نظامی (اقبال نامه)/مغنی سحرگاه بر بانگ رود
ظاهر
مغنی سحرگاه بر بانگ رود | به یادآور آن پهلوانی سرود | |||||
نشاط غنا در من آور پدید | فراغت دهم زانچه نتوان شنید | |||||
همان فیلسوف مهندس نهاد | ز تاریخ روم این چنین کرد یاد | |||||
که چون پیشوای بلند اختران | سکندر جهاندار صاحب قران | |||||
ز تعلیم دانش به جایی رسید | که دادش خرد برگشایش کلید | |||||
بسی رخنه را بستن آغاز کرد | بسی بستهها را گره باز کرد | |||||
به دانستن علمهای نهان | تمامی جز او را نبود از جهان | |||||
چو برزد همه علمها را رقوم | چه با اهل یونان چه با اهل روم | |||||
گذشت از رصد بندی اختران | نبود آنچه مقصود بودش در آن | |||||
سریرش که تاج از تباهی رهاند | عمامه به تاج الهی رساند | |||||
نزد دیگر از آفرینش نفس | جهان آفرین را طلب کرد و بس | |||||
در آن کشف کوشید کز روی راز | براندازد این هفت کحلی طراز | |||||
چنان بیند آن دیدنی را که هست | به دست آرد آنرا که ناید به دست | |||||
در این وعده میکرد شبها بروز | شبی طالعش گشت گیتی فروز | |||||
سروش آمد از حضرت ایزدی | خبر دادش از خود درآن بیخودی | |||||
سروش درفشان چو تابنده هور | ز وسواس دیو فریبنده دور | |||||
نهفته بدان گوهر تابناک | رسانید وحی از خداوند پاک | |||||
چنین گفت کافزونتر از کوه و رود | جهان آفرینت رساند درود | |||||
برون زانکه داد او جهانبانیت | به پیغمبری داشت ارزانیت | |||||
به فرمانبری چون توئی شهریار | چنینست فرمان پروردگار | |||||
که برداری آرام از آرامگاه | در این داوری سر نپیچی زراه | |||||
برآیی به گرد جهان چون سپهر | درآری سر وحشیان را به مهر | |||||
کنی خلق را دعوت از راه بد | به دارندهی دولت و دین خود | |||||
بنا نو کنی این کهن طاق را | ز غفلت فروشوئی آفاق را | |||||
رهانی جهانرا ز بیداد دیو | گرایش نمائی به کیهان خدیو | |||||
سر خفتگان را براری ز خواب | ز روی خرد برگشائی نقاب | |||||
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک | فرستاده بر بی نصیبان خاک | |||||
تکاپوی کن گرد پرگار دهر | که تا خاکیان از تو یابند بهر | |||||
چو بر ملک این عالمت دست هست | به ارملک آن عالم آری به دست | |||||
در این داوری کاوری راه پیش | رضای خدا بین نه آزرم خویش | |||||
به بخشایش جانور کن بسیچ | به ناجانور بر مبخشای هیچ | |||||
گر از جانور نیز یابی گزند | زمانش مده یا بکش یا ببند | |||||
سکندر بدان روی بسته سروش | چنین گفت کای هاتف تیزهوش | |||||
چو فرمان چنین آمد از کردگار | که بیرون زنم نوبتی زین حصار | |||||
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم | خمار از سر خلق بیرون کنم | |||||
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان | چگویم چو کس را ندانم زبان | |||||
چه دانم که ایشان چه گویند نیز | وز اینم بتر هست بسیار چیز | |||||
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس | ز دژخیم ترسم که آید هراس | |||||
دگر آنکه برقصد چندین گروه | سپه چون کشم در بیابان و کوه | |||||
گروهی فراوانتر از خاک و آب | چگونه کنم هریکی را عذاب | |||||
گر آن کور چشمان به من نگروند | ز کری سخنهای من نشنوند | |||||
در آن جای بیگانه از خشک و تر | چه درمان کنم خاصه با کور و کر | |||||
وگر دعوی آرم به پیغمبری | چه حجت کند خلق را رهبری | |||||
چه معجز بود در سخن یاورم | که دارند بینندگان باورم | |||||
در آموز اول به من رسم و راه | پس آنگه زمن راه رفتن بخواه | |||||
بر آمودگانی چو دریا به در | سر و مغزی از خویشتن گشته پر | |||||
چگونه توان داد پا لغزشان | که آن کبر کم گردد از مغزشان | |||||
سروش سرایندهی کار ساز | جواب سکندر چنین داد باز | |||||
که حکم تو بر چارحد جهان | رونداست بر آشکار و نهان | |||||
به مغرب گروهی است صحرا خرام | مناسک رها کرده ناسک به نام | |||||
به مشرق گروهی فرشته سرشت | که جز منسکش نام نتوان نوشت | |||||
گروهی چو دریا جنوبی گرای | که بودست هابیلشان رهنمای | |||||
گروهی شمالیست اقلیمشان | که قابیل خوانی ز تعظیمشان | |||||
چو تو بارگی سوی راه آوری | گذر بر سپید و سیاه آوری | |||||
زناسک بمنسک در آری سپاه | ز هابیل یابی به قابیل راه | |||||
همه پیش حکمت مسخر شوند | وگر سرکشند از تو در سر شوند | |||||
ندارد کس از سر کشان پای تو | نگیرد کسی در جهان جای تو | |||||
تو آن شب چراغی به نیک اختری | شب افروز چون ماه و چون مشتری | |||||
که هر جا که تابی به اوج بلند | گشائی ز گنجینهها قفل و بند | |||||
چنان کن که چون سر به راه آوری | به دارندهی خود پناه آوری | |||||
به هر جا که موکب درآری به راه | کنی داور داوران را پناه | |||||
نیارد جهان آفتی برسرت | گزندی نه برتو نه بر لشگرت | |||||
وگر زانکه در رهگذرهای نو | کسی بایدت پس رو و پیش رو | |||||
به هر جا گرایش کند جان تو | بود نور و ظلمت به فرمان تو | |||||
بود نورت از پیش و ظلمت ز پس | تو بینی نبیند تو را هیچکس | |||||
کسی کو نباشد ز عهد تو دور | از آن روشنائی بدو بخش نور | |||||
کسی کاورد با تو در سرخمار | براو ظلمت خویش را برگمار | |||||
بدان تا چو سایه در آن تیرگی | فرو میرد از خواری وخیرگی | |||||
دگر چون عنان سوی راه آوری | به کشور گشودن سپاه آوری | |||||
به هر طایفه کاوری روی خویش | لغتهای بیگانت آرند پیش | |||||
به الهام یاری ده رهنمون | لغتهای هر قومی آری برون | |||||
زبان دان شوی در همه کشوری | نپوشد سخن بر تو از هر دری | |||||
تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان | بداند نیوشنده بی ترجمان | |||||
به برهان این معجز ایزدی | تو نیکی و یابد مخالف بدی | |||||
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست | ز فرمانبری بنده را چاره نیست | |||||
پذیرفت از آرندهی آن پیام | که هست او خداوند و مابنده نام | |||||
وز آنروز غافل نبود از بسیچ | جز آن شغل در دل نیاورد هیچ | |||||
ز شغل دگر دست کوتاه کرد | به عزم سفر توشه راه کرد | |||||
برون زانکه پیغام فرخ سروش | خبرهای نصرت رساندش به گوش | |||||
زهر دانشی چارهای جست باز | که فرخ بود مردم چاره ساز | |||||
سگالش گریهای خاطر پسند | که از رهروان باز دارد گزند | |||||
بجز سفر اعظم که در بخردی | نشانی بد از مایهی ایزدی | |||||
سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر | به مشک سیه نقش زد بر حریر | |||||
ارسطو نخستین ورق در نوشت | خبر دادش از گوهر خوب و زشت | |||||
فلاطون دگر نامه را نقش بست | ز هر دانشی کامد او را به دست | |||||
سوم درج را کرد سقراط بند | زهر جوهری کان بود دلپسند | |||||
چو گشت این سه فهرست پرداخته | سخنهای با یکدگر ساخته | |||||
شه آن نامهها را همه مهر کرد | بپیچید و بنهاد در یک نورد | |||||
چو هنگام حاجت رسیدی فراز | به آن درجها دست کردی دراز | |||||
ز گنجینهی هر ورق پارهای | طلب کردی آن شغل را چارهای | |||||
چو عاجز شدی رایش از داوری | ز فیض خدا خواستی یاوری | |||||
نشست اولین روز بر تخت عاج | به تارک برآورده پیروزه تاج | |||||
چنان داد فرمان به فرخ وزیر | که پیش آورد کلک فرمان پذیر | |||||
نویسد یکی نامهی سودمند | بتابید فرهنگ و رای بلند | |||||
مسلسل به اندرزهای بزرگ | کزو سازگاری کند میش و گرگ | |||||
برون شد وزیر از بر شهریار | ز شه گفته را گشت پذرفتگار | |||||
خرد را به تدبیر شد رهنمون | بدان تازکان گوهر آرد برون | |||||
سر کلک را چون زبان تیز کرد | به کاغذ بر از نی شکرریز کرد |