نظامی (اقبال نامه)/چنین بود در نامهی رهنمای
ظاهر
چنین بود در نامهی رهنمای | از آن پس که بود آفرین خدای | |||||
که شاها به دانش دل آباددار | ز بی دانشان دور شو یاد دار | |||||
دری را که بندش بود ناپدید | ز دانا توان بازجستن کلید | |||||
بهر دولتی کاوری در شمار | سجودی بکن پیش پروردگار | |||||
به پیروزی خود قوی دل مباش | ز ترس خدا هیچ غافل مباش | |||||
خدا ترس را کارساز است بخت | بود ناخدا ترس را کار سخت | |||||
بهر جا که باشی تنومند و شاد | سپندی به آتش فکن بامداد | |||||
مباش ایمن از دیدن چشم بد | نه از چشم بد بلکه از چشم خود | |||||
چنین زد مثل مرد گوهر شناس | که گر خوبی از خویشتن در هراس | |||||
ز بار آن درختی نیابد گزند | که از خاک سربرنیارد بلند | |||||
دو شاخه گشایان نخجیرگاه | به فحلان نخجیر یابند راه | |||||
سبق برد خود را تک آهستهدار | حسد را به خود راه بربسته دار | |||||
حسد مرد را دل به درد آورد | میان دو آزاده گرد آورد | |||||
به کینه مبر هیچکس را ز جای | چو از جای بردی درآرش ز پای | |||||
گرت با کسی هست کین کهن | نژادش مکن یکسر از بیخ و بن | |||||
مخواه از کسی کین آبای او | نظر بیش کن در محابای او | |||||
ز خورشید تا سایه موئی بود | که این روشن آن تیره روئی بود | |||||
ز خرما به دستی بود تا بخار | که این گلشکر باشد آن ناگوار | |||||
صد گرچه همسایه شد با نهنگ | در تاج دارد نه شمشیر جنگ | |||||
برادر به جرم برادر مگیر | که بس فرق باشد ز خون تا بشیر | |||||
مزن در کس از بهر کس نیش را | به پای خود آویز هر میش را | |||||
چو آمرزش ایزدی بایدت | نباید که رسم بدی آیدت | |||||
بدان را بد آید ز چرخ کبود | به نیکان همه نیکی آید فرود | |||||
مکن جز به نیکی گرایندگی | که در نیکنامی است پایندگی | |||||
منه بر دل نیکنامان غبار | که بدنامی آرد سرانجام کار | |||||
مکن کار بد گوهران را بلند | که پروردن گرگت آرد گزند | |||||
میامیز در هیچ بد گوهری | مده کیمیائی به خاکستری | |||||
چو بد گوهری سربرآرد زمرد | کند گوهر سرخ را روی زرد | |||||
زدن با خداوند فرهنگ رای | به فرهنگ باشد تو را رهنمای | |||||
چو سود درم بیش خواهی نه کم | مزن رای با مردم بی درم | |||||
کشش جستن از مردم سست کوش | جواهر خری باشد از جو فروش | |||||
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ | به جنسیت آرند شادی به چنگ | |||||
چو در پرده ناجنس باشد همال | ز تهمت بسی نقش بندد خیال | |||||
دو آیینه را چون بهم برنهی | شود هر دو از عاریتها تهی | |||||
مشو با زبون افکنان گاو دل | که مانی در اندوه چون خر به گل | |||||
جوانمردی شیر با آدمی | ز مردم رمی دان نه از مردمی | |||||
بر آنکس که با سخت روئی بود | درشتی به از نرم خوئی بود | |||||
ستیزنده را چون بود سخت کار | به نرمی طلب کن به سختی بدار | |||||
سر خصم چون گردد از فتنه پر | به چربی بیاور به تیزی ببر | |||||
چو افتی میان دو بدخواه خام | پراکندهشان کن لگام از لگام | |||||
درافکن بههمگرگ را با پلنگ | تو بر آرد را از میان دو سنگ | |||||
کسی را که باشد ز دهقان و شاه | به اندازهی پایهی نه پایگاه | |||||
بسوی توانا توانا فرست | به دانا هم از جنس دانا فرست | |||||
فرستاده را چون بود چاره ساز | به اندرز کردن نباشد نیاز | |||||
به جائی که آهن درآید به زنگ | به زر داد آهن برآور ز سنگ | |||||
خزینه ز بهر زر آکندنست | زر از بهر دشمن پراکندنست | |||||
به چربی توان پای روباه بست | به حلوا دهد طفل چیزی زدست | |||||
چو مطرب به سور کسان شادباش | زبنده خود ارسروری آزاد باش | |||||
میارای خود را چو ریحان باغ | به دست کسان خوبتر شد چراغ | |||||
خزینه که با توست بر توست بار | چو دادی به دادن شوی رستگار | |||||
زر آن آتشی کاکندنیست | شراریست کز خود پراکندنیست | |||||
مگو کز ز رو صاحب زر که به | گره بدتر از بند و بند از گره | |||||
چنین گفت با آتش آتش پرست | که از ما که بهتر به جائی که هست | |||||
بگفت آتش ار خواهی آموختن | تو را کشت باید مرا سوختن | |||||
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ | فتد میوه در آستین فراخ | |||||
ز سیری مباش آنچنان شاد کام | که از هیضهی زهری درافتد به جام | |||||
به گنجینهی مفلسی راه برد | بیفتاد و از شادمانی بمرد | |||||
همان تشنهی گرم را آب سرد | پیاپی نشاید به یکباره خورد | |||||
به هر منزلی کاوری تاختن | نشاید درو خوابگه ساختن | |||||
مخور آب نا آزموده نخست | به دیگر دهانی کن آن بازجست | |||||
نه آن میوهای کو غریب آیدت | کزو ناتوانی نصیب آیدت | |||||
به وقت خورش هر که باشد طبیب | بپرهیزد از خوردهای غریب | |||||
بر آن ره که نارفته باشد کسی | مرو گرچه همراه داری بسی | |||||
رهی کو بود دور از اندیشه پاک | به از راه نزدیک اندیشناک | |||||
گرانباری مال چندان مجوی | که افتد به لشگرگهت گفتگوی | |||||
زهر غارت و مال کاری به دست | به درویش ده هر یک از هر چه هست | |||||
نهانی بخواهندگان چیز ده | که خشنودی ایزد از چیز به | |||||
دهش کز نظرها نهانی بود | حصار بد آسمانی بود | |||||
سپه را به اندازه ده پایگاه | مده بیشتر مالی از خرج راه | |||||
شکم بنده را چون شکم گشت سیر | کند بد دلی گر چه باشد دلیر | |||||
نه سیری چنان ده که گردند مست | نه بگذارشان از خورش تنگدست | |||||
چنان زی که هنگام سختی و ناز | بود لشگر از جزتوئی بی نیاز | |||||
به روزی دو نوبت برآرای خوان | سران سپه را یکایک بخوان | |||||
مخور باده در هیچ بیگانه بوم | تن آسان مشو تا نباشی به روم | |||||
بروشنترین کس ودیعت سپار | که از آب روشن نیاید غبار | |||||
چو روشنترست آفتاب از گروه | امانت بدو داد دریا و کوه | |||||
اگر مقبلی مقبلانرا شناس | که اقبال را دارد اقبال پاس | |||||
مده مدبران را بر خویش راه | که انگور از انگور گردد سیاه | |||||
وفا خصلت مادر آورد توست | مگر از سرشتی که بود از نخست | |||||
چو مردم بگرداند آیین و حال | بگردد بر او سکهی ملک و مال | |||||
ز خوی قدیمی نشاید گذشت | که نتوان به خوی دگر بازگشت | |||||
منه خوی اصلی چو فرزانگان | مشو پیرو خوی بیگانگان | |||||
پیاده که اوراست آیین شود | نگونسار گردد چو فرزین شود | |||||
اگر صاحب اقبال بینی کسی | نبینم که با او بکوشی بسی | |||||
به هر گردشی با سپهر بلند | ستیزه مبر تا نیابی گزند | |||||
بنه دل به هرچ آورد روزگار | مگردان سراز پند آموزگار | |||||
اگر نازی از دولت آید پدید | سر از ناز دولت نباید کشید | |||||
بنازی که دولت نماید مرنج | که در ناز دولت بود کان گنج | |||||
چو هنگام ناز تو آید فراز | کشد دولت آنروز نیز از تو ناز | |||||
صدف زان همه تن شدست استخوان | که مغزی چو در دارد اندرمیان | |||||
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ | که ناید گهر جز به سختی به چنگ | |||||
به سختی در اختر مشو بدگمان | که فرختر آید زمان تا زمان | |||||
ز پیروزه گون گنبد انده مدار | که پیروز باشد سرانجام کار | |||||
مشو ناامید ارشود کار سخت | دل خود قوی کن به نیروی بخت | |||||
بر انداز سنگی به بالا دلیر | دگرگون بود کار کاید به زیر | |||||
رها کن ستم را به یکبارگی | که کم عمری آرد ستمکارگی | |||||
شه از داد خود گر پشیمان شود | ولایت ز بیداد ویران شود | |||||
تو را ایزد از بهر عدل آفرید | ستم ناید از شاه عادل پدید | |||||
نکوی رای چون رای را بد کند | چنان دان که بد در حق خود کند | |||||
چو گردد جهان گاهگاه از نورد | به گرمای گرم و به سرمای سرد | |||||
در آن گرم و سردی سلامت مجوی | که گرداند از عادت خویش روی | |||||
چنان به که هر فصلی از فصل سال | به خاصیت خود نماید خصال | |||||
ربیع از ربیعی نماید سرشت | تموز از تموز آورد سرنبشت | |||||
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار | بگردد بر او گردش روزگار | |||||
بجای تو گر بد کند ناکسی | تو نیز ارکنی نیکوی با کسی | |||||
همانرا همین را فراموش کن | زبان از بدو نیک خاموش کن | |||||
مژه در نخفتن چو الماس دار | به بیداری آفاق را پاس دار | |||||
چنین زد مثل کاردان بزرگ | که پاس شبانست پابند گرگ | |||||
چو یابی توانائیی در سرشت | مزن خنده کانجا بود خنده زشت | |||||
وگر ناتوانی درآید به کار | مکن عاجزی برکسی آشکار | |||||
لب از خندهی خرمی درمبند | غمین باش پنهان و پیدا بخند | |||||
به هر جا که حربی فراز آیدت | به حرب آزمایان نیاز آیدت | |||||
هزیمت پدیر از دگر حربگاه | نباید که یابد درآن حرب راه | |||||
گریزنده چون ره به دست آورد | به کوشندگان درشکست آورد | |||||
چو خواهی که باشد ظفر یار تو | ظفر دیده باید سپهدارتو | |||||
به فرخ رکابان فیروزمند | عنان عزیمت برآور بلند | |||||
به هرچ آری از نیک و از بد بجای | بد از خویشتن بین و نیک از خدای | |||||
چو این نامه نامور شد تمام | به شه داد و شه گشت ازو شادکام |