نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن زر بگداخته
ظاهر
بیا ساقی آن زر بگداخته | که گوگرد سرخست ازو ساخته | |||||
به من ده که تا زو دوائی کنم | مس خویش را کیمیائی کنم | |||||
فرس خوشترک ران که صحرا خوشست | عنان درمکش بارگی دلکشست | |||||
به نیکوترین نام از این جای زشت | بباید شدن سوی باغ بهشت | |||||
نباید نهادن بر این خاک دل | کزو گنج قارون فرو شد به گل | |||||
ره رستگاری در افکندگیست | که خورشید جمع از پراکندگیست | |||||
همی تا بود را پر نیشتر | درو سود بازارگان بیشتر | |||||
چو ایمن شود ره ز خونخوارگان | درو کم بود سود بازارگان | |||||
در آن گنجخانه که زر یافتند | ره از اژدها پر خطر یافتند | |||||
همان چرب کو مرد شیرین گزار | چنین چربی انگیخت از مغز کار | |||||
که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ | به یکسو شد از آب دریای تلخ | |||||
ز بس سرکه بر آستان آمدش | تمنای هندوستان آمدش | |||||
درین شغل با زیرکان رای زد | که دولت مرا بوسه بر پای زد | |||||
همه ملک ایران مرا شد تمام | به هندوستان داد خواهم لکام | |||||
چو من سر سوی کید هندو نهم | ازو کینه و کید یکسو نهم | |||||
گر آید به خدمت چو دیگر کسان | نباشم بر او جز عنایت رسان | |||||
وگر با من او در سر آرد ستیز | من و گردن کید و شمشیر تیز | |||||
ز پهلو به پهلو بگردانمش | نشیند بجائی که بنشانمش | |||||
چو مرکب سوی راه دور آورم | سرتیغ بر فرق فور آورم | |||||
چو از فور فوران ربایم کلاه | سوی خان خانان گرایم سپاه | |||||
وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز | زمین را نوردم به یک ترکتاز | |||||
دلیران لشکر بزرگان بزم | پذیرا شدندش بدان رای و عزم | |||||
به روزی که نیک اختری یار بود | نمودار دولت پدیدار بود | |||||
سکندر برافراخت سریر سپهر | روان کرد مرکب چو رخشنده مهر | |||||
ز غزنین درآمد به هندوستان | ره از موکبش گشت چون بوستان | |||||
بر آن شد که در مغز تاب آورد | سوی کید هندو شتاب آورد | |||||
به تاراج ملکش درآید چو میغ | دهد ملک او را به تاراج تیغ | |||||
دگر ره به فرمان فرزانگان | نکرد آنچه آید ز دیوانگان | |||||
جریده یکی قاصد تیزگام | فرستاد و دادش به هندو پیام | |||||
که گر جنگ رائی برون کش سپاه | که اینک رسیدم چو ابر سیاه | |||||
وگر بر پرستش میان بستهای | چنان دان که از تیغ من رستهئی | |||||
سرنرگس آنگه درآید ز خواب | که ریزد بر او ابر بارنده آب | |||||
گل آنگه عماری درآرد به باغ | که خورشید را گرم گردد دماغ | |||||
بجوشم بجوشد جهان از شکوه | بجنبم بجنبد همه دشت و کوه | |||||
بجائی نخسبد عقاب دلیر | که آبی توان بستن او را به زیر | |||||
گر آنجا ز سر موئی انگیختست | بدین جا سر از موئی آویختست | |||||
وگر هست کوه شما تیغ دار | کند تیغ من کوه را غارغار | |||||
گر از بهر گنج آرم آنجا فریش | به مغرب زر مغربی هست بیش | |||||
گرم هست بر خوبرویان شتاب | به خوارزم روشنترست آفتاب | |||||
جواهر نجویم در این مرز و بوم | کزین مایه بسیار دارم به روم | |||||
به هند آمدن تیغ هندی به دست | کباب ترم باید از پیل مست | |||||
مخور عبرهی هند بییاد من | که هندوتر از توست پولاد من | |||||
چوسر بایدت سر متاب از خراج | وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج | |||||
فرستاده آمد به درگاه کید | سخن در هم افکند چون دام صید | |||||
فرو گفت با او سخنهای تیز | گدازانتر از آتش رستخیز | |||||
چو کید آنچنان آتش تیز دید | ازو رستگاری به پرهیز دید | |||||
که خوابی در آن داوری دیده بود | ز تعبیر آن خواب ترسیده بود | |||||
دگر کز جهانگیری شهریار | خبر داشت کورا سپهرست یار | |||||
گه کینه با شاه دارا چه کرد | ز حد حبش تا بخارا چه کرد | |||||
نه رای آمدش روی از او تافتن | ز فرمان سوی فتنه بشتافتن | |||||
بدانست کو را دران تاب تیز | چگونه ز خود باز دارد ستیز | |||||
به خواهش نمودن زبان بر گشاد | بسی آفرین شاه را کرد یاد | |||||
که چون در جهان اوست هشیارتر | جهانداری او را سزاوارتر | |||||
همش پایهی تخت بر ماه باد | هم آزرم را سوی او راه باد | |||||
نبودست جز مهر او کار من | سبب چیست کاید به پیکار من | |||||
اگر گنج خواهد فدا سازمش | گر افسر هم از سر بیندازمش | |||||
وگر میل دارد به جان خوشم | به دندان گرفته به خدمت کشم | |||||
وگر بندهای را فرستد ز راه | سپارم بدو گنج و تخت و کلاه | |||||
ز مولائی و چاکری نگذرم | سکندر خداوند و من چاکرم | |||||
گر او نازش آرد من آرم نیاز | مگر گردد از بنده خشنود باز | |||||
وگر باژگونه بود داوری | که شه میل دارد به کین آوری | |||||
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل | نیندازم این دبه در پای پیل | |||||
چو من سر بگردانم از رزم او | شود باطل از خون من عزم او | |||||
اگر رای دارد که کم گیردم | بپایم چه درد شکم گیردم | |||||
گر آرد سپه پای من لنگ نیست | دگر سو گریزم جهان تنگ نیست | |||||
بلی گر کند عهد با من نخست | به شرطی که آن عهد باشد درست | |||||
که نارد به من غدر و غارتگری | وزین در به یکسو نهد داوری | |||||
دهم چار چیزش که بی پنجمند | به نوباوگی برتر از انجمند | |||||
یکی دختر خود فرستم به شاه | چه دختر که تابنده خورشید و ماه | |||||
دویم نوش جامی ز یاقوت ناب | کزو کم نگردد بخوردن شراب | |||||
سوم فیلسوفی نهانی گشای | که باشد به راز فلک رهنمای | |||||
چهارم پزشکی خردمند و چست | که نالندگان را کند تندرست | |||||
بدین تحفه شه را شوم حق شناس | اگر شه پذیرد پذیرم سپاس | |||||
فرستاده پذیرفت کین هر چهار | اگر تحفه سازی بر شهریار | |||||
در این کشورت شاه نامی کند | به پیوند خویشت گرامی کند | |||||
ز نام آوران برکشد نام تو | نتابد سر از جستن کام تو | |||||
چو هندو ملک دیدگان پاک مغز | ندارد بدین کار در پای لغز | |||||
ز پیران هندو یکی نامدار | فرستاد با قاصد شهریار | |||||
بدین شرط پیمانی انگیخته | سخن چرب و شیرین برآمیخته | |||||
فرستادگان بازگشتند شاد | همان قاصد پیر هندو نژاد | |||||
سوی درگه شهریار آمدند | در آن باغ چون گل به بار آمدند | |||||
چو هندو سراپردهی شاه دید | مه خیمه بر خیمهی ماه دید | |||||
درآمد زمین را به تارک برفت | پیامی که آورد با شاه گفت | |||||
چو پیشینه پیغامها گفته شد | سخن راند از آنها که پذیرفته شد | |||||
صفت کرد از آن چار پیکر به شاه | که کس را نبود آنچنان دستگاه | |||||
دل شه در آن آرزو جوش یافت | طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت | |||||
به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ | نبود از شتابش زمانی درنگ | |||||
پس آنگاه با هندوی نرم گوی | به سوگند و پیمان شد آزرم جوی | |||||
بلیناس را با دگر مهتران | فرستاد و سربسته گنجی گران | |||||
یکی نامهی کالماس را موم کرد | همه هند را هندوی روم کرد | |||||
نبشت از سکندر به کید دلیر | ز تند اژدهائی به غرنده شیر | |||||
فریبندگیها درو بی شمار | که آید نویسندگان را به کار | |||||
بسی شرط بر عذر آزرم او | برانگیخته با دل گرم او | |||||
چو نامه نویس این وثیقت نوشت | مثالی به کافور و عنبر سرشت | |||||
بلیناس با کاردانان روم | سوی کید رفتند از آن مرز و بوم | |||||
چو دانای رومی در آن ترکتاز | به لشگرگه هندو آمد فراز | |||||
دل کید هندو پر از نور یافت | ز کیدی که هندو کند دور یافت | |||||
پرستش نمودش به آیین شاه | که صاحب کمر بود و صاحب کلاه | |||||
ببوسید بر نامه و پیش برد | کلید خزانه به هندو سپرد | |||||
فرو خواند نامهی دبیر دلیر | که از هیبت افتاد گردون به زیر |