نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن جام کیخسروی
ظاهر
بیا ساقی آن جام کیخسروی | که نورش دهد دیدگان را نوی | |||||
لبالب کن از باده خوشگوار | بنه پیش کیخسرو روزگار | |||||
شها شهریارا جهان داورا | فلک پایگه مشتری پیکرا | |||||
کجا بزم کیخسرو و رخت او | سکندر که شد بر سر تخت او | |||||
چو آن کوکب از برج خود شد روان | توئی کوکبه دار آن خسروان | |||||
جهانداریت هست و فرماندهی | بدان جان اگر در جهان دل نهی | |||||
جهان گرچه در سکهی نام تست | زمین گر چه فرخ به آرام تست | |||||
منه دل برین دلفریبان به مهر | که با مهربانان نسازد سپهر | |||||
جهان بین که با مهربانان خویش | ز نامهربانی چه آورد پیش | |||||
به تختی که نیرنگ سازی نمود | بدان تخت گیران چه بازی نمود | |||||
به جامی که یک مست را شاد کرد | بر آن بام داران چه بیداد کرد | |||||
چو کیخسرو هفت کشور توئی | ولایت ستان سکندر توئی | |||||
در آیینه و جام آن هر دو شاه | چنان به که به بینی از هر دو راه | |||||
به هر شغل کامروز رای آوری | رهاورد فردا بجای آوری | |||||
توئی تاج بخشی کز آن تاجدار | سریر پدر را شدی یادگار | |||||
تو شادی کن ار شاد خواران شدند | تو با تاجی ار تاجداران شدند | |||||
درین باغ رنگین چو پر تذرو | نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو | |||||
اگر شد سهی سرو شاه اخستان | تو سرسبز بادی دراین گلستان | |||||
گر او داشت از نعمتم بهرهمند | رساند از زمینم به چرخ بلند | |||||
تو زان بهتر و برترم داشتی | در باغ را بسته نگذاشتی | |||||
فلک تا بود نقش بند زمی | مبنداد بر تو در خرمی | |||||
مرا از کریمان صاحب زمان | توئی مانده باقی که باقی بمان | |||||
چه میگفتم و در چه پرداختم | کجا بودم اشهب کجا تاختم | |||||
چو اسکندر آن تخت و آن جام دید | سریری نه در خورد آرام دید | |||||
سریری که جز آسمانی بود | به زندان کن زندگانی بود | |||||
بلیناس فرزانه را پیش خواند | به نزدیک جام جهان بین نشاند | |||||
نظر خواست از وی در آیین جام | که تا راز او باز جوید تمام | |||||
چو دانا نظر کرد در جام ژرف | رقمهای او خواند حرفا به حرف | |||||
بدان جام از آنجا که پیوند بود | مسلسل کشیده خطی چند بود | |||||
تماشای آن خط بسی ساختند | حسابی نهان بود بشناختند | |||||
به شاه و به فرزانهی اوستاد | عددهای خط را گرفتند یاد | |||||
سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم | گراینده شد سوی اقلیم روم | |||||
سطرلاب دوری که فرزانه ساخت | برآیین آن جام شاهانه ساخت | |||||
چو شاه جهان ره بدان جام یافت | در آن تختگه لختی آرام یافت | |||||
به فرزانه گفتا که بر تخت شاه | نخواهم که سازد کس آرامگاه | |||||
طلسمی بر آن تخت فرزانه بست | که هر کو بر آن تخت سازد نشست | |||||
اگر بیش گیرد زمانی درنگ | براندازدش تخت یاقوت رنگ | |||||
شنیدم که آن جنبش دیرپای | هنوز اندران تخت مانده بجای | |||||
چو شه رسم کیخسروی تازه کرد | چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد | |||||
برون آمد از دیدن تخت و جام | سوی غار کیخسرو آورد گام | |||||
نگهبان دز رنج بسیار برد | که تا شاه را سوی آن غار برد | |||||
چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ | درآمد پی باد پایان به سنگ | |||||
کزان ره روش بود برداشته | به خار و به خارا برانباشته | |||||
نمایندهی غار با شاه گفت | که کیخسرو اینک در این غار خفت | |||||
رهی دارد از صاعقه سوخته | ز پیچش کمر در کمر دوخته | |||||
به غارت مبر گنج غاری چنین | براندیش لختی ز کاری چنین | |||||
به چنگ و به دندان رهش رفته گیر | چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر | |||||
سبب جستن پردگیهای راز | کند کار جویندگان را دراز | |||||
ازین غار باید عنان تافتن | به غار اژدها را توان یافتن | |||||
سکندر ز گفتار او روی تافت | پیاده سوی غار خسرو شتافت | |||||
دوان رهبر از پیش و فرزانه پس | غلامی دو با او دگر هیچکس | |||||
به تدریج از آن رهگذرهای سخت | به دهلیز غار اندر آورد رخت | |||||
چو گنجینهی غارش آمد به دست | هراسنده شد مرد یزدان پرست | |||||
شکافی کهن دید در ناف سنگ | رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ | |||||
به سختی در آن غار شد شهریار | نشانی مگر یابد از یار غار | |||||
چو لختی شد آن آتش آمد پدید | که شد سوخته هر که آنجا رسید | |||||
به فرزانه گفت این شرار از کجاست | در این غار تنگ این بخار از کجاست | |||||
نگه کرد فرزانه در غار تنگ | که آتش چه میتابد از خاره سنگ | |||||
فروزنده چاهی درو دید ژرف | که میتافت زان چاه نوری شگرف | |||||
از آن روشنائی کس آگه نبود | که جوینده را سوی آن ره نبود | |||||
بدان روشنی ره بسی باز جست | بر او راه روشن نمیشد درست | |||||
رسن در میان بست مرد دلیر | فرو شد در آن چاه رخشنده زیر | |||||
نشان جست ازان آتش تابناک | که چون میدمد روشنی زان مغاک | |||||
پراکنده نی آتشی گرد بود | چو دید اندر او کان گوگرد بود | |||||
خبر داد تا برکشندش ز چاه | برآمد دعا گفت بر جان شاه | |||||
که باید به زودی نمودن شتاب | ازین چاه کاتش برآید نه آب | |||||
درو کان گوگرد افروختست | به گوگرد از آن کیمیا را نهفت | |||||
خبر داشت آنکو درین غار خفت | برون رفت و عطری بر آتش فشاند | |||||
درودی شهنشه بر آن غار خواند | برون رفت و عطری بر آتش فشاند | |||||
چو بیرون غار آمد و راه جست | نشد هیچ هنجار بر وی درست | |||||
شنیدم که ابری ز دریای ژرف | برآمد به اوج و فرو ریخت برف | |||||
از آن برف سر در جهان داشته | دره تا گریوه شد انباشته | |||||
سکندر در آن برف سرگشته ماند | چو برف از مژه قطرهها میفشاند | |||||
مقیمان آن دز خبر یافتند | سوی رخنهی غار بشتافتند | |||||
به چوب و لگد راه را کوفتند | به نیرنگها برف را روفتند | |||||
به چارهگری شاه از آن کنج غار | برون آمد و رفت بر کوهسار | |||||
چو این سبز طاوس جلوه نمای | سپید استخوانی ربود از همای | |||||
همایون کن تاج و گاه سریر | فرود آمد از تاجگاه سریر | |||||
سوی نوبتگاه خود بازگشت | بلند اخترش باز دمساز گشت | |||||
برآسوده از آن تفتن و تافتن | هراس دز و رنج ره یافتن | |||||
تنی کانهمه مالش و تاب یافت | به مالشگر آسایش و خواب یافت | |||||
فرو خفت کاسایش آمد پدید | شد آسوده تا صبح صادق دمید | |||||
چو صبح دوم سر بر افلاک زد | شفق شیشهی باده بر خاک زد | |||||
بیاراست این برکهی لاجورد | سفال زمین را به ریحان زرد | |||||
بفرمود شب بزمی آراستن | می و مجلس و نقل در خواستن | |||||
سریری ملک را سوی بزم خواند | به نیکوترین جایگاهی نشاند | |||||
می لعل بگرفت با او به دست | چنین تا شدند از می آنروز مست | |||||
به بخشش درآمد کف مرزبان | در گنج بگشاد بر میزبان | |||||
غنی کردش از دادن طوق و تاج | همش تاج زر داد و هم تخت عاج | |||||
مکلل به گوهر قبائی پرند | چو پروین به گوهر کشی ارجمند | |||||
ز پیروزه جامی ترنجی نمای | که یک نیمه نارنج را بود جای | |||||
یکی نصفی لعل مدهون به زر | به از نار دانه چو یک نارتر | |||||
ز لعل و زمرد یکی تخته نرد | بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد | |||||
ز بلور تابنده خوانی فراخ | چو نسرینتر بر سرسبز شاخ | |||||
تکاور ده اسب مرصع فسار | همه زیر هرای گوهر نگار | |||||
صد اشتر قوی پشت و مالیده ران | عرق کرده در زیر بار گران | |||||
ز سر بستههائی که در بار بود | جواهر به من زر به خروار بود | |||||
قباهای خاص از پی هر کسی | قبا با دلیهای زرکش بسی | |||||
ز بس تحفه و خلعت خواسته | سریر سریری شد آراسته | |||||
بدان دستگه دست شه بوسه داد | به نوبتگه خویشتن رفت شاد | |||||
شهنشه بزد کوس و لشگر براند | سر رایت خود به گردون رساند | |||||
از آن کوهپایه درآمد به دشت | سوی ژرف دریا زمین در نوشت | |||||
در آن دشت یک هفته نججیر کرد | پس هفتهای کوچ تدبیر کرد |