نظامی (اقبال نامه)/مغنی سماعی برانگیز گرم
ظاهر
مغنی سماعی برانگیز گرم | سرودی برآور به آواز نرم | |||||
مگر گرمتر زین شود کار من | کسادی گریزد ز بازار من | |||||
دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم | هوای شب سرد را کرد گرم | |||||
فروماند زاغ سیه ناامید | بگفتن در آمد خروس سپید | |||||
سکندر نشست از بر تخت روم | زبانی چو آتش دماغی چو موم | |||||
همهی فیلسوفان صده در صده | به پائینگه تخت او صف زده | |||||
به مقدار هر دانشی بیش و کم | همی رفتشان گفتگوئی بهم | |||||
یکی از طبیعی سخن ساز کرد | یکی از الهی گره باز کرد | |||||
یکی از ریاضی برافراخت یال | یکی هندسی برگشاد از خیال | |||||
یکی سکه بر نقد فرهنگ زد | یکی لاف ناموس و نیرنگ زد | |||||
تفاخر کنان هر یکی در فنی | به فرهنگ خود عالمی هر تنی | |||||
ارسطو به دلگرمی پشت شاه | برافزود بر هر یکی پایگاه | |||||
که اهل خرد را منم چاره ساز | ز علم دگر بخرادان بی نیاز | |||||
همان نقد حکمت به من شد روا | به حکمت منم بر همه پیشوا | |||||
فلان علم خوب از من آمد پدید | فلان کس فلان نکته از من شنید | |||||
دروغی نگویم در این داوری | به حجت زنم لاف نام آوری | |||||
ز بهر دل شاه و تمکین او | زبانها موافق به تحسین او | |||||
فلاطون برآشفت ازان انجمن | که استادی او داشت در جمله فن | |||||
چو هر دانشی کانک اندوختند | نخستین ورق زو درآموختند | |||||
برون رفت و روی از جهان در کشید | چو عنقا شد از بزم شه ناپدید | |||||
شب و روز از اندیشه چندان نخفت | کاغانی برون آورید از نهفت | |||||
به خم درشد از خلق پی کرد گم | نشان جست از آواز این هفت خم | |||||
کسی کو سماعی نه دلکش کند | صدای خم آواز او خوش کند | |||||
مگر کان غنا ساز آواز رود | در آن خم بدین عذر گفت آن سرود | |||||
چو صاحب رصد جای در خم گرفت | پی چرخ و دنبال انجم گرفت | |||||
بر آهنگ آن ناله کانجا شنید | نموداری آورد اینجا پدید | |||||
چو آن ناله را نسبت از رود یافت | در آن پرده گه رودگر رود بافت | |||||
کدوی تهی را به وقت سرود | به چرم اندرآورد و بربست رود | |||||
چو بر چرم آهو براندود مشک | نوائیتر انگیخت از رود خشک | |||||
پس آنگه بر آن رسم و هیت که خواست | یکی هیکل از ارغنون کرد راست | |||||
در او نغمه و نالهای درست | به اوتار نسبت فرو بست چست | |||||
به زیر و بم ناله رود خیز | گهی نرم زد زخمه و گاه تیز | |||||
ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر | نوا ساخت بر نالهی گاو و شیر | |||||
چنان نسبت نالش آمد به دست | که هر جا که زد هر دو را پای بست | |||||
همان نسبت آدمی تا دده | بر آن رودها شد یکایک زده | |||||
چنان کادمی زاد را زان نوا | به رقص و طرب چیره گشتی هوا | |||||
سباع و بهائم بر آن ساز جفت | یکی گشت بیدار و دیگر بخفت | |||||
چو بر نسبت ناله هر کسی | به دست آمدش راه دستان بسی | |||||
ز موسیقی آورد سازی برون | که آن را نشد کس جز او رهنمون | |||||
چنان ساخت هر نسبتی را خروش | که نالنده را دل درآرد به جوش | |||||
بجائی رساند آن نواگر نواخت | که دانا بدو عیب و علت شناخت | |||||
به قانون از آن ناله خرگهی | ز هر علتی یافت عقل آگهی | |||||
چو اوتار آن ارغنون شد تمام | شد آن عود پخته به از عود خام | |||||
برون شد به صحرا و بنواختش | بهر نسبت اندازهای ساختش | |||||
خطی چارسو گرد خود درکشید | نشست اندران خط نوا برکشید | |||||
دد و دام را از بیابان و کوه | دوانید بر خود گروها گروه | |||||
دویدند هر یک به آواز او | نهادند سر بر خط ساز او | |||||
همه یک یک از هوش رفتند پاک | فتادند چون مرده بر روی خاک | |||||
نه گرگ جوان کرد بر میش زور | نه شیر ژیان داشت پروای گور | |||||
دگر نسبتی را که دانست باز | درآورد نغمه به آن جفت ساز | |||||
چنان کان ددان در خروش آمدند | از آن بیهوشی باز هوش آمدند | |||||
پراکنده گشتند بر روی دشت | که دارد به باد این چنین سرگذشت | |||||
بگرد جهان این خبر گشت فاش | که شد کان یاقوت یاقوت باش | |||||
فلاطون چنین پرده بر ساختست | که جز وی کس آن پرده نشناختست | |||||
برانگیخت آوازی از خشک رود | که از تری آرد فلک را فرود | |||||
چو بر نسبتی راند انگشت خود | بخسبد برآواز او دام و دد | |||||
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب | به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب | |||||
شد آوازه بر درگه شاه نیز | که هاروت با زهره شد همستیز | |||||
ارسطو چو بشنید کان هوشمند | برانگیخت زینگونه کاری بلند | |||||
فروماند ازان زیرکی تنگدل | چو خصمی که گردد ز خصمی خجل | |||||
به اندیشه بنشست بر کنج کاخ | دل تنگ را داد میدان فراخ | |||||
به تعلیق آن درس پنهان نویس | که نقشی عجب بود و نقدی نفیس | |||||
در آن کارعلوی بسی رنج برد | بسی روز و شب را به فکرت سپرد | |||||
هم آخر پس از رنجهای دراز | سررشتهی راز را یافت باز | |||||
برون آورید از نظرهای تیز | که چون باشد آن نالهی رود خیز | |||||
چگونه رساند نوا سوی گوش | برد هوش و آرد دیگر ره به هوش | |||||
همان نسبت آورد رایش به دست | که دانای پیشینه بر پرده بست | |||||
به صحرا شد و پرده را ساز کرد | طلسمات بیهوشی آغاز کرد | |||||
چو از هوشمندان ستد هوش را | دیگر گونه زد رود خاموش را | |||||
در آن نسبتش بخت یاری نداد | که بیهوش را آرد از هوش باد | |||||
بکوشید تا در خروش آورد | نوائی که در خفته هوش آورد | |||||
ندانست چندانکه نسبت گرفت | در آن کار سرگشته ماند ای شگفت | |||||
چو عاجز شد از راه نایافتن | ز رهبر نشایست سر تافتن | |||||
شد از راه رغبت به تعلیم او | عنان داد یک ره به تسلیم او | |||||
بپرسید کان نسبت دلپسند | که هش رفتگان را کند هوشمند | |||||
ندانم که در پردهی آواز او | چگونست و چون پرورم ساز او | |||||
فلاطون چو دانست کان سرفراز | به تعلیم او گشت صاحب نیار | |||||
برون شد خطی گرد خود در کشید | نوا ساخت تا نسبت آمد پدید | |||||
همه روی صحرا ز گور و پلنگ | بر آن خط کشیدند پرگار تنگ | |||||
به بیهوشی از نسبت اولش | نهادند سر بر خط مندلش | |||||
نوائی دگر باره برزد چو نوش | که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش | |||||
چو بیهوش بود او به یک راه نغز | دد و دام را کرد بیدار مغز | |||||
دگر باره زد نسبت هوش بخش | که ارسطو ز جاجست همچون درخش | |||||
فروماند سرگشته بر جای خود | که چون بیخبر بود از آن دام ودد | |||||
از آن بیهوشی چون به هوش آمدند؟ | چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟ | |||||
شد آگه که دانای دستان نواز | به دستان بر او داشت پوشیده راز | |||||
ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست | که آن پردهی کژ بدو گشت راست | |||||
چو شد حرف آن نسبت او راه درست | نبشت آن او آن خود را بشست | |||||
به اقرار او مغز را تازه کرد | مدارای او بیش از اندازه کرد | |||||
سکندر چو دانست کز هر علوم | فلاطون شد استاد دانش به روم | |||||
بر افزود پایش در آن سروری | به نزد خودش داد بالاتری |