نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ
ظاهر
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ | به من ده که پایم درآمد به سنگ | |||||
مگر چاره سازم در این سنگریز | چو بیجاده از سنگ یابم گریز | |||||
فلک ناقه را زان سبک رو کند | که هر روز و شب بازیی نو کند | |||||
کند هر زمان صلح و جنگی دگر | خیالی نماید به رنگی دگر | |||||
همه بودنیها که بود از نخست | نه اینست اگر بازجوئی درست | |||||
هم از پرورشهای پروردگار | دگرگونه شد صورت هر نگار | |||||
سرشغل ما گر درآید به خواب | مپندار کین خانه گردد خراب | |||||
بسا کس که از روی عالم گمست | همانا که عالم همان عالمست | |||||
چه سازیم چون سازگاران شدند | رفیقان گذشتند و یاران شدند | |||||
به هنگام خود توشهی ره بساز | که یاران ز یاران نمانند باز | |||||
سرانجام اگر چه بد بد رود | خر لنگ وا آخور خود رود | |||||
گزارش چنین کرد گویای دور | که اورنگ شاهان نشد جای جور | |||||
سکندر که او ملک عالم گرفت | پی جستن کام خود کم گرفت | |||||
صلاح جهان جست از آن داوری | جهان زین سبب دادش آن یاوری | |||||
جهان بایدت شغل آن شاه کن | همان کن که او کرد و کوتاه کن | |||||
چو بر ملک آفاق شد کامگار | همی گشت بر کام او روزگار | |||||
حبش تا خراسان و چین تا به غور | به فرمان او گشت بی دست زور | |||||
بهر کشوری قاصدان تاختند | همه سکه بر نام او ساختند | |||||
جهاندار اگر چه دل شیر داشت | جهان جمله در زیر شمشیر داشت | |||||
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم | که هست ایمن آباد رومی به روم | |||||
شبی کاسمان طالعی داد چست | کزان طالع آید ضمیری درست | |||||
فرستاد و دستور خود را بخواند | سخنهای پوشیده با او براند | |||||
که چون ملک ایرانم آمد به دست | نخواهم به یک جا شدن پای بست | |||||
به گردندگی چون فلک مایلم | جز آفاق گردی نخواهد دلم | |||||
ببینم که در گرد آفاق چیست | تواناتر از من در آفاق کیست | |||||
چنان بینم از رای روشن صواب | که چون من کنم گرد گیتی شتاب | |||||
زر و زیور خود فرستم به روم | که هست استواری دران مرز و بوم | |||||
نباید که ما را شود کار سست | سبو ناید از آب دایم درست | |||||
بداندیش گیرد سر تخت ما | به تاراج دشمن شود رخت ما | |||||
جهان را چنین درد سرها بسیست | و زینگونه در ره خطرها بسیست | |||||
تو نیز ار به یونان شوی باز جای | پسندیده باشد به فرهنگ و رای | |||||
همان ملک را داری از فتنه دور | که مه نایب مهر باشد به نور | |||||
همان روشنک را که بانوی ماست | بری تا شود کار آن ملک راست | |||||
برایی که دستور باشد خرد | نگهداری اندازهی نیک و بد | |||||
نیابت بجای آری از دین و داد | نیاری ز من جز به نیکی به یاد | |||||
ترا از بزرگان پسندیدهام | به چشم بزرگیت از آن دیدهام | |||||
وزیر از هنرمندی رای خویش | چنین گفت با کارفرمای خویش | |||||
که فرمانروا باد شاه جهان | به فرمان او رای کار آگهان | |||||
زمان تا زمان قدر او بیش باد | غرض با تمنای او خویش باد | |||||
حسابی که فرمود رای بلند | کس از پیش بینی نبیند گزند | |||||
به فرخنده شغلی که فرمود شاه | کمربندم و سرنپیچم ز راه | |||||
ولی شاه باید که در کار خویش | پژوهش نماید به مقدار خویش | |||||
چو پایان رفتن فراز آیدش | سوی بازگشتن نیاز آیدش | |||||
به فرماندهی سر ندارد گران | جهان را سپارد به فرمانبران | |||||
نشاید به یک تن جهان داشتن | همه عالم آن خود انگاشتن | |||||
جهان قسمت ملک دارد بسی | وز او هست هر قسمتی با کسی | |||||
چو قسم خدا را کنی رام خویش | بر آن قسمت افتاده دان نام خویش | |||||
طرفدار چون شد به فرمان تو | طرف بر طرف هست ملک آن تو | |||||
چو ملک تو شد خانه دشمنان | بدو باز مگذار یکسر عنان | |||||
در این بوم بیگانه کم کن نشست | مکن خویشتن را بدو پای بست | |||||
تو نتوانی این ملک را داشتن | نه بر وارثان نیز بگذاشتن | |||||
که بر ملک این خانه دعوی بسی است | همان حجت ملک با هر کسی است | |||||
در این مرز و بوم از پی سروری | ز رومی مده هیچکس را سری | |||||
زمین عجم گور گاه کیست | در و پای بیگانه وحشی پیست | |||||
در این سالها کایمنی از گزند | برار از جهان نام شاهی بلند | |||||
چو آیی سوی کشور خویش باز | مکن کار کوتاه بر خود دراز | |||||
ملکزادگان را برافروز چهر | که تا بر تو فیروز گردد سپهر | |||||
به هر کشوری پادشائی فرست | طلبکار جائی به جائی فرست | |||||
طرفها به شاهان گرفتار کن | به هر سو یکی را طرفدار کن | |||||
که ترسم دگر باره ایرانیان | ببندند بر خون دارا میان | |||||
درآرند لشگر به یونان و روم | خرابی درآید در آن مرز و بوم | |||||
چو هر یک جداگانه شاهی کنند | ز یکدیگران کینه خواهی کنند | |||||
ز مشغولی ملک خود هر کسی | ندارد سوی ما فراغت بسی | |||||
چو دشمن درآرد به تاراج دست | بدین چاره شاید بدو راه بست | |||||
دگر کین مینگیز در هیچ بوم | سر کینه خواهان مکش روی روم | |||||
به خونریزی شهریاران مکوش | که تا فتنه را خون نیاید به جوش | |||||
مپندار کز خون گردنکشان | چو خون سیاوش نماند نشان | |||||
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ | ترا نیز خونست و با چرخ تیغ | |||||
چه خوش داستانی زد آن هوشمند | که بر ناگزاینده ناید گزند | |||||
کم آزار شو کز همه داغ و درد | کم آزار یابد کم آزار مرد | |||||
کم خود نخواهی کم کس مگیر | ممیران کسیرا و هرگز ممیر | |||||
چو دستور ازین گونه بنمود راه | سخن کارگر شد پذیرفت شاه | |||||
چو گردون سر طشت سیمین گشاد | غراب سیه خایه زرین نهاد | |||||
مگر موبد پیر در باستان | بدین طشت و خایه زد آن داستان | |||||
جهاندار فرمود کاید وزیر | برفتن نشست از بر بارگیر | |||||
کتب خانه پارسی هر چه بود | اشارت چنان شد که آرند زود | |||||
سخنهای سربسته از هر دری | ز هر حکمتی ساخته دفتری | |||||
به یونان فرستاد با ترجمان | نبشت از زبانی به دیگر زبان | |||||
چو دستور آمد به دستور شاه | که گیرد دو اسبه سوی روم راه | |||||
برد روشنک را برآراسته | همان دفتر و گوهر و خواسته | |||||
به فرمان شه جای بگذاشتند | به یونان زمین راه برداشتند | |||||
ز شاه جهان روشنک بار داشت | صدف در شکم در شهوار داشت | |||||
چو موکب درآمد به یونان زمین | گرانبار شد گوهر نازنین | |||||
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد | جهان بر گهر گوهری نو نهاد | |||||
نهادند نامش پس از مهد بوس | به فرمان اسکندر اسکندروس | |||||
ارسطو که دستور درگاه بود | به یونان زمین نایب شاه بود | |||||
ملک زاده را در خرام و خورش | همی داد چون جان خود پرورش | |||||
نگارین رخش را به ناز و به نوش | نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش | |||||
برآورده گیر این چنین صد نگار | فرو برده خاکش سرانجام کار |