نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن راحتانگیز روح
ظاهر
بیا ساقی آن راحتانگیز روح | بده تا صبوحی کنم در صبوح | |||||
صبوحی که بر آب کوثر کنم | حلالست اگر تا به محشر کنم | |||||
جهان در بدو نیک پروردنست | بسی نیک و بدهاش در گردنست | |||||
شب و روز از این پرده نیلگون | بسی بازی چابک آرد برون | |||||
گر آید ز من بازیی دلپذیر | هم از بازی چرخ گردنده گیر | |||||
ز نیرنگ این پرده دیر سال | خیالی شدم چون نبازم خیال | |||||
برآنم که این پرده خالی کنم | درین پرده جادو خیالی کنم | |||||
خیالی برانگیزم از پیکری | که نارد چنان هیچ بازیگری | |||||
نخست آنچنان کردم آغاز او | که سوز آورد نغمه ساز او | |||||
چنان گفتم از هر چه دیدم شگفت | که دل راه باور شدش برگرفت | |||||
حسابی که بود از خرد دوردست | سخن را نکردم بر او پای بست | |||||
پراکنده از هر دری دانهای | برآراستم چون صنم خانهای | |||||
بنا به اساسی نهادم نخست | که دیوار ان خانه باشد درست | |||||
به تقدیم و تأخیر بر من مگیر | که نبود گزارنده را زان گزیر | |||||
در ارتنگ این نقش چینی پرند | قلم نیست برمانی نقشبند | |||||
چو میکردم این داستان را بسیچ | سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ | |||||
اثرهای آن شاه آفاق گرد | ندیدم نگاریده در یک نورد | |||||
سخنها که چون گنج آگنده بود | به هر نسختی در پراکنده بود | |||||
ز هر نسخه برداشتم مایهها | برو بستم از نظم پیرایهها | |||||
زیادت ز تاریخهای نوی | یهودی و نصرانی و پهلوی | |||||
گزیدم ز هر نامهای نغز او | ز هر پوست پرداختم مغز او | |||||
زبان در زبان گنج پرداختم | از آن جمله سر جملهای ساختم | |||||
ز هر یک زبان هر که آگه بود | زبانش ز بیغاره کوته بود | |||||
در آن پرده کز راستی یافتم | سخن را سر زلف بر تافتم | |||||
وگر راست خواهی سخنهای راست | نشاید در آرایش نظم خواست | |||||
گر آرایش نظم از او کم کنم | به کم مایه بیتش فراهم کنم | |||||
همه کردهی شاه گیتی خرام | درین یک ورق کاغذ آرم تمام | |||||
سکندر که شاه جهان گرد بود | به کار سفر توشه پرورد بود | |||||
جهان را همه چارحد گشت و دید | که بی چار حد ملک نتوان خرید | |||||
به هر تختگاهی که بنهاد پی | نگهداشت آیین شاهان کی | |||||
به جز رسم زردشت آتش پرست | نداد آن دگر رسمها را ز دست | |||||
نخستین کس او شد که زیور نهاد | بروم اندرون سکه بر زر نهاد | |||||
به فرمان او زرگر چیره دست | طلیهای زر بر سر نقره بست | |||||
خرد نامهها را ز لفظ دری | به یونان زبان کرد کسوت گری | |||||
همان نوبت پاس در صبح و شام | ز نوبتگه او برآورد نام | |||||
به آیینه شد خلق را رهنمون | ز تاریکی آورد جوهر برون | |||||
ز دود از جهان شورش زنگ را | ز دارا ستد تاج و اورنگ را | |||||
ز سودای هندو ز صفرای روس | فروشست عالم چو بیت العروس | |||||
شد آیینهی چینیان رای او | سر تخت کیخسروی جای او | |||||
چو عمرش ورق راند بر بیست سال | به شاهنشهی بر دهل زد دوال | |||||
دویم ره که بر بیست افزود هفت | به پیغمبری رخت بر بست و رفت | |||||
از آن روز کوشد به پیغمبری | نبشتند تاریخ اسکندری | |||||
چو بر دین حق دانشآموز گشت | چو دولت بر آفاق پیروز گشت | |||||
بسی حجت انگیخت بر دین پاک | عمارت بسی کرد بر روی خاک | |||||
به هر گردشی گرد پرگار دهر | بنا کرد چندین گرانمایه شهر | |||||
ز هندوستان تا به اقصای روم | برانگیخت شهری به هر مرز و بوم | |||||
هم او داد زیور سمرقند را | سمرقند نی کان چنان چند را | |||||
بنا کرد شهری چو شهر هری | کز آنان کند شهر کردن کری | |||||
در و بند اول که در بند یافت | به شرط خرد زان خردمند یافت | |||||
ز بلغار بگذر که از کار اوست | به ناگاه اصلش بن غار اوست | |||||
همان سد یاجوج ازو شد بلند | که بست آنچنان کوه تا کوه بند | |||||
جز این نیز بسیار بنیاد کرد | کزین بیش نتوان از او یاد کرد | |||||
چو عزم آمد آن پیکر پاک را | که بخشش کند پیکر خاک را | |||||
صلیبی خطی در جهان برکشید | از آن پیش کاید صلیبی پدید | |||||
بدان چارگوشه خط اطلسی | برانگیخت اندازهی هندسی | |||||
یکی نوبتی چارحد بر فراخت | که بر نه فلک پنج نوبت نواخت | |||||
به قطب شمالی یکی میخ اوی | به عرض جنوبی دگر بیخ اوی | |||||
طنابی ازین سوی مشرق کشید | طنابی دگر زو به مغرب رسید | |||||
بدین طول و عرض اندرین کارگاه | که را بود دیگر چنان بارگاه | |||||
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد | به رشته زدن رشتها ساز کرد | |||||
ز فرسنگ و از میل و از مرحله | به دستی زمین را نکردی یله | |||||
مساحت گران داشت اندازه گیر | بران شغل بگماشته صد دبیر | |||||
رسن بسته اندازه پیدا شده | مقادیر منزل هویدا شده | |||||
ز خشکی به هر جا که زد بارگاه | ز منزل به منزل بپیمود راه | |||||
وگر راه بر روی دریاش بود | طریق مساحت مهیاش بود | |||||
دو کشتی بهم باز پیوسته داشت | میان دو کشتی رسن بسته داشت | |||||
یکی را به لنگرگه خویش ماند | یکی را به قدر رسن پیش راند | |||||
دگر باره این بسته را پای داد | شتابنده را در سکون جای داد | |||||
گه آن را گه این را رسن تاختی | خطر بین کزین سان رسن باختی | |||||
بدین گونه مساح منزل شناس | ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس | |||||
جهان را که از غم به راحت کشید | بدین هندسه در مساحت کشید | |||||
زمین را که چندست و ره تا کجاست | ترازوی تدبیر او کرد راست | |||||
همان ربع مسکون ازو شد پدید | بدان مسکن از ما که داند رسید | |||||
به هر مرز و هر بوم کو راند رخش | از آبادی آن بوم را داد بخش | |||||
همه چاره ای کرد در کوه و دشت | چو مرگ آمد از مرگ بیچاره گشت | |||||
ز تاریخ آن خسرو تاجدار | به کار آمد اینست که آمد به کار | |||||
جز این هر چه در خارش آرد قلم | سبک سنگیی باشد از بیش و کم | |||||
چو نظم گزارش بود راه گیر | غلط کرد ره بود ناگزیر | |||||
مرا کار با نغز گفتاریست | همه کار من خود غلط کاریست | |||||
بلی هر چه ناباورش یافتم | ز تمکین او روی بر تافتم | |||||
گزارش چنان کردمش در ضمیر | که خوانندگان را بود دلپذیر | |||||
بسی در شگفتی نمودن طواف | عنان سخن را کشد در گزاف | |||||
وگر بیشگفتی گزاری سخن | ندارد نوی نامههای کهن | |||||
سخن را به اندازهای دار پاس | که باور توان کردنش در قیاس | |||||
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ | چو ناباور افتد نماید دروغ | |||||
دروغی که ماننده باشد به راست | به از راستی کز درستی جداست | |||||
نظامی سبکباش یاران شدند | تو ماندی و غم غمگساران شدند | |||||
سکندر شه هفت کشور نماند | نماند کسی چون سکندر نماند | |||||
مخور می به تنها بر این طرف جوی | حریفان پیشینه را باز جوی | |||||
گر آیند حاضر میت نوش باد | وگر نی حسابت فراموش باد |