نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن باده بر دست گیر
ظاهر
بیا ساقی آن باده بر دست گیر | که از خوردنش نیست کس را گزیر | |||||
نه باده جگر گوشهی آفتاب | که هم آتش آمد به گوهر هم آب | |||||
دو پروانه بینم در این طرفگاه | یکی رو سپیدست و دیگر سیاه | |||||
نگردند پروانه شمع کس | که پروانه ما نخوانند بس | |||||
فروغ از چراغی ده این خانه را | که سازد کباب این دو پروانه را | |||||
گزارشکن فرش این سبز باغ | چنین برفروزد چراغ از چراغ | |||||
که چون یافت اسکندر فیلقوس | خبرهای ناخوش ز تاراج روس | |||||
نخفت آن شب از عزم کین ساختن | ز هر گونه با خود برانداختن | |||||
که جنبش در این کار چون آورم | کز این عهد خود را برون آورم | |||||
دگر روز کین بور بیجاده رنگ | ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ | |||||
سکندر بران خنگ ختلی نشست | که چون باد برخاست چون برق جست | |||||
ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند | وز آنجا سوی دشت خوارزم راند | |||||
سپاهی چو دریا پس پشت او | حساب بیابان در انگشت او | |||||
بیابان خوارزم را در نوشت | ز جیحون در آمد به بابل گذشت | |||||
بدان تا کند عالم از روس پاک | قرارش نمیبود در آب و خاک | |||||
در آن تاختن دیده بی خواب کرد | گذر بر بیابان سقلاب کرد | |||||
بیابان همه خیل قفچاق دید | در او لعبتان سمن ساق دید | |||||
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب | فروزانتر از ماه و از آفتاب | |||||
همه تنگ چشمان مردم فریب | فرشته ز دیدارشان ناشکیب | |||||
نقابی نه بر صفحهی رویشان | نه باک از بردار نه از شویشان | |||||
سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب | چو دیدند روئی چنان بی نقاب | |||||
ز تاب جوانی به جوش آمدند | در آن داوری سخت کوش آمدند | |||||
کس از بیم شه ترکتازی نکرد | بدان لعبتان دست یازی نکرد | |||||
چو شه دید خوبان آن راه را | نه خوب آمد آن قاعدت شاه را | |||||
پری پیکران دید چون سیم ناب | سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب | |||||
ز محتاجی لشگر اندیشه کرد | که زن زن بود بی گمان مرد مرد | |||||
یکی روز همت بدان کار داد | بزرگان قفچاق را بار داد | |||||
پس از آنک شاهانه بنواختشان | به تشریف خود سر برافراختشان | |||||
به پیران قفچاق پوشیده گفت | که زن روی پوشیده به در نهفت | |||||
زنی کو نماند به بیگانه روی | ندارد شکوه خود و شرم شوی | |||||
اگر زن خود از سنگ و آهن بود | چو زن نام دارد نه هم زن بود | |||||
چو آن دشتبانان شوریده راه | شنیدند یک یک سخنهای شاه | |||||
سر از حکم آن داوری تافتند | که آیین خود را چنان یافتند | |||||
به تسلیم گفتند ما بندهایم | به میثاق خسرو شتابندهایم | |||||
ولی روی بستن ز میثاق نیست | که این خصلت آیین قفچاق نیست | |||||
گر آیین تو روی بربستن است | در آیین ما چشم در بستن است | |||||
چو در روی بیگانه نادیده به | جنایت نه بر روی بر دیده به | |||||
وگر شاه را ناید از ما درشت | چرا بایدش دید در روی و پشت | |||||
عروسان ما را بسست این حصار | که با حجلهی کس ندارند کار | |||||
به برقع مکن روی این خلق ریش | تو شو برقع انداز بر چشم خویش | |||||
کسی کو کند دیده را در نقاب | نه در ماه بیند نه در آفتاب | |||||
جهاندار اگر زانکه فرمان دهد | ز ما هر که خواهد بر او جان دهد | |||||
بلی شاه را جمله فرمان بریم | ولیکن ز آیین خود نگذریم | |||||
چو بشنید شاه آن زبان آوری | زبون شد زبانش در آن داوری | |||||
حقیقت شد او را که با آن گروه | نصیحت نمودن ندارد شکوه | |||||
به فرزانه آن قصه را گفت باز | وز او چارهای خواست آن چاره ساز | |||||
که این خوبرویان زنجیر موی | دریغست کز کس نپوشند روی | |||||
وبالست از این چشم بیگانه را | چو از دیدن شمع پروانه را | |||||
چه سازیم تا نرم خوئی کنند | ز بیگانه پوشیده روئی کنند | |||||
چنین داد پاسخ فراست شناس | که فرمان شه را پذیرم سپاس | |||||
طلسمی برانگیزم از ناف دشت | که افسانه سازند ازان سرگذشت | |||||
هر آن زن که در روی او بنگرد | بجز روی پوشیده زو نگذرد | |||||
به شرطی که شاه آرد آنجا نشست | وزو هر چه در خواهم آرد به دست | |||||
شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست | به زور و به زر یک به یک کرد راست | |||||
جهاندیدهی دانا به نیک اختری | درآمد به تدبیر صنعت گری | |||||
نو آیین عروسی در آن جلوهگاه | برآراست از خاره سنگی سیاه | |||||
برو چادری از رخام سفید | چو برگ سمن بر سر مشک بید | |||||
هرانزن که دیدی در آزرم اوی | شدی روی پوشیده از شرم اوی | |||||
درآورده از شرم چادر به روی | نهان کرده رخسار و پوشیده موی | |||||
از آن روز خفچاق رخساره بست | که صورتگر آن نقش برخاره بست | |||||
نگارنده را گفت شه کاین نگار | در این سنگدل قوم چون کرد کار | |||||
که فرمان ما را ندارند گوش | در این سنگ بینند و یابند هوش | |||||
خبر داد دانای بیدار بخت | که خفچاق را دل چو سنگ است سخت | |||||
ببر گرچه سیمند سنگین دلند | به سنگین دلان زین سبب مایلند | |||||
بدین سنگ چون بگذرد رختشان | از او نرم گردد دل سختشان | |||||
که روئی بدین سختی از خاره سنگ | چو خود را همی پوشد از نام و ننگ | |||||
روا باشد ار ما بپوشیم روی | ز بیداد بیگانه و شرم شوی | |||||
دگر نسبتی کاسمانیست آن | نگویم که رمزی نهانیست آن | |||||
به پامردی این طلسم بلند | بران رویها بسته شد روی بند | |||||
هنوز آن طلسم برانگیخته | در آن دشت ماندست ناریخته | |||||
یکی بیشه در گردش از چوبهی تیر | چو باشد گیا بر لب آبگیر | |||||
ز پرهای تیر عقاب افکنش | عقابان فزونند پیرامنش | |||||
همه خیل قفچاق کانجا رسند | دو تا پیش آن نقش یکتا رسند | |||||
زره گر پیاده رسد گر سوار | پرستش کنندش پرستندهوار | |||||
سواری که راند فرس پیش او | نهد تیری از جعبه در کیش او | |||||
شبانی که آنجا رساند گله | کند پیش او گوسفندی یله | |||||
عقابان درآیند از اوج بلند | نمانند یک موی از آن گوسفند | |||||
ز بیم عقابان پولاد چنگ | نگردد کسی گرد آن خاره سنگ | |||||
صنم بین که آن نقش پرداز کرد | که گاهی گره بست و گه باز کرد |