نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه او دلکشست
ظاهر
بیا ساقی آن میکه او دلکشست | به من ده که می در جوانی خوشست | |||||
مگر چون بدان می دهان تر کنم | بدو بخت خود را جوانتر کنم | |||||
چو بیداری بخت شد رهنمون | ز تاریکی آمد سکندر برون | |||||
چنان رهبری کردش آن مادیان | که نامد چپ و راستی در میان | |||||
بر آن خط که روز نخستین گذشت | چو پرگار بود آخرش بازگشت | |||||
چو اقبال شد شاه را کارساز | به روشن جهان ره برون برد باز | |||||
سوی لشگر آمد عنان تافته | مرادی طلب کرده نایافته | |||||
نیفتاد از ان تاب در تافتن | که روزی به قسمت توان یافتن | |||||
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد | که در راه حیوان چو حیوان نمرد | |||||
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس | ز محکمتر اندوهی اندر هراس | |||||
برهنه ز صحرا به صحرا شدن | به از غرقه در آب دریا شدن | |||||
برنجد سر از درد سرهای سخت | نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت | |||||
بسی کار کز کار مشکلتر است | تن آسان کسی کو قوی دلتر است | |||||
چو دیدند لشگر ره آورد خویش | نهادند سنگ ره آورد پیش | |||||
همه سنگها سرخ یاقوت بود | کزو دیده را روشنی قوت بود | |||||
یکی را ز کم گوهری دل به درد | یکی را ز بی گوهری باد سرد | |||||
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت | پشمیانتر آنکس که خود برنداشت | |||||
چو آسود روزی دو شاه از شتاب | ستد داد دیرینه از خورد و خواب | |||||
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد | که پنهان بدو آن فرشته سپرد | |||||
ترازو طلب کرد و کردش عیار | ز بسیار سنگین فزون بود بار | |||||
ز مثقال بیش آمد از من گذشت | بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت | |||||
به صد مرد گپانی افراختند | درو سنگ و همسنگش انداختند | |||||
فزون آمد از وزن صد پاره کوه | ز بر سختنش هر کس آمد ستوه | |||||
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت | که این سنگ را خاک سازید جفت | |||||
کفی خاک با او چو کردند یار | به هم سنگیش راست آمد عیار | |||||
شه آگاه شد زان نمودار نغز | که خاکست و خاکش کند سیر مغز | |||||
یکی روز با خاصگان سپاه | چو مینو یکی مجلس آراست شاه | |||||
کمر بر کلاه فریدون کشید | سر تخت بر تاج گردون کشید | |||||
غلامان زرین کمر گرد تخت | چو سیمین ستون گرد زرین درخت | |||||
همه تاجداران روی زمین | در آن پایه چون سایه زانو نشین | |||||
ز هر شیوهای کان بود دلپذیر | سخن میشد از گردش چرخ پیر | |||||
ز تاریکی و آب حیوان بسی | سخن در سخن میشد از هر کسی | |||||
که گر زیر تاریکی آن آب هست | شتابنده را چون نیاید بدست | |||||
وگر نیست آن آب در تیره خاک | چرا نامش از نامها نیست پاک | |||||
درین باره میشد سخنهای نغز | کزو روشنائی درآید به مغز | |||||
ز پیران آن مرز بیگانه بوم | چنین گفت پیری به دارای روم | |||||
که شاه جهانگیر آفاق گرد | که چون آسمان شد ولایت نورد | |||||
گر از بهر آن جوید آب حیات | که از پنجهی مرگ یابد نجات | |||||
در این بوم شهریست آباد و بس | که هرگز نمیرد در او هیچکس | |||||
کشیده در آن شهر کوهی بلند | شده مردم شهر ازو شهر بند | |||||
بهر مدتی بانگی آید ز کوه | که آید نیوشنده را زان شکوه | |||||
بخواند ز مردم یکی را به نام | که خیز ای فلان سوی بالا خرام | |||||
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر | نگردد یکی لحظه آرام گیر | |||||
ز پستی کند سوی بالا شتاب | بپرسندگان زو نیاید جواب | |||||
پس کوه خارا شود ناپدید | کس این بند را مینداند کلید | |||||
گر از مرگ خواهد تن شه امان | بدان شهر باید شدن بیگمان | |||||
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ | فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ | |||||
به کار آزمائی دلش تیز شد | در آن عزم رایش سبک خیز شد | |||||
بفرمود کز زیرکان سپاه | تنی چند را سر درآید به راه | |||||
در آن منزل آرامگاه آورند | سخن را درستی به شاه آورند | |||||
به اندرزشان گفت از آواز کوه | نباید که جنبد کسی زین گروه | |||||
اگر نام پیدا کند یا نشان | بران گفته گردند دامن فشان | |||||
مگر چون شود راه پاسخ دراز | برون آید از زیر آن پرده راز | |||||
نصیحت پذیران به اندرز شاه | سوی شهر پوشیده جستند راه | |||||
در آن شهر با فرخی تاختند | به جاییخوش آرامگه ساختند | |||||
خبرهای شهر آشکار و نهفت | چنان بود کان پیر پیشینه گفت | |||||
به هر وقتی آوازی از کوهسار | رسیدی به نام یکی زان دیار | |||||
نیوشنده چون نام خود یافتی | به رغبت سوی کوه بشتافتی | |||||
چنان در دویدن شدی ناصبور | کزان ره نگشتی به شمشیر دور | |||||
رقیبان شه چارها ساختند | نواهای آن پرده نشناختند | |||||
چو گردون گردنده لختی بگشت | فلک منزلی چند راه در نوشت | |||||
ز پیکان شه گردش روزگار | یکی را به رفتن شد آموزگار | |||||
از آن راز جویان پنهان پژوه | یکی را به خود خواند هاتف ز کوه | |||||
به تک خاست آنکس که بشنید نام | سوی هاتف کوه شد شادکام | |||||
گرفتند یاران زمامش به چنگ | که در پویه بنمای لختی درنگ | |||||
نباید که پوینده شیدا شود | مگر راز این پرده پیدا شود | |||||
شتابنده را زان نمیداشت سود | فغان میزد و طیرگی مینمود | |||||
نمیگفت چیزی که آید به کار | به رفتن شده چون فلک بیقرار | |||||
رهانید خود را به صد زرق و زور | شد آواره ز ایشان چو پرنده مور | |||||
بماندند یاران ازو در شگفت | وزو هر کسی عبرتی برگرفت | |||||
که زیرکتر ما در این ترکتاز | نگر چون شد از ما و نگشاد راز | |||||
براین نیز چون مدتی در گذشت | بتابید خورشید بر کوه و دشت | |||||
به یاری دگر نیز نوبت رسید | شد او نیز در نوبتی ناپدید | |||||
قدر مایه مردم که ماندند باز | نخواندند یک حرف ازان لوح راز | |||||
هراسنده گشتند از آن داوری | که کس را نکرد آسمان یاوری | |||||
ز بیراهی خود به راه آمدند | وز آن شهر نزدیک شاه آمدند | |||||
نمودند حالت که از ما بسی | سوی کوه شد باز نامد کسی | |||||
نه هنگام رفتن درنگی نمود | نه امید باز آمدن نیز بود | |||||
ندانیم کاواز آن پرده چیست | نوازنده ساز آن پرده کیست | |||||
چو ما راه آن پره نشناختیم | از آن پرده اینک برون تاختیم | |||||
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز | نیامد یکی بانگ از آن کوه باز | |||||
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه | گرفتیم دشت آمدیم این گروه | |||||
چنین است خود گنبد تیز گشت | گهی کوه گیرند ازو گاه دشت | |||||
سکندر چو راز رقیبان شنید | رهی دید باز آمدش ناپدید | |||||
بدان راهش آنگه نیاز آمدی | کزو یک تن رفته باز آمدی | |||||
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند | که عنوان آن نامه را کس نخواند | |||||
خبر داشت کان رفتن ناگهان | کسی راست کو را سر آید جهان | |||||
مثل زد که هر کس که او زاد مرد | ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد | |||||
چو با گور گیران ندارند زور | به پای خود آیند گوران به گور | |||||
گه تیر خوردن عقاب دلیر | به پر خود آید ز بالا به زیر |