نظامی (اقبال نامه)/نظامی بر این در مجنبان کلید
ظاهر
نظامی بر این در مجنبان کلید | که نقش ازل بسته را کس ندید | |||||
بزرگ آفریننده هر چه هست | ز هرچ آفرید است بالا و پست | |||||
نخستین خرد را پدیدار کرد | ز نور خودش دیده بیدار کرد | |||||
بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت | ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت | |||||
مگر نقش اول کز آغاز بست | کز آن پرده چشم خرد باز بست | |||||
چو شد بسته نقش نخستین طراز | عصابه ز چشم خرد کرد باز | |||||
هر آن گنج پوشیده کامد پدید | بدست خرد باز دادش کلید | |||||
جز اول حسابی که سربسته بود | وز آنجا خرد چشم بربسته بود | |||||
دیگر جا که پنهان نبود از خرد | خرد را چو پرسی به دوره برد | |||||
وز آن جاده کو بر خرد بست راه | حکایت مکن زو حکایت مخواه | |||||
به آنجا تواند خرد راه برد | که فرسنگ و منزل تواند شمرد | |||||
ره غیب ازان دورتر شد بسی | که اندیشه آنجا رساند کسی | |||||
خردمندی آنراست کز هر چه هست | چو نادیدنی بود ازو دیده بست | |||||
چو صنعت به صانع تو را ره نمود | نوائی بر این پرده نتوان فزود | |||||
سخن بین که با مرکب نیم لنگ | چگونه برون آمد از راه تنگ | |||||
همانا که آن هاتف خضر نام | که خارا شکافیست خضرا خرام | |||||
درودم رسانید و بعد از درود | به کاخ من آمد ز گنبد فرود | |||||
دماغ مرا بر سخن کرد گرم | سخن گفت با من به آواز نرم | |||||
که چندین سخنهای خلوت سگال | حوالت مکن بر زبانهای لال | |||||
تو میخاری این سرو را بیخ و بن | بر آن فیلسوفان چه بندی سخن | |||||
چرا بست باید سخنهای نغز | بر آن استخوانهای پوسیده مغز | |||||
به خوان کسان بر مخور نان خویش | شکینه بنه بر سر خوان خویش | |||||
بلی مردم دور نا مردمند | نه بر انجمن فتنه بر انجمند | |||||
نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست | نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست | |||||
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز | که هم مهره دزداست و هم مهره باز | |||||
کند مهرهای را به کف در نهان | دگر باره آرد برون از دهان | |||||
فرو بردنش هست زرنیخ زرد | برآوردنش نیل با لاجورد | |||||
به وقت خزان میخورد عود خشک | به فصل بهار آورد ناف مشک | |||||
تن آدمی را که خواهد فشرد | ندانم که چون باز خواهد سپرد | |||||
تن ما که در خاکش آکندگی است | نه در نیستی در پراکندگی است | |||||
پراکندهای کو بود جایگیر | گر آید فراهم بود دلپذیر | |||||
چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز | به سیماب جمع آورد خاک بیز | |||||
چو زر پراکنده را چاره ساز | به سیماب دیگر ره آرد فراز | |||||
گر اجزای ما را که بودش روان | دگر باره جمعی بود میتوان |