
هم از زر کانی هم از لعل و در | بسی چرم و قنطارها کرده پر | |||||
ز کافور چون سیم صحرا ستوه | ز سیم چو کافور صدر پاره کوه | |||||
همان زنده پیلان گنجینه کش | همان تازی اسبان طاووس وش | |||||
همان برده بومی و بربری | سبق برده بر ماه و بر مشتری | |||||
ز برگستوانهای گوهر نگار | همان چرم زرافهی آبدار | |||||
همه روی صحرا پر از خواسته | به گنجینه و گوهر آراسته | |||||
شه از فتح زنگی و تاراج گنج | برآسود ایمن شد از درد و رنج | |||||
به عبرت در آن کشتگان بنگریست | بخندید پیدا و پنهان گریست | |||||
که چندین خلایق در این داروگیر | چرا کشت باید به شمشیر و تیر | |||||
خطا گر بر ایشان نهم نارواست | ور از خود خطا بینم اینهم خطاست | |||||
فلک را سر انداختن شد سرشت | نشاید کشیدن سر از سرنوشت | |||||
چو دود از پی لاجوردی نقاب | سر از گنبد لاجوردی متاب | |||||
فلکها که چون لاجوردی خزند | همه جامه لاجوردی رزند | |||||
درین پردهی کج سرودی مگوی | در این خاک شوریده آبی مجوی | |||||
که داند که این خاک انگیخته | به خون چه دلهاست آمیخته | |||||
همه راه اگر نیست بیننده کور | ادیم گوزنست و کیمخت گور |