نظامی (شرف نامه)/به نامه بزرگ ایزد داد بخش
ظاهر
به نامه بزرگ ایزد داد بخش | که ما را ز هر دانش او داد بخش | |||||
خداوند روزی ده دستگیر | پناهنده را از درش ناگزیر | |||||
فروزندهی کوکب تابناک | به مردم کن مردم از تیره خاک | |||||
توانا و دانا به هر بودنی | گنه بخش بسیار بخشودنی | |||||
از او هر زمان روح را مایهای | خرد را دگرگونه پیرایهای | |||||
یکی را چنان تنگی آرد به پیش | که نانی نبیند در انبان خویش | |||||
یکی را بدست افکند کوه گنج | نسنجیدههائی دهد کوه سنج | |||||
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت | نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت | |||||
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست | که جان دادن و کشتن او را یکیست | |||||
نشاید سر از حکم او تافتن | جز او حاکمی کی توان یافتن | |||||
درود خدا باد بر بندهای | که افکنده شد با هر افکندهای | |||||
چه سودست کاین قوم حق ناشناس | کنند آفرین را به نفرین قیاس | |||||
به جائی که بدخواه خونی بود | تواضع نمودن زبونی بود | |||||
نکو داستانی زد آن شیر مست | که با زیردستان مشو زیردست | |||||
تو ای طفل ناپخته خام رای | مزن پنجه در شیر جنگ آزمای | |||||
به هم پنجهای با منت یار کو | سپاهت کجا و سپهدار کو | |||||
چو کژدم توئی مارخوئی کنی | که با اژدها جنگجوئی کنی | |||||
اگر کردی این خوی ماران رها | وگر نی من و تیغ چون اژدها | |||||
چنانت دهم مالش از تیغ تیز | که یا مرگ خواهی ز من یا گریز | |||||
به رخشنده آذر باستا و زند | به خورشید روشن به چرخ بلند | |||||
یه یزدان که اهریمنش دشمنست | به زردشت کو خصم اهریمنست | |||||
که از روم و رومی نمانم نشان | شوم به سر هر دو آتش فشان | |||||
گرفتم همه آهن آری ز روم | در آتشگه ما چه آهن چه موم | |||||
ز رومی چه برخیزد و لشگرش | به پای ستوران برم کشورش | |||||
گر آری به خروارها درع و ترگ | کجا با شدت برگ یک بید برگ | |||||
مگر تیر ترکان یغمای من | نخوردی که تندی به غوغای من | |||||
سری کو که سر بخش دارا کنی | به ار پیش دارا مدارا کنی | |||||
کمان بشکنی پر بریزی ز تیر | زره در نوردی بپوشی حریر | |||||
وگرنه چنانت دهم گوش پیچ | که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ | |||||
حذر کن ز خشم جگر جوش من | مباش ایمن از خواب خرگوش من | |||||
به خرگوش خفته مبین زینهار | که چندان که خسبد دود وقت کار | |||||
توانم که من با تو ای خام خوی | کنم پختگی گردم آزرم جوی | |||||
ولیک آن مثل راست باشد که شاه | به ار وقت خواری درافتد به چاه | |||||
بده جزیت از ما ببر کینه را | قلم در مکش رسم دیرینه را | |||||
نشاید همه ساله گرگینه دوخت | خر و رشته یکبار باید فروخت | |||||
مزن رخنه در خاندان کهن | تو در رخنه باشی دلیری مکن | |||||
بجائی میاور که جنبم ز جای | ندارد پر پشه با پیل پای | |||||
به ملک خدا داده خرسند باش | مکن ز اهنین چنگ شیران تراش | |||||
کلاغی تک کبک در گوش کرد | تک خویشتن را فراموش کرد | |||||
بساز انجمن کانجم آمد فراز | فرشته در آسمان کرد باز | |||||
ندانم که دیهیم کیخسروی | ز فرق که خواهد گرفتن بوی | |||||
زمانه که را کارسازی کند | ستاره به جان که بازی کند | |||||
ز خاکی که بر آسمان افکنی | سرو چشم خود در زیان افکنی | |||||
منم سر دگر سروران پای و دست | سر خویشتن را چه باید شکست | |||||
طپانچه بر اعضای خود میزنی | تبر خیره بر پای خود میزنی | |||||
غرور جوانی بران داردت | که گردن به شمشیر من خاردت | |||||
خلافم نه تنها تو را کرد پست | بسا گردنان را که گردن شکست | |||||
مرا زیبد از خسروان عجم | سرتخت کاووس واکلیل جم | |||||
به سختی کشی سخت چون آهنم | که از پشت شاهان روئین تنم | |||||
باران کجا ترسد آن گرگ پیر | که گرگینه پوشد به جای حریر | |||||
ز دارنده نتوان ستد بخت را | نشاید خرید افسر و تخت را | |||||
گر اسفندیار از جهان رخت برد | نسب نامه من به بهمن سپرد | |||||
وگر بهمن از پادشاهی گذشت | جهان پادشاهی به من بازگشت | |||||
به جز من که دارد گه کارزار | دل بهمن و زور اسفندیار | |||||
به من میرسد بازوی بهمنی | که اسفندیارم به روئین تنی | |||||
نژاده منم دیگران زیردست | نژاد کیان را که یارد شکست | |||||
در اندازهی من غلط بودهای | به بازوی بهمن نپیمودهای | |||||
خداوند ملکم به پیوند خویش | مشو عاصی اندر خداوند خویش | |||||
پشیمان کنون شو که چون کار بود | ندارد پشیمانی آنگاه سود | |||||
جوانی مکن گرچه هستی دلیر | منه پای گستاخ در کام شیر | |||||
درشتی رها کن به نرمی گرای | ز جایم مبر تا بمانی به جای | |||||
به تندی به غارت برم کشورت | به خواهش دهم کشور دیگرت | |||||
من از ساکنی هستم آن کوه سنگ | که در جنبش آهسته دارم درنگ | |||||
مجنبان مرا تا نجنبد زمین | همین گفتمت باز گویم همین | |||||
چو خواننده نامهی شهریار | بپرداخت از نامهی چون نگار | |||||
سکندر بفرمود کارد شتاب | سزای نوشته نویسد جواب | |||||
دبیر قلمزن قلم برگرفت | همه نامه در گنج گوهر گرفت | |||||
جوابی نبشت آنچنان دلپسند | که بوسید دستش سپهر بلند | |||||
چو سر بسته شد نامه دلنواز | رساننده را داد تا برد باز | |||||
دبیر آمد و نامه را سر گشاد | ز هر نکته صد گنج را درگشاد | |||||
فرو خواند نامه ز سر تا به بن | برآموده چون در سخن در سخن |