نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه جان پرورست
ظاهر
بیا ساقی آن میکه جان پرورست | به من ده که چون جان مرا درخورست | |||||
مگر نو گند عمر پژمرده را | به جوش آرد این خون افسرده را | |||||
یکی روز خرمتر از نوبهار | گزیدهترین روزی از روزگار | |||||
به مهمان شه بود خاقان چین | دو خورشید با یکدیگر همنشین | |||||
ز روم و ز ایران و از چین و زنگ | سماطین صفها برآورده تنگ | |||||
به می چهرهی مجلس آراسته | ز روی جهان گرد برخاسته | |||||
دران خرمیهای با ناز و نوش | رسیده ز لب موج گوهر به گوش | |||||
سخن میشد از کار کارآگهان | که زیرکترین کیستند از جهان | |||||
زمین خیز هر کشور از دهر چیست | به هر کشور از پیشهها بهر چیست | |||||
یکی گفت نیرنگ و افسونگری | ز هندوستان خیزد ار بنگری | |||||
یکی گفت بر مردم شور بخت | ز بابل رسد جادوئیهای سخت | |||||
یکی گفت کاید گه اتفاق | سرود از خراسان و رود از عراق | |||||
یکی گفت بر پایهی دسترس | ز بانورتر از تازیان نیست کس | |||||
یکی گفت نقاشی اهل روم | پسندیده شد در همه مرز و بوم | |||||
یکی گفت نشنیدی ای نقش بین | که افسانه شد در جهان نقش چین | |||||
ز رومی و چینی دران داوری | خلافی برآمد به فخر آوری | |||||
نمودند هر یک به گفتار خویش | نموداری از نقش پرگار خویش | |||||
بران شد سرانجام کار اتفاق | که سازند طاقی چو ابروی طاق | |||||
میان دو ابروی طاق بلند | حجابی فرود آورد نقشبند | |||||
بر این گوشه رومی کند دستکار | بر آن گوشه چینی نگارد نگار | |||||
نبینند پیرایش یکدیگر | مگر مدت دعوی آید به سر | |||||
چو زانکار گردند پرداخته | حجاب از میان گردد انداخته | |||||
ببینند کز هر دو پیکر کدام | نو آیینتر آید چو گردد تمام | |||||
نشستند صورتگران در نهفت | در آن جفته طاق چون طاق جفت | |||||
به کم مدت از کار پرداختند | میانبر ز پیکر برانداختند | |||||
یکی بود پیکر دو ارژنگ را | تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را | |||||
عجب ماند ازان کار نظارگی | به عبرت فرو ماند یکبارگی | |||||
که چون کردهاند این دو صورت نگار | دو ارتنگ را بر یکی سان گزار | |||||
میان دو پرگار بنشست شاه | درین و در آن کرد نیکو نگاه | |||||
نه بشناخت از یکدگر بازشان | نه پی برد بر پردهی رازشان | |||||
بسی راز از آن در نظر باز جست | نشد صورت حال بر وی درست | |||||
بلی در میانه یکی فرق بود | که این میپذیرفت و آن مینمود | |||||
چو فرزانه دید آن دو بتخانه را | بدیع آمد آن نقش فرزانه را | |||||
درستی طلب کد و چندان شتافت | کزان نقش سر رشتهای باز یافت | |||||
بفرمود تا درمیان تاختند | حجابی دگر در میان ساختند | |||||
چو آمد حجابی میان دو کاخ | یکی تنگدل شد یکی رو فراخ | |||||
رقمهای رومی نشد زاب و رنگ | برآیینهی چینی افتاد زنگ | |||||
چو شد صفهی چینیان بی نگار | شگفتی فرو ماند از آن شهریار | |||||
دگر ره حجاب از میان برکشید | همان پیکر اول آمد پدید | |||||
بدانست کان طاق افروخته | به صیقل رقم دارد اندوخته | |||||
در آنوقت کان شغل میساختند | میانه حجابی برافراختند | |||||
به صورتگری بود رومی به پای | مصقل همی کرد چینی سرای | |||||
هر آن نقش کان صفه گیرنده شد | به افروزش این سو پذیرنده شد | |||||
بر آن رفت فتوی دران داوری | که هست از بصر هر دو را یاوری | |||||
نداند چو رومی کسی نقش بست | گه صقل چینی بود چیره دست | |||||
شنیدم که مانی به صورتگری | ز ری سوی چین شد به پیغمبری | |||||
ازو چینیان چون خبر یافتند | بران راه پیشینه بشتافتند | |||||
درفشنده حوضی ز بلور ناب | بران راه بستند چون حوض آب | |||||
گزارندگیهای کلک دبیر | برانگیخته موج ازان آبگیر | |||||
چو آبی که بادش کند بی قرار | شکن برشکن میدود برکنار | |||||
همان سبزه کو بر لب حوض رست | به سبزی بران حوض بستند چست | |||||
چو مانی رسید از بیابان دور | دلی داشت از تشنگی ناصبور | |||||
سوی حوض شد تشنه تشنه فراز | سر کوزهی خشک بگشاد باز | |||||
چو زد کوزه در حوضهی سنگ بست | سفالین بد آن کوزه حالی شکست | |||||
بدانست مانی که در راه او | بد آن حوضهی چینیان چاه او | |||||
برآورد کلکی به آیین و زیب | رقم زد برآن حوض مانی فریب | |||||
نگارید ازان کلک فرمانپذیر | سگی مرده بر روی آن آبگیر | |||||
درو کرم جوشنده بیش از قیاس | کزو تشنه را در دل آمد هراس | |||||
بدان تا چو تشنه در آن حوض آب | سگی مرده بیند نیارد شتاب | |||||
چو در خاک چین این خبر گشت فاش | که مانی بران آب زد دور باش | |||||
ز بس جادوئیهای فرهنگ او | بدو بگرویدند و ارژنگ او | |||||
ببین تا دگر باره چون تاختم | سخن را کجا سر برافراختم | |||||
جهاندار با شاه چین چند روز | به رخشنده می بود رامش فروز | |||||
زمان تا زمان مهرشان میفزود | هم این را هم آن را جهان میستود | |||||
بدو گفت روزی که دارم بسیچ | گرم پیش نارد فلک پای پیچ | |||||
که گردم سوی کشور خویش باز | ز چین سوی روم آورم ترکتاز | |||||
جوابش چنین داد خاقان چین | که ملک تو شد هفت کشور زمین | |||||
به اقبال هر جا که خواهی خرام | توئی قبله هر جا که سازی مقام | |||||
کجا موکب شه کند تاختن | ز ما بندگان بندگی ساختن | |||||
ز فرهنگ خاقان و بیداریش | عجب ماند شه در وفاداریش | |||||
به سالار چین هر زمان بزم شاه | فروزندهتر شد ز خورشید و ماه | |||||
کمر بست خاقان به فرمانبری | به گوش اندرون حلقهی چاکری | |||||
به آیین خود نزل شه می رساند | بدان مهر خود را به مه میرساند | |||||
اگر چه ملک داشت بالاترش | زمان تا زمان گشت مولاترش | |||||
چو پایه دهد مرد را شهریار | نباید که برگیرد از خود شمار | |||||
به بالاترین پایه پستی کند | همان دعوی زیردستی کند | |||||
شه آن کرد با چینیان از شرف | که باران نیسان کند با صدف | |||||
ز پوشیدنیهای بغداد و روم | که بود آن گرامی در آن مرز و بوم | |||||
به شاهان چین دستگاهی نمود | که در قدرت هیچ شاهی نبود | |||||
ز بس خسروی خوان که در چین نهاد | ز پیشانی چینیان چین گشاد | |||||
به چین درنماند از خلایق کسی | که خزی نپوشید یا اطلسی | |||||
چو بنمود شاه از سر نیکوی | بدان تنگ چشمان فراخ ابروی | |||||
چو ابروی شه بود پیوندشان | به چشم و سر شاه سوگندشان |