نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن آب یاقوتوار
ظاهر
بیا ساقی آن آب یاقوتوار | در افکن بدان جام یاقوت بار | |||||
سفالینه جامی که می جان اوست | سفالین زمین خاک ریحان اوست | |||||
علم برکش ای آفتاب بلند | خرامان شو ای ابر مشگین پرند | |||||
بنال ای دل رعد چون کوس شاه | بخند ای لب برق چون صبحگاه | |||||
به بار ای هوا قطره ناب را | بگیر ای صدف در کن این آب را | |||||
برا ای در از قعر دریای خویش | ز تاج سر شاه کن جای خویش | |||||
شهی که آرزومند معراج توست | زمین بوس او درةالتاج توست | |||||
سکندر شکوهی که در جمله ساز | شکوه سکندر بدو گشت باز | |||||
زمین زندهدار آسمان زنده کن | جهان گیر دشمن پراکنده کن | |||||
طرفدار مغرب به مردانگی | قدر خان مشرق به فرزانگی | |||||
جهان پهلوان نصرةالدین که هست | بر اعدای خود چون فلک چیرهدست | |||||
مخالف پس اندیش و او پیش بین | بداندیش کم مهر و او بیشکین | |||||
خداوند شمشیر و تخت و کلاه | سه نوبت زن پنج نوبت پناه | |||||
به رستم رکابی روان کرده رخش | هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش | |||||
شهان را ز رسمی که آیین بود | کلید آهنین گنج زرین بود | |||||
جز او کاهن تیغ روشن کند | کلید از زر و گنج از آهن کند | |||||
چو آب فرات آشکارانواز | چو سرچشمه نیل پنهان گداز | |||||
اگر سایه بر آفتاب افکند | در آن چشمهی آتش آب افکند | |||||
وگر ماه نو را براتی دهد | ز نقص کمالش نجاتی دهد | |||||
گر انعام او بر شمارد کسی | بدان تا کند شکر نعمت بسی | |||||
ز شکر وی آن نعمت افزون بود | ولی نعمتی بیش از این چون بود | |||||
فلک وار با هر که بندد کمر | بر آب افکند چون زمینش سیر | |||||
بریزد در آشوب چون میغ او | سر تیغ کوه از سر تیغ او | |||||
هر آنچ او نموده گه کارزار | نه رستم نموده نه اسفندیار | |||||
صلاح جهان آن شب آمد پدید | که از مولد این صبح صادق دمید | |||||
کجا گام زد خنگ پدرام او | زمین یافت سرسبزی از گام او | |||||
به هر دایره کو زده ترکتاز | ز پرگار خطش گره کرده باز | |||||
بران بقعه کاو بارگی تاخته | زمین گنج قارون برانداخته | |||||
بر آن دژ که او رایت انگیخته | سر کوتوال از دژ آویخته | |||||
اگر دیگران کاصلشان آدمیست | همه مردمند او همه مردمیست | |||||
ندانم کس از مردم روشناس | کزان مردمی نیست بر وی سپاس | |||||
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند | ولینعمت عالمش خواندهاند | |||||
اگر مردهای سر آرد ز گور | بگیرد همه شهر و بازار شور | |||||
هزاران دل مرده از عدل شاه | شود زنده و خصم ناید به راه | |||||
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد | به خلقی چنین خلق را بنده کرد | |||||
جهان بود چون کان گوهر خراب | به آبادی افتاد ازین آفتاب | |||||
زمین دوزخی بود بی کار و کشت | به ابری چنین تازه شد چون بهشت | |||||
ز هر نعمتی کایدش نو به نو | دهد بخش خواهندگان جو به جو | |||||
به هر نیکوی چون خرد پیبرد | جهان یاد نیک از جهان کی بود | |||||
گر از نخل طوبی رسد در بهشت | به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت | |||||
رسد شرق تا غرب احسان او | به هر خانهای نعمت خوان او | |||||
زهی بارگاهی که چون آفتاب | ز مشرق به مغرب رساند طناب | |||||
به کیخسروی نامش افتاده چست | نسب کرده بر کیقبادی درست | |||||
به هر وادیی کو عنان تافته | در منه به دامن درم یافته | |||||
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته | سمن سیم و خیری زر اندوخته | |||||
کجا گنج دانی پشیزی در او | که از گنج او نیست چیزی در او | |||||
چو از تاج او شد فلک سر بلند | سرش باد از آن تاج فیروزمند | |||||
زهی خضر و اسکندر کاینات | که هم ملک داری هم آب حیات | |||||
چو اسکندری شاه کشورگشای | چو خضر از ره افتاده را رهنمای | |||||
همه چیز داری که آن درخورست | نداری یکی چیز و آن همسرست | |||||
چو دریا نگویم گران سایهای | همانا که چون کان گرانمایهای | |||||
چو در صید شیران شعار افکنی | به تیری دو پیکر شکار افکنی | |||||
چو در جنگ پیلان گشائی کمند | دهی شاه قنوج را پیل بند | |||||
اگر شیر گور افکند وقت زور | تو شیر افکنی بلکه بهرام گور | |||||
چه دولت که در بند کار تو نیست | چه مقصود کان در کنار تو نیست | |||||
بسا گردن سخت کیمخت چرم | که شد چون دوال از رکاب تو نرم | |||||
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش | یکی نرم گردن یکی سفته گوش | |||||
به عذر از تو بدخواه جان میبرد | بدین عهد رایت جهان میبرد | |||||
چو برگشت گرد جهان روزگار | ز شش پادشه ماند شش یادگار | |||||
کلاه از کیومرث تختگیر | ز جمشید تیغ از فریدون سریر | |||||
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای | که احکام انجم درو یافت جای | |||||
فروزنده آیینهی گوهری | نمودار تاریخ اسکندری | |||||
همان خاتم لعل بر دوخته | به مهر سلیمانی افروخته | |||||
بدین گونه شش چیز در حرف تست | گواه سخن نام شش حرف تست | |||||
جز این نیز بینم تو را شش خصال | که بادی برومند ازو ماه و سال | |||||
یکی آنکه از گنج آراسته | دهی آرزوهای ناخواسته | |||||
دویم مردمی کردن بی قیاس | عوض باز ناجستن از حقشناس | |||||
سوم دل به شفقت برآراستن | ستمدیده را داد دل خواستن | |||||
چهارم علم بر ثریا زدن | چو خورشید لشگر به تنها زدن | |||||
همان پنجم از مجرم عذر خواه | ز روی کرم عفو کردن گناه | |||||
ششم عهد و پیمان نگهداشتن | وفا داری از یاد نگذاشتن | |||||
ز تو شش جهت بی روائی مباد | وز این شش خصالت جدائی مباد | |||||
به پرواز ملکت دو شاهین به کار | یکی در خزینه یکی در شکار | |||||
دو مار از برای تو توفیر سنج | یکی مار مهره یکی مار گنج | |||||
جهان خسروا زیر هفت آسمان | طرفدار پنجم توئی بی گمان | |||||
جهان را به فرمان چندین بلاد | ستون در تست ذات العماد | |||||
همه شب که مه طوف گردون کند | چراغ ترا روغن افزون کند | |||||
همه روز خورشید با تاج زر | به پائین تخت تو بندد کمر | |||||
سپارنده پادشاهی به تو | سپرد از جهان هر چه خواهی به تو | |||||
بدان داد ملکت که شاهی کنبی | چو داور شوی داد خواهی کنی | |||||
که بازی کند بر پریشه زور | نه پیلی نهد پای بر پشت مور | |||||
سپاس از خداوند گیتی پناه | که بیشست از این قصه انصاف شاه | |||||
به انصاف شه چشم دارم یکی | که بیند در این داستان اندکی | |||||
گر افسانهای بیند از کار دور | نه سایه بر او گستراند نه نور | |||||
وگر بیند از در در او موج موج | سراینده را سر برآرد به اوج | |||||
در این گنجنامه زر از جهان | کلید بسی گنج کردم نهان | |||||
کسی کان کلید زر آرد به دست | طلسم بسی گنج داند شکست | |||||
وگر گنج پنهان نیارد پدید | شود خرم آخر به زرین کلید | |||||
تو دانی که این گوهر نیم سفت | چه گنجینهها دارد اندر نهفت | |||||
نشاط از تو دارد گهر سفتنم | سزاوار توست آفرین گفتنم | |||||
خرد کاسمان را زمین میکند | برین آفرین آفرین میکند | |||||
چو فرمان چنین آمد از شهریار | که بر نام ما نقش بند این نگار | |||||
به گفتار شه مغز را تر کنم | بگفت کان مغز در سر کنم | |||||
فرستم عروسی بدان بزمگاه | کزو چشم روشن شود بزم شاه | |||||
عروسی چنین شاه را بنده باد | بران فحل آفاق فرخنده باد | |||||
به اندازه آنکه نزدیک و دور | چراغ جهان تاب را هست نور | |||||
گل باغ شه عالم افروز باد | چراغ شبش مشعل روز باد | |||||
دریده دهن بد سگالش چو داغ | زبان سوخته دشمنش چون چراغ | |||||
نظامی چو دولت در ایوان او | شب و روز باد آفرین خوان او | |||||
ز چشم بد آن کس نیابد گزند | که پیوسته سوزد بر آتش سپند | |||||
ز سحر آن سرا را نیابی خراب | که دارد سفالینهای پر سداب | |||||
سداب و سپند رقیبان شاه | دعای نظامی است در صبحگاه |