نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن آب آتش خیال
ظاهر
بیا ساقی آن آب آتش خیال | درافکن بدان کهرباگون سفال | |||||
گوارنده آبی کزین تیره خاک | بدو شاید اندوه را شست پاک | |||||
شبی روشن از روز و رخشندهتر | مهی ز آفتابی درفشندهتر | |||||
ز سرسبزی گنبد تابناک | زمرد شده لوح طفلان خاک | |||||
ستاره بران لوح زیبا ز سیم | نوشته بسی حرف از امید و بیم | |||||
دبیری که آن حرفها را شناخت | درین غار بی غور منزل نساخت | |||||
به شغل جهان رنج بردن چه سود | که روزی به کوشش نشاید فزود | |||||
جهان غم نیرزد به شادی گرای | نه کز بهر غم کردهاند این سرای | |||||
جهان از پی شادی و دلخوشیست | نه از بهر بیداد و محنت کشیست | |||||
در این جای سختی نگیریم سخت | از این چاه بی بن برآریم رخت | |||||
می شادی آور به شادی نهیم | ز شادی نهاده به شادی دهیم | |||||
چو دی رفت و فردا نیامد پدید | به شادی یک امشب بباید برید | |||||
چنان به که امشب تماشا کنیم | چو فردا رسد کار فردا کنیم | |||||
غم نامده خورد نتوان به زور | به بزم اندرون رفت نتوان به گور | |||||
مکن جز طرب در می اندیشهای | پدید است بازار هر چه پیشهای | |||||
چه باید به خود بر ستم داشتن | همه ساله خود را به غم داشتن | |||||
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ | که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ | |||||
گریزیم از این کوچگاه رحیل | از آن پیش کافتیم درپای پیل | |||||
خوریم آنچه از ما به گوری خورند | بریم آنچه از ما به غارت برند | |||||
اگر برد خواهی چنان مایه بر | که بردند پیشینگان دگر | |||||
اگر ترسی از رهزن و باج خواه | که غارت کند آنچه بیند به راه | |||||
به درویش ده آنچه داری نخست | که بنگاه درویش را کس نجست | |||||
نبینی که ده یک دهان خراج | به دهلیز درویش دزدند باج | |||||
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج | که ویرانه را ساخت باروی گنج | |||||
چو تاریخ یکروزه دارد جهان | چرا گنج صد ساله داری نهان | |||||
بیا تا نشینیم و شادی کنیم | شبی در جهان کیقبادی کنیم | |||||
یک امشب ز دولت ستانیم داد | زدی و ز فردا نیاریم یاد | |||||
بترسیم از آنها کزو سود نیست | کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست | |||||
بدانچ آدمی را بود دسترس | بکوشیم تا خوش برآید نفس | |||||
به چاره دل خویشتن خوش کنیم | نه چندان که تن نعل آتش کنیم | |||||
دمی را که سرمایه از زندگیست | به تلخی سپردن نه فرخندگیست | |||||
چنان بر زن این دم که دادش دهی | که بادش دهی گر به بادش دهی | |||||
فدا کن درم خوشدلی را بسیچ | که ارزان بود دل خریدن به هیچ | |||||
ز بهر درم تند و بدخو مباش | تو باید که باشی درم گو مباش | |||||
مشو در حساب جهان سخت گیر | همه سختگیری بود سخت میر | |||||
به آسان گذاری دمی می شمار | که آسان زید مرد آسان گذار | |||||
شبی فرخ و ساعتی ارجمند | بود شادمانی درو دلپسند | |||||
گزارش چنین میکند جوهری | سخن را به یاقوت اسکندری | |||||
که اسکندر آن شب به مهر تمام | به یاد لب دوست پر کرد جام | |||||
به نوشین لب آن جام را نوش کرد | ز لب جام را حلقه در گوش کرد | |||||
نشسته به کردار سرو جوان | که گه لاله ریزد گهی ارغوان | |||||
ز عنبر خطی بر گل انگیخته | بر گل جهان آب گل ریخته | |||||
هم از فتح دشمن دلش شاد بود | هم از دوستیش خانه آباد بود | |||||
طلب کرد یار دلارام را | پری پیکر نازی اندام را | |||||
ز نامحرمان کرد خرگه تهی | سماع و سماع آور خرگهی | |||||
بتی فرق و گیسو برآراسته | مرادی به صد آرزو خواسته | |||||
لب از ناردانه دلاویزتر | زبان از طبرزد شکر ریزتر | |||||
دهانی و چشمی به اندازه تنگ | یکی راه دل زد یکی راه چنگ | |||||
سر آغوش و گیسوی عنبر فشان | رسن وار در عطف دامن کشان | |||||
طرازندهی مجلس و بزمگاه | نوازندهی چنگ در چنگ شاه | |||||
به فرمان شه چنگ را ساز کرد | در درج گوهر ز لب باز کرد | |||||
که از شادی امشب جهان را نویست | همه شادی از دولت خسرویست | |||||
به هنگام گل خوش بود روزگار | بخندد جهان چون بخندد بهار | |||||
چو خورشید روشن برآید به اوج | ز روشن جهان برزند نور موج | |||||
صبا چون درآید به دیبا گری | زمین رومی آرد هوا ششتری | |||||
گل سرخ چون کله بندد به باغ | فروزد ز هر غنچهای صد چراغ | |||||
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ | نه زیبا بود آینه زیر زنگ | |||||
چو کیخسرو ار میشود جام گیر | چرا جام خالی بود بر سریر | |||||
ملک گر ز جمشید بالاترست | رخ من ز خورشید والاتر است | |||||
شه ار شد فریدون زرینه کفش | به فتحش منم کاویانی درفش | |||||
شه ار کیقباد بلند افسرست | مرا افسر از مشک و از عنبرست | |||||
شه ار هست کاوس فیروزه تاج | ز من بایدش خواستن تخت عاج | |||||
شه ار چون سلیمان شود دیو بند | مرا در جهان هست دیوانه چند | |||||
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت | من آنرا گرفتم که عالم گرفت | |||||
اگر چه کمند جهانگیر شاه | فتاد است بر گردن مهر و ماه | |||||
کمندی من از زلف برسازمش | نترسم به گردن دراندازمش | |||||
گر او را کمندی بود ماه گیر | مرا هم کمندی بود شاه گیر | |||||
گر او ناوک اندازد از زوردست | مرا غمزهی ناوک انداز هست | |||||
گر او حربه دارد به خون ریختن | من از چهره خون دانم انگیختن | |||||
گر او قصد شمشیر بازی کند | زبانم به شمشیر بازی کند | |||||
گر او لختی از زر برآرد به دوش | دو لختی است زلفین من گرد گوش | |||||
گر او را یکی طوق بر مرکبست | مرا بین که ده طوق بر غبغبست | |||||
گر او حقهها دارد از لعل و در | مرا حقهای خست از لعل پر | |||||
گر ایدون که یاقوت او کانیست | مرا لب چو یاقوت رمانیست | |||||
گر او چرخ را هست انجم شناس | مرا انجم چرخ دارند پاس | |||||
گر او را علم هست بالای سر | مرا صد علم هست بیرون در | |||||
گر او شاه عالم شد از سروری | منم شاه خوبان به جان پروری | |||||
چو برقع براندازم از روی خویش | ندارم جهان را به یک موی خویش | |||||
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین | به گیسو کشم ماه را بر زمین | |||||
چو تنگ شکر در عقیق آورم | ز پسته شراب رحیق آورم | |||||
رحیقم به رقص آورد آب را | عقیقم مفرح دهد خواب را | |||||
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم | ز قند ار نمک باید اینک لبم | |||||
بدین قند کو با شکر خندیست | در بوسه بین چون سمرقندیست | |||||
اگر کیمیا سنگ را زر کند | نسیم من از خاک عنبر کند | |||||
سهیل یمن تاب را با ادیم | همان شد که بوی مرا با نسیم | |||||
به چشمی دل خسته بریان کنم | به چشمی دگر غارت جان کنم | |||||
از این سو کنم صید و بنوازمش | وز آنسو به دریا دراندازمش | |||||
فریبم به درمان و سوزم به درد | منم کاین کنم جز من این کس نکرد | |||||
اگر راهبم بیند از راه دور | برد سجده چون هیربد پیش نور | |||||
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ | درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ | |||||
کنم سیمکاری که سیمین تنم | ولی قفل گنجینه را نشکنم | |||||
در باغ ما را که شد ناپدید | بجز باغبان کس نداند کلید | |||||
رطبهایتر گرچه دارم بسی | بجز خار خشگم نبیند کسی | |||||
گلابم ولی دردسر میدهم | نمک خواه خود را جگر میدهم | |||||
مگر دید شب ترکی روی من | که چون خال من گشت هند ویمن | |||||
مگر ماه نو کان هلالی کند | به امید من خانه خالی کند | |||||
چو زلفم درآید به بازیگری | به دام آورد پای کبک دری | |||||
بنا گوشم ار برگشاید نقاب | دهان گل سرخ گردد پر آب | |||||
زنخ را چو سازم از زلف بند | به آب معلق درارم کمند | |||||
چو پیدا کنم لطف اندام را | سرین بشکنم مغز بادام را | |||||
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم | سمن را ورق درنوردم ز شرم | |||||
شکر چاشنی گیر نوش منست | گهر حلقه در گوش گوش منست | |||||
دهانم گرو بست با مشتری | گرو برد کو دارد انگشتری | |||||
جنابی که با گل خورم نوش باد | مرا یاد و گل را فراموش باد | |||||
یک افسون چشمم به بابل رسید | کزو آمد آن جادوئیها پدید | |||||
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت | کزو مشک شد ناف آهو به دشت | |||||
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش | بیا تا دل رفته بینی ز هوش | |||||
کرشمه چو در چشم مست آورم | صد از دست رفته به دست آورم | |||||
دلی را که سر سوی راه افکنم | نمایم زنخ تا به چاه افکنم | |||||
ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج | به بوئی ز خلج ستانم خراج | |||||
به سلطانی چین نهم مهر موم | زنم پنج نوبت به تاراج روم | |||||
جگر گوشه چینیانم به خال | چراغ دل رومیانم به فال | |||||
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز | طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز | |||||
لبم لعل را کارسازی کند | خیالم به خورشید بازی کند | |||||
مغ دیر سیمین صنم خواندم | صنم خانهی باغ ارم داندم | |||||
چو شد نار پستانم انگیخته | ز بستان دل نار شد ریخته | |||||
ز نارم که نارنج نوروزیست | که را بخت گوئی که را روزیست | |||||
مبارک درختم که بر دوستم | برآور گلم گر چه در پوستم | |||||
من و آب سرخ و سر سبز شاه | جهان گو فرو شو به آب سیاه | |||||
برآنم که دستان به کار آورم | چو چنگ خودش در کنار آورم | |||||
گهی بوسه بر چشم مستش دهم | گهی زلف خود را به دستش دهم | |||||
به شرطی کنم جان خود جای او | که هرگز نتابم سر از پای او | |||||
چنان خسبم از مهر آن آفتاب | که سر در قیامت برآرم ز خواب | |||||
گر آبیست گو زندگانی دهد | وگر سایهای گو جوانی دهد | |||||
کند وصل من زندگانی دراز | جوانی دهم چون درآیم به ناز | |||||
سکندر به حیوان خطا میرود | من اینجا سکندر کجا میرود | |||||
اگر راه ظلمات میبایدش | سرزلف من راه بنمایدش | |||||
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ | همان آورد آب حیوان به چنگ | |||||
لب من که یاقوت رخشان در اوست | بسی چشمه چون آب حیوان در اوست | |||||
جهان خسروا چند گردن کشی | بر این آب حیوان مشو آتشی | |||||
پریرویم و چون پری در پرند | چو دل بستهای در پری در مبند | |||||
مرا با تو در باد و بستن مباد | شکن باد لیکن شکستن مباد | |||||
بس این سنگ سخت از دل انگیختن | به نازک دلان در نیامیختن | |||||
مکن ترکی ای میل من سوی تو | که ترک توام بلکه هندوی تو | |||||
بدین آسمانی زمین توام | ز چینم ولی درد چین توام | |||||
گل من گلی سایه پروردنیست | که سایه به خورشید درخورد نیست | |||||
چو من میوه در سایهی خانه بس | که ناخوش بود میوهی خانه رس | |||||
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر | ز ریحان بود خانه را ناگزیر | |||||
رها کن به نخجیر این کبک باز | بترس از عقابان نخجیر ساز | |||||
رطب کو رسیده بود بر درخت | به سستی رسد گر نگیریش سخت | |||||
نیابی ز من به جگر خوارهای | جگر خوارهای نه شکر بارهای | |||||
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم | چه خونها که ماندست در گردنم | |||||
به داور شدم با شکر بارها | مرا بیش از او بود بازارها | |||||
به آواز و چهره کش و دلکشم | همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم | |||||
چو ساقی شوم مینباشد حرام | چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام | |||||
چو بر رود دستان کنم دست خوش | کنم مست وانگه شوم مست کش | |||||
ز دور این چنین دلبریها کنم | در آغوش جان پروریها کنم | |||||
برابر دهم دیده را دلخوشی | چو در برکشندم کنم دل کشی | |||||
من و نالهی چنگ و نوشینه می | ز من عاشقان کی شکیبندکی | |||||
چو تو شهریاری بود یار من | چه باشد بجز خرمی کار من | |||||
چو من نیست اندر جهان کس به کام | ازان نیست اندر جهانم به نام | |||||
چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ | چنین قولی از قند عناب رنگ | |||||
درآمد شه از مهر آن نوشناز | بدان جره کبک چون جره باز | |||||
تذرو بهاری درآمد به غنج | برون آمد از مهد زرین ترنج | |||||
سرا بود خالی و معشوقه مست | عنان رفت یک باره دل را ز دست | |||||
شبی خلوت و ماهروئی چنان | ازو چون توان درکشیدن عنان | |||||
گوزن جوان را بیفکند شیر | به تاراجگاهش درآمد دلیر | |||||
به صید حواصل درآمد عقاب | به مهمانی ماه رفت آفتاب | |||||
زمانی چو شکر لبش میگزید | زمانی چو نیشکرش میمزید | |||||
به بر در گرفت آن سمن سینه را | ز در مهر برداشت گنجینه را | |||||
نخورده میی دید روشن گوار | یکی باغ در بسته پر سیب و نار | |||||
عقیقی نیازرده بر مهر خویش | نگینی به الماس ناگشته ریش | |||||
نچیده گلی خار برچیدهای | بجز باغبان مرد نادیدهای | |||||
از آن گرمی و آتش افزون شدن | ز جوشنده خون خواست بیرون شدن | |||||
ز شیرین زبان شکر انگیختند | چو شیر و شکر درهم آویختند | |||||
به هم درخزیده دو سرو بلند | به بادام و روغن درافتاده قند | |||||
دو پی هر دو چون لاف الف خم زده | دو حرف از یکی جنس درهم زده | |||||
چو لولوی ناسفته را لعل سفت | هم آسود لولو و هم لعل خفت | |||||
سکندر بدان چشمه زندگی | بسی کرد شادی و فرخندگی | |||||
چنین چند شب دل به شادی سپرد | وزان مرحله رخت بیرون نبرد |