نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن شبچراغ مغان
ظاهر
بیا ساقی آن شبچراغ مغان | بیاور ز من برمیاور فغان | |||||
چراغی کزو چشمها روشنست | چراغ دلم را ازو روغنست | |||||
بگو ای سخن کیمیای تو چیست | عیار ترا کیمیا ساز کیست | |||||
که چندین نگار از تو برساختند | هنوز از تو حرفی نپرداختند | |||||
اگر خانه خیزی قرارت کجاست | ور از در درائی دیارت کجاست | |||||
ز ما سر براری و با ما نی | نمائی به ما نقش و پیدا نی | |||||
عمل خانه دل به فرمان تست | زبان خود علمدار دیوان تست | |||||
ندانم چه مرغی بدین نیکوی | ز ما یادگاری که ماند توی | |||||
سخن بین چه عالیست بالای او | کسادی مبیناد کالای او | |||||
متاع گرانمایه کاسد مباد | وگر باد بر کام حاسد مباد | |||||
بیارای سخنگوی چابک سرای | بساط سخن را یکایک بجای | |||||
سخن ران ازان نامور خفتگان | فسونی فرو دم به آشفتگان | |||||
گزارندهی سرگذشت نخست | به اندیشهی نغز و رای درست | |||||
چنین داد مژده که چون شهریار | به ملک سپاهان برآراست کار | |||||
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ | نبودش بسی در صفاهان درنگ | |||||
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد | به جای کیومرث و کیقباد | |||||
شد آراسته ملک ایران بدو | قوی گشت پشت دلیران بدو | |||||
بزرگان بدو تهنیت ساختند | بدان سر بزرگی سر افراختند | |||||
نثاری که باشد سزاوار تخت | فشاندند بر شاه پیروز بخت | |||||
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ | ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ | |||||
رسولان رسیدند با ساو و باج | همایون کنان شاه را تخت و تاج | |||||
چو شه پای بر تخت زرین نهاد | ز گنج سخن حصن روئین گشاد | |||||
که باد آفرینندهای را سپاس | که کرد آفرین گوی را حق شناس | |||||
سر چون منی را ز بالین خاک | به انجم رسانید چون نور پاک | |||||
به ایرانم آورد از اقصای روم | به فرمان من سنگ را کرد موم | |||||
بجائی رسانید کار مرا | که محمل کشد چرخ بار مرا | |||||
پذیرفتم از داور آسمان | که ناسایم از داوری یک زمان | |||||
ستمدیده را داد بخشی کنم | شب تیرگان را درخشی کنم | |||||
خرد بر وفا رهنمای منست | صلاح جهان در وفای منست | |||||
ره راستی گیرم امروز پیش | که آگاهم از روز فردای خویش | |||||
بپرهیزم از روز عذر آوری | بپرهیزگاری کنم داوری | |||||
ز پیشانی پیل تا پای مور | نیاید ز من بر کسی دست زور | |||||
ندارم طمع بر زر و سیم کس | وگر چند یابم بر آن دسترس | |||||
ز خلق ار چه آزار بینم بسی | نخواهم که آزارد از من کسی | |||||
ده و دوده را برگرفتم خراج | نه ساو از ولایت ستانم نه باج | |||||
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست | مهیا کنم قسمت هر که هست | |||||
دهم هر کسی را ز دولت کلید | کنم پایهی کار هر کس پدید | |||||
هنرمند را سر برآرم بلند | کشم پای دیوانه را زیر بند | |||||
بپیچم سر از رایگان خوارگان | مگر بیزبانان و بیچارگان | |||||
چو دارد تنومند کار آگهی | نخواهم که باشد ز کاری تهی | |||||
چو بینم کسی را که او رنج برد | که با خرج او دخل او هست خرد | |||||
در آن خرجش امیدواری دهم | ز گنحینه خویش یاری دهم | |||||
به دین و به دانش کنم کارها | دهم داد را روز بازارها | |||||
ندارم ز کس ترس در هیچ کار | مگر زان کسی کاو بود ترسگار | |||||
در آس افکنم هر کرا سود نیست | ببخشایم آن را که بخشودنیست | |||||
جهان از سخا دارم آراسته | سخن را مدد بخشم از خواسته | |||||
ستم را ز خود دور دارم بهش | ستمکش نوازم ستمگاره کش | |||||
بجای یکی بد یکی بد کنم | به پاداش نیکی یکی صد کنم | |||||
عقوبت کنم خلق را بر گناه | نوازش کنم چون شود عذرخواه | |||||
چو گردن کشد خصم گردن زنم | چو در دشمنی تن زند تن زنم | |||||
بنا کردن نیکی از من بود | بدی را بدایت ز دشمن بود | |||||
من آن خاک بیزم به غربال رای | که بستانم و باز ریزم بجای | |||||
چو دولاب کو شربت تر دهد | از ین سرستاند بدان سر دهد | |||||
بهرچ از سر تیغم آید فراز | سر تازیانهام کند ترکتاز | |||||
سر تیغم آرد جهان را به چنگ | سرتازیانه دهد بید رنگ | |||||
از آن آمدم بر سر این سریر | که افتادگان را شوم دستگیر | |||||
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب | به یک دست آتش به یک دست آب | |||||
به سنگی رسم سخت بگدازمش | به کشتی رسم تشنه بنوازمش | |||||
به خود نامدم سوی ایران ز روم | خدایم فرستاد از آن مرز و بوم | |||||
بدان تا حق از باطل آرم پدید | ز من بند هر قفل یابد کلید | |||||
سر حق شناسان برارم ز خاک | به باطل پرستان درارم هلاک | |||||
ز دنیا برم رنگ ناداشتی | دهم باد را با چراغ آشتی | |||||
فرشته کنم دیو هر خانه را | برآرایم از گنج ویرانه را | |||||
کجا عدل من سر برارد چو سرو | ز بیداد شاهین نترسید تذر و | |||||
شبانی کند گرگ بر گوسفند | همان شیر بر گور نارد گزند | |||||
بدان را ز نیکی کنم ناصبور | ز نیکان بدی را کنم نیز دور | |||||
کسی را من سر برافراختم | به پای کسش در نینداختم | |||||
وگر همسری را دریدم جگر | ندادم به درندگان دگر | |||||
نکشتم نهانی کسی را به زهر | مگر کاشکارا به شمشیر قهر | |||||
نه در کس جهانسوزی آموختم | نه بی حجتی خرمنی سوختم | |||||
نخواهم که آرم به کس بر شکست | وگر بشکنم مومیائیم هست | |||||
گر از من به چشمی رسد چشم درد | توانم درو توتیا نیز کرد | |||||
خدایم در این کار یاری دهاد | ز چشم بدان رستگاری دهاد | |||||
چو این داستان گفت شه یک به یک | نیوشنده را دست شد بر فلک | |||||
در آن انجمن بود بسیار کس | به شاه آزمائی گشاده نفس | |||||
از آن بوالفضولان بسیار گوی | وزان بوالحکیمان دیوانه خوی | |||||
پژوهندهای بود حجت نمای | در آن انجمن گشت شاه آزمای | |||||
که شاها مرا یک درم درخورست | اگر بخشی از کشوری بهترست | |||||
جهاندار گفت از خداوند گاه | به اندازه قدر او گنج خواه | |||||
پژوهنده گفتا چو از یک درم | خجالت برد شه که چیزیست کم | |||||
به ار ملک عالم ببخشد به من | به انجم رساند سرم ز انجمن | |||||
دگر باره شه گفت کای بدسگال | به اندازه خود نکردی سال | |||||
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش | یکی کم ز من دیگری از تو بیش | |||||
به اندازه باشد سخن گسترید | گزافه سخن را نباید شنید | |||||
سخن کان به ابرو درآرد گره | اگر آفرینست ناگفته به | |||||
دگر پرسشی کرد مرد دلیر | که بالا چرائی تو و خلق زیر | |||||
چو گوئی که یک رویه هستیم بار | چرا زیر و بالا درآری به کار | |||||
ملک گفت سرور منم زین گروه | چو سر زیر باشد نباشد شکوه | |||||
سر رستنی زیر زیبا بود | سر آدمی به که بالا بود | |||||
به ار شاه را جای باشد بلند | که تا دیدهها زو شود بهرهمند | |||||
دگر زیرکی گفت کای شهریار | خردمند را با رعونت چکار | |||||
ترا زیور ایزدی در دلست | به زیور چه پوشی تنی کز گلست | |||||
ملک گفت کارایش خسروی | دهد چشم بینندگان را نوی | |||||
من ار شخص خود را چو گلشن کنم | شما را به خود چشم روشن کنم | |||||
نبینی که چون بشکفد نوبهار | بدو چشم روشن شود روزگار | |||||
از آن نکتهها مردم تیزهوش | پر از لعل و پیروزه کردند گوش | |||||
دعا تازه کردند بر جان او | به جان باز بستند پیمان او | |||||
از آن بردباری کز او یافتند | به فرمان او پاک بشتافتند | |||||
به آیین جمشید هر روز شاه | شدی بر سر گاه هر صبحگاه | |||||
نوازش همی کرد با بندگان | نگه داشت آیین فرخندگان | |||||
فرستاد نامه به هر کشوری | به هر مرزبانی و هر مهتری | |||||
گرائیدشان دل به افسون خویش | امان دادشان از شبیخون خویش | |||||
جهانرا به فرمان خود رام کرد | در آن رام کردن کم آرام کرد |