نظامی (اقبال نامه)/چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
ظاهر
چو ختم سخن قرعه بر شاه زد | سخن سکهی قدر بر ماه زد | |||||
سکندر که خورشید آفاق بود | به روشن دلی در جهان طاق بود | |||||
از آن روشنی بود کان روشنان | برو انجمن ساختند آنچنان | |||||
چو زیرک بود شاه آموزگار | همه زیرکان آرد آن روزگار | |||||
چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد | جداگانه هر جام را نوش کرد | |||||
بر آن فیلسوفان مشکل گشای | بسی آفرین تازه کرد از خدای | |||||
پس آنگاه گفت ای هنر پروران | بسی کردم اندیشه در اختران | |||||
برآنم که اینصورت از خود نرست | نگارندهای بودشان از نخست | |||||
نگارنده دانم که هست از درون | نگاریدنش را ندانم که چون | |||||
ز چونکرد او گر بدانستمی | همان کو کند من توانستمی | |||||
هر آن صورتی کاید اندر ضمیر | توان کردنش در عمل ناگزیر | |||||
چو ما لوح خلقت ندانیم خواند | تجس در او چون توانیم راند | |||||
شما کاسمان را ورق خواندهاید | سخن بین که چون مختلف راندهاید | |||||
از این بیش گفتن نباشد پسند | که نقش جهان نیست بی نقش بند |