نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن بکر پوشیده روی
ظاهر
بیا ساقی آن بکر پوشیده روی | به من ده گرش هست پروای شوی | |||||
کنم دست شوئی به پاک از پلید | به بکر این چنین دست باید کشید | |||||
دگر باره بلبل به باغ آمدست | پری پیش روشن چراغ آمدست | |||||
خیال پری پیکری میکند | مرا چون خیال پری میکند | |||||
ازین کان تاریک اهریمنی | گهر بین که آرم بدین روشنی | |||||
هزار آفرین باد بر زیرکان | که روشن زر آرند ازین تیره کان | |||||
گزارندهی شرح آن مرزبان | گزارش چنین آورد بر زبان | |||||
که چون شاه عالم به دانای روم | بفرمود تا سازد از سنگ موم | |||||
به پیروزی آن نقش در خواسته | چو پیروزه نقشی شد آراسته | |||||
ز خوبی چنان ساختش نقش بند | که بربست بر نقش ترکان پرند | |||||
چو پیکر برانگیخت پیکر نمای | شه از پیش پیکر تهی کرد جای | |||||
به هر جا که میرفت میریخت گنج | به امید راحت همی برد رنج | |||||
به هر هفتهای منزلی چند راند | به هر منزلی هفتهای چند ماند | |||||
چو منزل در آمد به بدخواه تنگ | هژیران به کین تیز آرند چنگ | |||||
فراخی گهی بود نزدیک آب | فرود آمد آنجابه هنگام خواب | |||||
در آن مرغزار از ملک تا سپاه | برآسوده گشتند از آسیب راه | |||||
چو انجم برآراست لشگر گهی | کشیده به گردون درو درگهی | |||||
جهان را ز رایت چو طاوس کرد | سراپرده را در سوی روس کرد | |||||
به روسی خبر شد که دارای روم | درآورد لشگر بدان مرز و بوم | |||||
سپاهی که اندیشه را پی کند | چو کوهه زند کوه ازو خوی کند | |||||
دلیران شمشیر زن بی شمار | به مردم گزائی چو پیچنده مار | |||||
کمند افکنانی که چون تند شیر | درارند سرهای پیلان به زیر | |||||
غلامان چینی که در دار و گیر | ز موئی جهانند صد چوبهی تیر | |||||
سکندر نه تند اژدهائیست این | جهانرا ستمگر بلائیست این | |||||
نه لشگر یکی کوه با او روان | که در زیر او شد زمین ناتوان | |||||
ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش | که آرند خون زمین را به جوش | |||||
یکی دشت بر پیل و بر پیلتن | همه کشور آشوب و لشگر شکن | |||||
چو قنطال روسی که سالار بود | شد آگه که گردون بدین کار بود | |||||
یکی لشگر انگیخت از هفت روس | به کردار هر هفت کرده عروس | |||||
ز برطاس و آلان و خزران گروه | برانگیخت سیلی چو دریا و کوه | |||||
ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت | زمین را به تیغ و زره در نوشت | |||||
سپاهی نه چندان که لشگر شناس | به اندازهی آن رساند قیاس | |||||
چو عارض شمرد آنچه در پیش بود | ز نهصد هزارش عدد بیش بود | |||||
فرود آمدند از سر راه دور | دو فرسنگی از لشگر شاه دور | |||||
به لشگر چنین گفت قنطال روس | که مردافکنان را چه باک از عروس | |||||
چنین لشگر خوب نادیده رنج | همه سر بسر کاروانهای گنج | |||||
کجا پای دارند با روسیان | چنین نازنینان و ناموسیان | |||||
همه گوهرین ساز و زرین ستام | بلورین طبق بلکه بی جاده جام | |||||
همه کارشان شرب و مالشگری | نگشته شبی گرد چالشگری | |||||
شبانگه به بوی خوش انگیختن | سحرگه به شربت برآمیختن | |||||
جگر خوردن آیین روسان بود | میو نقل کار عروسان بود | |||||
ز روی و چینی نیاید نبرد | همه خز و دیبا بود سرخ و زرد | |||||
خدا داد ما را چنین دستگاه | خدا داده را چون توان بست راه | |||||
اگر دیدمی این غنیمت به خواب | دهانم شدی زین حلاوت پر آب | |||||
یکی نیست در جملهی بی تاج زر | به دریا نیابیم چندین گهر | |||||
گر این دستگه را به دست آوریم | براقلیم عالم شکست آوریم | |||||
جهان را بگیریم و شاهی کنیم | همه ساله صاحب کلاهی کنیم | |||||
پس آنکه فرس راند بالای کوه | تنی چند با او شده همگروه | |||||
به انگشت بنمود کانک ز دور | جهان در جهان نازنینند و حور | |||||
درو درگه از گوهر و گنج پر | به جای سنان و زره لعل و در | |||||
همه زین زرین یاقوت کار | کفن پوشهای جواهر نگار | |||||
کلاه مرصع برافراشته | قبا تا کف پای بگذاشته | |||||
همه فرش دیبا و شعر و حریر | نه در دست نیزه نه در جعبهی تیر | |||||
همه عنبرین دار و خلخال پوش | سر زلف پیچیده بالای گوش | |||||
سراپای در زیور خسروی | نه پای رونده نه دست قوی | |||||
بدان سست پایان پیچیده دست | سکندر چه لشگر تواند شکست | |||||
گر افتد بر ایشان سر سوزنی | دهن را گشایند چون روزنی | |||||
به تاریخ و تقویم جنگ آورند | مهی در حسابی درنگ آورند | |||||
نه آن لشگرند این که روز نبرد | ز خسته کلوخی برآرند گرد | |||||
چو ما حمله سازیم یکره ز جای | به یک حملهی ما ندارند پای | |||||
چو روسان سختی کش سخت مغز | فریبی شنیدند از اینگونه نغز | |||||
کشیدند سرها که تا زندهایم | بدین عهد و پیمان سرافکندهایم | |||||
بکوشیم کوشیدنی چون نهنگ | نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ | |||||
بر اعدای دولت شبیخون کنیم | به نوک سنان خاره را خون کنیم | |||||
چو دست از سنان سوی خنجر کشیم | بداندیش را دام در سر کشیم | |||||
چو روسی سپه را دلی گرم دید | ز نیروی خود کوه را نرم دید | |||||
به لشگرگه به تدبیر جنگ | ز دل برد زنگار و ز تیغ زنگ | |||||
ز دیگر طرف شاه لشگر شکن | به تدبیر ینشست با انجمن | |||||
بزرگان لشگر همه گرد شاه | نشستند چون اختران گرد ماه | |||||
قدرخان ز چین گور خان از ختن | دپیس از مداین ولید از یمن | |||||
دوالی ز ابخاز و هندی زری | قباد صطخری ز خویشان کی | |||||
زریوند گیلی ز مازندران | نیال یل از کشور خاوران | |||||
بشک از خراسان و فوم از عراق | بریشاد از ارمن بدین اتفاق | |||||
ز یونان و افرنجه و مصرو شام | نه چندانکه بر گفت شاید به نام | |||||
جهاندار کرد از غم آزادشان | به دلگرمی امیدها دادشان | |||||
چنین گفت کین لشگر جنگجوی | به پیکار شیران نکردند خوی | |||||
به دزدی و سالوسی و رهزنی | نمایند مردی و مردافکنی | |||||
دو دستی ندیدند شمشیر کس | همان ناچخ و نیزه از پیش و پس | |||||
سلاحی و سازی ندارند چست | ز بی آلتان جنگ ناید درست | |||||
برهنه تنی چند را در مصاف | چه باشد بریدن ز سر تا به ناف | |||||
چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای | فرو بندد البرز را دست و پای | |||||
من آن دور گیرم که دارای گرد | ز من جان همی برد و جان هم نبرد | |||||
به کیدی که با کید در ساختم | به پای خودش چون در انداختم | |||||
چو با لشگر فور کردم نبرد | ز مردانگی فور کافور خورد | |||||
کمانم چو بر زد به ابرو گره | شه چین کمانرا فرو کرد زه | |||||
هم از جنگ روسم نباشد شکوه | که بسیار سیلاب ریزد ز کوه | |||||
ز کوه خزر تا به دریای چین | همه ترک بر ترک بینم زمین | |||||
اگر چه نشد ترک با روم خویش | هم از رومشان کینه با روس بیش | |||||
به پیکان ترکان این مرحله | توان ریخت بر پای روس آبله | |||||
بسا زهر کو در تن آرد شکست | به زهری دگر بایدش باز بست | |||||
شنیدم که از گرگ روباه گیر | به بانگ سگان رست روباه پیر | |||||
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند | پی روبه پیر برداشتند | |||||
دهی بود در وی سگانی بزرگ | همه تشنهی خون روباه و گرگ | |||||
یکی بانگ زد روبه چاره ساز | که بند از دهان سگان کرد باز | |||||
سگان ده آواز برداشتند | که روباه را گرگ پنداشتند | |||||
زبانگ سگان کامد از دوردست | رمیدند گرگان و روباه رست | |||||
سگالندهی کاردان وقت کار | ز دشمن به دشمن شود رستگار | |||||
اگر چه مرا با چنین برگ و ساز | به هم پشتی کس نیاید نیاز | |||||
در چاره بر چاره گر بسته نیست | همه کار با تیغ پیوسته نیست | |||||
سران سپه سر کشیدند پیش | که ریزیم در پای تو خون خویش | |||||
نبودیم ازین پیشتر سست کوش | کنون گرمتر زان براریم جوش | |||||
هم از بهر مردی هم از بهر مال | بکوشیم تا چون بود در جوال | |||||
سپه را چو دل داد خسرو بسی | که بیدل نیاید که باشد کسی | |||||
در اندیشه میبود تا وقت شام | که فردا چه برسازد از تیغ و جام | |||||
چو از تیرهی شب روز روشن نهفت | طلایه برون رفت و جاسوس خفت | |||||
نگهبان لشگر برون از قیاس | نشستند بر رهگذرهای پاس | |||||
شب تیره بی پاس نگذاشتند | ز شب تا سحر پاس میداشتند |