نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه جان پرور است
ظاهر
بیا ساقی آن میکه جان پرور است | چو آب روان تشنه را درخور است | |||||
دراین غم که از تشنگی سوختم | به من ده که میخوردن آموختم | |||||
خوشا ملک بردع که اقصای وی | نه اردیبهشت است بی گل نه دی | |||||
تموزش گل کوهساری دهد | زمستان نسیم بهاری دهد | |||||
بهشتی شده بیشه پیرامنش | ز گر کوثری بسته بر دامنش | |||||
سوادش ز بس سبزه و مشگ بید | چو باغ ارم خاصه باغ سپید | |||||
ز تیهو و دراج و کبک و تذر و | نیابی تهی سایهی بید و سرو | |||||
گراینده بومش به آسودگی | فرو شسته خاکش ز آلودگی | |||||
همه ساله ریحان او سبز شاخ | همیشه در او ناز و نعمت فراخ | |||||
علف گاه مرغان این کشور اوست | اگر شیر مرغت بباید، در اوست | |||||
زمینش به آب زر آغشتهاند | تو گوئی در آن زعفران کشتهاند | |||||
خرامنده بر سبزهی آن زمی | خیالی نیابد بجز خرمی | |||||
کنون تخت آن بارگه گشت خرد | دبیقی و دیباش را باد برد | |||||
فرو ریخت آن تازه گلها ز بار | وزان نار و نرگس برآمد غبار | |||||
بجز هیزم خشگ و سیلاب تر | نه بینی در آن بیشه چیز دگر | |||||
همانا که آن رستنیهای چست | نه از دانه کز دامن عدل رست | |||||
گر آن پرورش یابد امروز باز | از آن به شود آستین را طراز | |||||
بلی گر فراغت بود شاه را | ز نو زیوری بخشد آن گاه را | |||||
هرومش لقب بود از آغاز کار | کنون بردعش خواند آموزگار | |||||
در آن بوم آباد و جای مهان | زمانه بسی گنج دارد نهان | |||||
بدین خرمی گلستانی کجاست | بدین فرخی گنجدانی کجاست | |||||
چنین گفت گنجینهدار سخن | که سالار آن گنجدان کهن | |||||
زنی حاکمه بود نوشابه نام | همه ساله با عشرت و نوش جام | |||||
چو طاوس نر خاصه در نیکوئی | چو آهوی ماده ز بی آهوئی | |||||
قوی رای و روشن دل و نغزگوی | فرشته منش بلکه فرزانه خوی | |||||
هزارش زن بکر در پیشگاه | به خدمت کمر بسته هریک چو ماه | |||||
برون از کنیزان چابک سوار | غلامان شمشیر زن سی هزار | |||||
نگشتی ز مردان کسی بر درش | وگر چند نزدیک بودی برش | |||||
به جز زن کسی کارسازش نبود | به دیدار مردان نیازش نبود | |||||
زنان داشتی رای زن در سرای | به کدبانوئی فارغ از کدخدای | |||||
غلامان به اقطاع خود تاخته | وطنگاهی از بهر خود ساخته | |||||
کسی از غلامان ز بس قهر او | به دیده ندیده در شهر او | |||||
بهرجا که پیکار فرمودشان | فریضهترین کاری آن بودشان | |||||
سکندر چو لشگر به صحرا کشید | سراپرده سر بر ثریا کشید | |||||
در آن خرم آباد مینو سرشت | فرو ماند حیران ز بس آب و کشت | |||||
بپرسید کین بوم فرخ کراست | کدامین تهمتن بدو پادشاست | |||||
نمودند کین مرز آراسته | زنی راست با این همه خواسته | |||||
زنی از بسی مرد چالاکتر | به گوهر ز دریا بسی پاکتر | |||||
قوی رای و روشن دل و سرفراز | به هنگام سختی رعیت نواز | |||||
به مردی کمر بر میان آورد | تفاخر به نسل کیان آورد | |||||
کله داریش هست و او بی کلاه | سپهدار و او را نبیند سپاه | |||||
غلامان مردانه دارد بسی | نبیند ولی روی او را کسی | |||||
زنان سمن سینهی سیم ساق | بهر کار با او کنند اتفاق | |||||
همه نارپستان به بالا چو تیر | ز پستان هر یک شکر خورده شیر | |||||
کجا قاقمی یا حریریست نرم | بلرزد بر اندام ایشان ز شرم | |||||
فرشته نبیند در ایشان دلیر | وگر بیند افتد ز بالا به زیر | |||||
درخشنده هر یک در ایوان و باغ | چو در روز خورشید و در شب چراغ | |||||
نظر طاقت آن ندارد ز نور | که بیند در ایشان ز نزدیک و دور | |||||
به گوش کسی کاید آوازشان | سر خود کند در سر نازشان | |||||
ز لعل و ز در گردن و گوش پر | لب از لعل کانی و دندان ز در | |||||
ندانم چه افسون فرو خواندهاند | کز آشوب شهوت جدا ماندهاند | |||||
ندارند زیر سپهر کبود | رفیقی بجز باده و بانگ رود | |||||
زن پاک پیوند فرمان روا | برایشان فرو بسته دارد هوا | |||||
صنمخانهها دارد از قصر و کاخ | بر آن لعبتان کرده درها فراخ | |||||
اگر چه پس پرده دارد نشست | همه روز باشد عمارت پرست | |||||
سرائی ملوکانه دارد بلند | بساطی کشیده در او ارجمند | |||||
ز بلور تختی برانگیخته | به خروار گوهر بر او ریخته | |||||
ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه | به شب چون چراغست و رخشنده ماه | |||||
نشیند بر آن تخت هر بامداد | کند شکر بر آفریننده یاد | |||||
عروسانه او کرده بر تخت جای | عروسان دیگر به خدمت به پای | |||||
شب و روز با باده و بانگ رود | تماشا کنان زیر چرخ کبود | |||||
گذشت از پرستیدن کردگار | بجز خواب و خوردن ندارند کار | |||||
زن کاردان با همه کاخ و گنج | ز طاعت نهد بر تن خویش رنج | |||||
ز پرهیزگاری که دارد سرشت | نخسبد در آن خانهی چون بهشت | |||||
دگر خانه دارد ز سنگ رخام | شب آنجا رود ماه تنها خرام | |||||
در آنخانه آن شمع گیتی فروز | خدا را پرستش کند تا بروز | |||||
به مقدار آن سر درآرد به خواب | که مرغی برون آورد سر ز آب | |||||
دگر باره با آن پری پیکران | خورد می به آواز رامشگران | |||||
شب و روز اینگونه دارد عنان | به روز اینچنین چون شب آید چنان | |||||
نه شب فارغست از پرستشگری | نه روز از تماشا و جان پروری | |||||
خورند از پی او و یاران او | غم کار او کارداران او | |||||
شه این داستان را پسندیده داشت | تمنای آن نقش نادیده داشت | |||||
نشستنگهی دید از آب و گیا | به گوهر گرامیتر از کیمیا | |||||
در آنجای آسوده با رود و جام | برآسود یک چند و شد شادکام | |||||
چو نوشابه دانست کاورنگ شاه | به فال همایون درآمد ز راه | |||||
پرستشگری را براراست کار | بر اندیشهی پایهی شهریار | |||||
فرستاد نزلی سزاوار او | کمر بست بر خدمت کار او | |||||
برون از بسی چار پای گزین | چه از بهر مطبخ چه از بهر زین | |||||
زمین خیزهائی کز آن بوم رست | به رنگ و به رونق دلاویز و چست | |||||
خورشهای شاهانهی مشگبوی | طبقهای مشگ از پی دست شوی | |||||
دگرگونه از میوه بسیار چیز | ز مشگ و شکر چند خروار نیز | |||||
می و نقل و ریحان مجلس فروز | کشیدند از این نزلها چند روز | |||||
جداگانه نیز از پی مهتران | فرستاد هر روز نزلی گران | |||||
ز بس مردمیها که آن زن نمود | زبان بر زبان هر کسش میستود | |||||
ملک را به دیدار آن دلنواز | زمان تا زمان بیشتر شد نیاز | |||||
بدان تا خبر یابد از راز او | ببیند در آن مملکت ساز او | |||||
قدمگاه او بنگرد تا کجاست | حکایت دروغست یا هست راست | |||||
چو شبدیز را نعل زر بست روز | درآمد به زین شاه گیتی فروز | |||||
به رسم رسولان براراست کار | سوی نازنین شد فرستادهوار | |||||
چو آمد به دهلیز درگه فراز | زمانی برآسود از آن ترکتاز | |||||
درو درگهی دید بر آسمان | زمین بوس او هم زمین هم زمان | |||||
پرستندگان زو خبر یافتند | بر بانوی خویش بشتافتند | |||||
نمودند کز درگه شاه روم | کز او فرخی یافت این مرز و بوم | |||||
رسولی رسید است با رای و هوش | پیام آوری چون خجسته سروش | |||||
ز سر تا قدم صورت بخردی | پدیدار از او فره ایزدی | |||||
برآراست نوشابه درگاه او | به زر در گرفت آهنین راه را | |||||
پریچهرگان را به صد گونه زیب | صف اندر صف آراسته دل فریب | |||||
برآموده گوهر به مشگین کمند | فرو هشته بر گوهر آگین پرند | |||||
درآمد به جاوه چو طاوس باغ | درفشان و خندان چو روشن چراغ | |||||
بر اورنگ شاهنشهی برنشست | گرفته معنبر ترنجی به دست | |||||
بفرمود کایین بجای آورند | فرستاده را در سرای آورند | |||||
وکیلان درگاه و دیوان او | بجای آوریدند فرمان او | |||||
فرستاده از در درآمد دلیر | سوی تخت شد چون خرامنده شیر | |||||
کمربند شمشیر نگشاد باز | به رسم رسولان نبردش نماز | |||||
نهانی در آن قصر زیبنده دید | بهشتی سرائی فریبنده دید | |||||
پر از حور آراسته چون بهشت | بساط زمین گشته عنبر سرشت | |||||
ز بس گوهر گوش گوهر کشان | شده چشم بیننده گوهر فشان | |||||
ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل | خرامنده را آتشین گشت نعل | |||||
مگر کان و دریا بهم تاختند | همه گوهر آنجا برانداختند | |||||
زن زیرک از سیرت و سان او | در آن داوری شد هراسان او | |||||
که این کاردان مرد آهسته رای | چرا رسم خدمت نیارد بجای | |||||
در او کرد باید پژوهندگی | که از ما ندارد شکوفندگی | |||||
ز سر تا قدم دید در شهریار | زر پخته را بر محک زد عیار | |||||
چو نیکو نگه کرد بشناختش | ز تخت خود آرامگه ساختش | |||||
خبردار شد زو که اسکندرست | نشست سر تخت را در خورست | |||||
ز پیروزی هفت چرخ کبود | بسی داد بر شاه عالم درود | |||||
نپرسید و رخساره پر شرم کرد | نخستین نمودار آزرم کرد | |||||
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید | که بر قفل تو هست ما را کلید | |||||
سکندر به رسم فرستادگان | نگهداشت آیین آزادگان | |||||
درودی پیاپی رساندش نخست | فرستادگی کر د بر خود درست | |||||
پس آنگه گزارش گرفت از پیام | که شاه جهان داور نیکنام | |||||
چنین گفت کای بانوی نامجوی | ز نام آوران جهان پرده گوی | |||||
چه افتاد کز ما عنان تافتی | سوی ما یکی روز نشتافتی | |||||
زبونی چه دیدی که توسن شدی | چه بیداد کردم که دشمن شدی | |||||
کجا تیغی از تیغ من تیزتر | ز پیکان من آتش انگیزتر | |||||
که از من بدانکس پناه آوری | همان به که سر سوی راه آوری | |||||
به درگاه من پای خاکی کنی | ز جوشیدنم ترسناکی کنی | |||||
چو من ره بدین مملکت ساختم | بر او سایهی دولت انداختم | |||||
کمر چون نبستی به درگاه من | چرا روی پیچیدی از راه من | |||||
به میخانه و میوه زیبم دهی | به نقل و به ریحان فریبم دهی | |||||
پذیرفته شد آنچه کردی نخست | پذیرا شو اکنون برای درست | |||||
مرا دیدن تو به فرهنگ و رای | همایونتر آمد ز فر همای | |||||
چنان کن که فردا به هنگام بار | خرامی سوی درگه شهریار | |||||
شهنشه چو بگزارد پیغام خویش | به امید پاسخ سرافکند پیش | |||||
به پاسخ نمودن زن هوشمند | ز یاقوت سر بسته بگشاد بند | |||||
که آباد بر چون تو شاه دلیر | که پیغام خود گزارد چو شیر | |||||
چنان آیدم در دل ای پهلوان | که با این سرو سایه خسروان | |||||
میانجی نی شاه آزادهای | فرستندهای نه فرستادهای | |||||
پیام تو چون تیغ گردن زند | کرا زهره کاین تیغ بر من زند | |||||
ولیکن چو شه تیغ بازی کند | سر تیغ او سرفرازی کند | |||||
ز تیغ سکندر چه رانی سخن | سکندر توئی چاره خویش کن | |||||
مرا خواندی و خود به دام آمدی | نظر پختهتر کن که خام آمدی | |||||
فرستادت اقبال من پیش من | زهی طالع دولت اندیش من | |||||
جهاندار گفت ای سزاوار تخت | پژوهش مکن جز به فرمان پخت | |||||
سکندر محیط است و من جوی آب | منه تهمت سایه بر آفتاب | |||||
مرا چون نهی بر عیار کسی | که باشد چو من پاسبانش بسی | |||||
دل خود ز بد عهدی آزاد کن | وزین خوبتر شاه را یاد کن | |||||
سکندر چه گوئی چنان بی کسست | که حمال پیغام او او بسست | |||||
به درگاه او بیش از آنست مرد | که او را قدم رنجه بایست کرد | |||||
دگر باره نوشابهی هوشمند | ز نوشین لب خویش بگشاد بند | |||||
کزین بیش بر دلفریبی مباش | به ناراستی یک رکیبی مباش | |||||
ستیزه میاور درین داوری | که پیداست نامت به نام آوری | |||||
پیامت بزرگست و نامت بزرگ | نهفته مکن شیر در چرم گرگ | |||||
فرستاده را نیست آن دسترس | که با ما به تندی برآرد نفس | |||||
نه جباری خویش را کم کند | نه در پیش ما پشت را خم کند | |||||
درآید به تندی و خونخوارگی | بجز شه کرا باشد این یارگی | |||||
جز اینم نشانهای پوشیده هست | کزو راز پوشیده آید به دست | |||||
جوابش چنان داد شاه دلیر | که ناید ز روباه پیغام شیر | |||||
اگر من به چشم تو نام آورم | سکندر نیم زو پیام آورم | |||||
مرا با پیام بزرگان چکار | تصرف نیابد درین پرده بار | |||||
اگر تندیی زیر پیغام هست | تو دانی و آن کس که این نقش بست | |||||
اگر در میانجی دلیر آمدم | نه از روبه از نزد شیر آمدم | |||||
در آیین شاهان و رسم کیان | پیام آوران ایمنند از زیان | |||||
چو پیغام شه با تو کردم پدید | مزن پره قفل را بر کلید | |||||
جوابم بفرمای گفتن به راز | که تازه نوردم سوی خانه باز | |||||
بر آشفت نوشابه زان شیر دل | که پوشید خورشید را زیر گل | |||||
محابا رها کرد و شد گرم خیز | زبان کرد بر پاسخ شاه تیز | |||||
که با من چه سودست کوشیدنت | به گل روی خورشید پوشیدنت | |||||
بفرمود کارد کنیزی دوان | حریری بر او پیکر خسروان | |||||
یکی گوشه از شقه آن حریر | بدو داد کین نقش بر دست گیر | |||||
ببین تا نشان رخ کیست این | در این کارگاه از پی چیست این | |||||
اگر پیکر تست چندین مکوش | به ابروی خویش آسمان را مپوش | |||||
سکندر به فرمان او ساز کرد | حریر نوشته ز هم باز کرد | |||||
به عینه درو صورت خویش دید | ولایت به دست بداندیش دید | |||||
ستیزه در آن کار نامد صواب | فرو ماند یکبارگی در جواب | |||||
بترسید و شد رنگ رویش چو کاه | به دارای خود بر خود را پناه | |||||
چو دانست نوشابه کان تند شیر | هراسان شد از تندی آمد به زیر | |||||
بدو گفت کی خسرو کامگار | بسی بازی آرد چنین روزگار | |||||
میندیش و مهر مرا بیش دان | همان خانه را خانه خویش دان | |||||
ترا من کنیزی پرستندهام | هم آنجا هم اینجا یکی بندهام | |||||
به تونقش تو زان نمودم نخست | که تا نقش من بر تو گردد درست | |||||
اگر چه زنم زن سیر نیستم | ز حال جهان بی خبر نیستم | |||||
منم شیر زن گر توئی شیر مرد | چه ماده چه نر شیر وقت نبرد | |||||
چو بر جوشم از خشم چون تند میغ | در آب آتش انگیزم از دود تیغ | |||||
کفلگاه شیران برآرم به داغ | ز پیه نهنگان فروزم چراغ | |||||
ز مهرم مکش سوی پیکار خویش | گرفته مزن بر گرفتار خویش | |||||
منه خار تا در نیفتی به خار | رهاننده شو تا شوی رستگار | |||||
تو آنگه که بر من شوی دست یاب | زنی بیوه را داه باشی جواب | |||||
من ار بر تو چربم به هنگام کین | بوم قایم انداز روی زمین | |||||
درین هم نبردی چو روباه و گرگ | تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ | |||||
چنین آمدست از نقیبان پیر | که با هیچ ناداشت کشتی مگیر | |||||
که بر جهد آن گز تو چیزی کند | بکوشد به جان تا ترا بفکند | |||||
تنم گر چه هست از مقیمان شهر | دلم نیست غافل ز شاهان دهر | |||||
ز هندوستان تا بیابان روم | ز ویران زمین تا به آباد بوم | |||||
فرستادهام سوی هر کشوری | فراست شناسی و صورتگری | |||||
بدان تا ز شاهان اقلیم گیر | کند صورت هر کسی بر حریر | |||||
نگارندهی صورت از هر دیار | سرانجام نزد من آرد نگار | |||||
چو آرند صورت به نزدیک من | در او بنگرد رای باریک من | |||||
گوا خواهم آن نقش را در نبشت | ز هر کس که این از که دارد سرشت | |||||
چو گویند نقش فلان پادشاست | پذیرم که آن نقش نقشیست راست | |||||
پس از ناخن پای تا فرق سر | گمارم بهر صورتی بر نظر | |||||
ز هر سالخوردی و هر تازهای | بگیرم به قدر وی اندازهای | |||||
بد و نیک هر صورتی از قیاس | شناسم که هستم فراست شناس | |||||
شب و روز بی چاره سازی نیم | درین پرده با خود به بازی نیم | |||||
ترازوی همت روان میکنم | سبک سنگن خسروان میکنم | |||||
ز هر نقش کان یافتم بر پرند | خیال تو آمد مرا دلپسند | |||||
که با جان به مهر آشنائی دهد | برآزرم خسرو گوائی دهد | |||||
چو گفت این سخن به اسکندر دلیر | ز تخت گرانمایه آمد به زیر | |||||
فرو ماند شه را در آن دستگاه | که یک تخت را برنتابد دو شاه | |||||
نبینی دو شاهست شطرنج را | که بر هر دلی نو کند رنج را | |||||
پریچهره چون از سر تخت خویش | فرود آمد و خدمت آورد پیش | |||||
عروسانه بر کرسی زر نشست | شهنشاه را گشت پایین پرست | |||||
شه از شرم آن ماهی چون نهنگ | چو زرافه از رنگ میشد به رنگ | |||||
به دل گفت کاین کاردان گر زنست | به فرهنگ مردی دلش روشنست | |||||
زنی کو چنین کرد و اینها کند | فرشته بر او آفرینها کند | |||||
ولی زن نباید که باشد دلیر | که محکم بود کینهی ماده شیر | |||||
زنان را ترازو بود سنگ زن | بود سنگ مردان ترازو شکن | |||||
زن آن به که در پرده پنهان بود | که آهنگ بی پرده افغان بود | |||||
چه خوش گفت جمشید با رای زن | که یا پرده یا گور به جای زن | |||||
مشو بر زن ایمن که زن پارساست | که در بسته به گرچه دزد آشناست | |||||
دگر باره گفت این چه کم بود گیست | شفاعت درین پرده بیهوده گیست | |||||
به تلخی در اندیشه را جوش ده | در افتادهای تن فراموش ده | |||||
بجای چنین دلبر مهربان | که زیبا سرشتست و شیرین زبان | |||||
گرت دشمن کینه ور یافتی | بجز سر بریدن چه بر تافتی | |||||
از اینجا اگر برکشم پای خویش | نگهدارم اندازه رای خویش | |||||
نپوشم دگر رخ چو بیگانگان | نگیرم ره و رسم دیوانگان | |||||
دل بسته را برگشایم ز بند | گره بر گره چون توانم فکند | |||||
چو درطاس رخشنده افتاد مور | رهاننده را چاره باید نه زور | |||||
شکیبائی آرم در این رنج و تاب | خیالیست گوئی که بینم به خواب | |||||
شنیدم رسن بستهای سوی دار | برو تازگی رفت چون نوبهار | |||||
بپرسیدش از مهربانان یکی | که خرم چرائی و عمر اندکی | |||||
چنین داد پاسخ که عمر این قدر | به غم بردنش چون توانم بسر | |||||
درین بود کایزد رهائیش داد | در آن تیرگی روشنائیش داد | |||||
بسا قفل کو را نیابی کلید | گشایندهای ناگه آید پدید | |||||
ازین در بسی گفت با خویشتن | هم آخر به تسلیم در داد تن | |||||
تهمتن چو تنها کند ترکتاز | بدو دیو را دست گردد دراز | |||||
مغنی چو بی پرده گوید سرود | زند خنده بر بانگ وی بانگ رود | |||||
چو لختی منش را بمالید گوش | نشاند آتش طیرگی را ز جوش | |||||
شکیبندگی دید درمان خویش | به تسلیم دولت سرافکند پیش | |||||
کمر بست نوشابه چون چاکران | بفرمود تا آن پری پیکران | |||||
ز هر گونه آرایش خوان کنند | بسیچ خورشهای الوان کنند | |||||
کنیزان چون شمع برخاستند | ملوکانه خوانی برآراستند | |||||
نهادند نزلی ز غایت برون | ز هر بختهای پخته از چند گون | |||||
رقاق تنک، گردهی گرد روی | ز گرد سراپرده تا گرد کوی | |||||
همان قرصهی شکر آمیخته | چو کنجد بر آن گردهها ریخته | |||||
اباهای نوشین عنبر سرشت | خبر داده از خوردهای بهشت | |||||
ز بس کوههی گاو و ماهی چو کوه | شده در زمین گاو و ماهی ستوه | |||||
ز مرغ و بره روی رنگین بساط | برآورده پر مرغوار از نشاط | |||||
مصوص سرائی و ریچار نغز | ز بادام و پسته برآورده مغز | |||||
ز بس صاف پالوده عطر سای | بسا مغز پالوده کامد بجای | |||||
ز لوزینهی خشک و حلوایتر | به تنگ آمده تنگهای شکر | |||||
فقاع گلابی گلشکری | طبرزد فشان از دم عنبری | |||||
جدا از پی خسرو نیک بخت | بساط زر افکند بالای تخت | |||||
نهاده یکی خوان خورشید تاب | بر او چار کاسه ز بلور ناب | |||||
یکی از زر و دیگر از لعل پر | سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در | |||||
چو بر مائده دستها شد دراز | دهان بر خورش راه بگشاد باز | |||||
به شه گفت نوشابه بگشای دست | بخور زین خورشها که در پیش هست | |||||
به نوشابه شه گفت کی ساده دل | نوا کج مزن تا نمانی خجل | |||||
در این صحن یاقوت و خوان زرم | همه سنگ شد سنگ را چون خورم | |||||
چگونه خورد آدمی سنگ را | طبیعت کجا خواهد این رنگ را | |||||
طعامی بیاور که خوردن توان | به رغبت برو دست کردن توان | |||||
بخندید نوشابه در روی شاه | که چون سنگ را در گلو نیست راه | |||||
چرا از پی سنگ ناخوردنی | کنی داوریهای ناکردنی | |||||
به چیزی چه باید برافراختن | که نتوان از او طعمهای ساختن | |||||
چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ | درو سفلگانه چه آریم چنگ | |||||
در این ره که از سنگ باید گشاد | چرا سنگ بر سنگ باید نهاد | |||||
کسانی که این سنگ برداشتند | نخوردند و چون سنگ بگذاشتند | |||||
تو نیز ار نهای مرد سنگ آزمای | سبک سنگ شو زانچه مانی به پای | |||||
ز بیغارهی آن زن نغزگوی | ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی | |||||
به نوشابه گفت ای شه بانوان | به از شیر مردان به توش و توان | |||||
سخن نیک گفتی که جوهر پرست | ز جوهر بجز سنگ نارد بدست | |||||
ولیک آنگه این نکته بودی درست | که گوینده جوهر نجستی نخست | |||||
مرا گر بود گوهری بر کلاه | ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه | |||||
ترا کاسه و خوان پر از گوهرست | ملامت نگر تا که را درخورست | |||||
چه باید به خوان گوهر اندوختن | مرا گوهر اندازی آموختن | |||||
زدن خاک در دیدهی گوهری | همه خانه یاقوت اسکندری | |||||
ولیکن چو میبینم از رای خویش | سخنهای تو هست بر جای خویش | |||||
هزار آفرین بر زن خوب رای | که مارا به مردی شود رهنمای | |||||
زپند تو ای بانوی پیش بین | زدم سکه زر چو زر بر زمین | |||||
چو نوشابه آن آفرین کرد گوش | زمین را ز لب کرد یاقوت نوش | |||||
بفرمود کارند خوانهای خورد | همان نقلدانهای نادیده گرد | |||||
نخست از همه چاشنی برگرفت | در آن چابکی ماند خسرو شگفت | |||||
ز خدمت نیاسود چندانکه شاه | ز خوردن بر آسود و شد سوی راه | |||||
به وقت شدن کرد با شاه عهد | که نارد در آزار نوشابه جهد | |||||
بفرمود شه تا وثیقت نبشت | بدو داد و شد سوی بزم از بهشت | |||||
سکندر چو زان شهر شد باز جای | فریب از فلک دید و فتح از خدای | |||||
بدان رستگاری که بودش هراس | رهاننده را کرد صد ره سپاس | |||||
شب از روز رخشنده چون گوی برد | چراغی برافروخت شمعی بمرد | |||||
بتاوان آن گوی زر بر سپهر | بسا گوی سیمین که بنمود چهر | |||||
شه آسایش و خواب را کار بست | دو لختی در چار دیوار بست | |||||
برآسود تا صبحدم بر دمید | سپیدی شد اندر سیاهی پدید | |||||
سر از خواب نوشین برآورد شاه | یکی مجلس آراست چون صبحگاه | |||||
که خورشید نارنج زرین بدست | ترنج فلک را بدو سر شکست | |||||
پری چهره نوشابه نوش بهر | به فال همایون برون شد ز شهر | |||||
چو رخشنده ماهی که در وقت شام | بر آید ز مشرق چو گردد تمام | |||||
کنیزان چو پروین به پیرامنش | ز تارک درآموده تا دامنش | |||||
روان ماهرویان پس پشت او | چو ناهید صد در یک انگشت او | |||||
پریرخ چو در لشگر شاه دید | جهان در جهان خیل و خرگاه دید | |||||
ز بس پرنیانهای زرین درفش | هوا گشته گلگون و صحرا بنفش | |||||
ز بس نوبتیهای زرین نگار | نمیبرد ره بر در شهریار | |||||
نشان جست و آمد به درگاه شاه | سر نوبتی دید بر اوج ماه | |||||
زده بارگاهی بریشم طناب | ستونش زر و میخش از سیم ناب | |||||
فرود آمد از بارگی بار خواست | زمین بوس شاه جهاندار خواست | |||||
رقیبان بارش گشادند بار | درآمد به نوبتگه شهریار | |||||
سران جهان دید در پیشگاه | سرافکنده در سایهی یک کلاه | |||||
کمر بر کمر تاجداران دهر | به پیش جهانجوی پیروز بهر | |||||
چنان کز بسی رونق و نور و تاب | شده چشم بیننده را زهره آب | |||||
همه گشته با نقش دیوار جفت | نه یارای جنبش نه آوای گفت | |||||
عروس حصاری چو دید آن حصار | بلرزید از آن درگه تنگبار | |||||
زمین بوسه داد آفرین برگرفت | درو مانده آن شیر مردان شگفت | |||||
بفرمود خسرو که از زر ناب | یکی کرسی آرند چون آفتاب | |||||
عروسی چنان را نشاند از برش | عروسان دیگر فراز سرش | |||||
بپرسید و بس مهربانی نمود | بدان آمدن شادمانی نمود | |||||
نشیننده را چون دل آمد بجای | اشارت چنان رفت با رهنمای | |||||
که سالار خوان خورد خوان آورد | خورشهای خوش در میان آورد | |||||
نخستین ز جلاب نوشین سرشت | زمین گشت چون حوضهای بهشت | |||||
یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب | نه خسرو که شیرین ندیده به خواب | |||||
نهادند خوان آنگهی بی دریغ | گراینده شد گرد عنبر به میغ | |||||
ز هر نعمتی کاید اندر شمار | فرو ریخته کوهی از هر کنار | |||||
حریری رقاق دو پرویزنی | چو مهتاب تابنده از روشنی | |||||
همان گردهی نرم چون لیف خز | کزو پخته شد گردهی گرده پز | |||||
اباهای الوان ز صد گونه بیش | به خوانهای زرین نهادند پیش | |||||
جهان را یکی خورد الوان نبود | کزان خورد چیزی بران خوان نبود | |||||
چو خوردند چندان که آمد پسند | ز جام و صراحی گشادند پند | |||||
میناب خوردند تا نیمروز | چو می در ولایت شد آتش فروز | |||||
نشاط ابروی میپرستان گشاد | ز نیروی میروی مستان گشاد | |||||
پری پیکرانی بدان دلبری | نشستند تا شب به رامشگری | |||||
چو شب خواست کز غم سپاه آورد | منش سر سوی خوابگاه آورد | |||||
بدان لعبتان گفت سالار دهر | یک امشب نباید شدن سوی شهر | |||||
چنانست فرمان که فردا پگاه | براریم بزمی ز ماهی به ماه | |||||
به رسم فریدون و آیین کی | ستانیم داد دل از رود ومی | |||||
مگر چون برافروزد آتش ز جام | شود کار ما پخته زان خون خام | |||||
زمانی ز شغل زمین بگذریم | به مرجان پرورده جان پروریم | |||||
فروزنده گردیم چون گل به می | بدان کوره از گل برآریم خوی | |||||
زمین را به جرعه معنبر کنیم | به سرشوی شادی گلیتر کنیم | |||||
پریزادگان بوسه دادند خاک | پریوار هم شاد و هم شرمناک | |||||
فروزنده نوشابه در بزم شاه | فروزانتر از زهره در صبحگاه | |||||
چو شب زیور عنبرین ساز کرد | سر نافهی مشک را باز کرد | |||||
شه از زلف مشگین آن دلگشای | کمندی برآراست عنبر فشان | |||||
مه و مشتری را به مشگین کمند | فرود آورید از سپهر بلند | |||||
شب جشن بود آن شب دلنواز | پری پیکران چون پری جلوه ساز | |||||
مگر کاتشی برفروزند لعل | در آتش نهند از پی شاه نعل | |||||
بفرمود شه آتش افروختن | به رسم مغان بوی خوش سوختن | |||||
ز باده چنان آتشی پرفروخت | که میخوارگان را در آن رخت سوخت | |||||
به رود و میو لهوهای دگر | همی برد شب را به شادی بسر | |||||
چو شنگرف سودند بر لاجورد | سمور سیه زاد روباه زرد | |||||
دگر باره در جنبش آمد نشاط | درآموده شد خسروانی بساط | |||||
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو | خرامش درآمد به کبک و تذرو | |||||
نواگر شدند آن پریچهرگان | نوآیین بود مهر در مهرگان | |||||
ز بیجاده گون بادهی دلفروز | فشاندند بیجاده بر روی روز |