نظامی (اقبال نامه)/مغنی دل تنگ را چاره نیست
ظاهر
مغنی دل تنگ را چاره نیست | بجز سازکان هست و بیغاره نیست | |||||
دماغ مرا کز غم آمد به جوش | به ابریشم ساز کن حلقه گوش | |||||
چو در خانه خویش رفت آفتاب | ز گرمی شد اندام شیران کباب | |||||
تبشهای باحوری از دستبرد | ز روی هوا چرک تری سترد | |||||
گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ | بلاله ستان اندر افتاد مرگ | |||||
بجوشید در کوه و صحرا بخار | شکر خنده زد میوه بر میودهدار | |||||
ز هامون سوی کوه شد عندلیب | به غربت همی گفت چیزی غریب | |||||
به گوش اندرش از هوای تموز | نوای چکاوک نیامد هنوز | |||||
درفشنده خورشید گردون نورد | ز باد خزان نیش عقرب نخورد | |||||
شب و روز میگشت در چین و زنگ | به دود افکنی طشت آتش به چنگ | |||||
چو شیران درید از سردست زور | گهی ساق گاو و گهی سم گور | |||||
در ایام با حور و گرمای گرم | که از تاب خورشید شد سنگ نرم | |||||
سکندر ز چین رای خرخیز کرد | در خواب را تنگ دهلیز کرد | |||||
رها کرد خاقان چین را به جای | دگر باره سوی سفر کرد رای | |||||
بسی گنج در پیش خاقان کشید | وز آنجا سپه در بیابان کشید | |||||
فرو کوفت بر کوس دولت دوال | ز مشرق درآمد به حد شمال | |||||
بیابان و ریگ روان دید و بس | نه پرنده دروی نه جنبنده کس | |||||
بسی رفت و کس در بیابان ندید | همان راه را نیز پایان ندید | |||||
زمین دید رخشان و از رخنه دور | درو ریگ رخشنده مانند نور | |||||
به شه گفت رهبر که این ریگ پاک | همه نقره شد نقرهی تابناک | |||||
به اندازه بردار ازین راه گنج | نه چندان که محمل کش آید به رنج | |||||
به لشگر مگوور نه از عشق سیم | گرانبار گردند و یابند بیم | |||||
همه بارشه بود پر زر ناب | بدان نقره نامد دلش را شتاب | |||||
ولیک آرزو درمنش کار کرد | ازو اشتری چند را بار کرد | |||||
بدان راه میرفت چون باد تیز | هوا را ندید از زمین گرد خیز | |||||
به یک هفته ننشست بر جامه گرد | که از نقره بود آن زمین را نورد | |||||
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم | یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم | |||||
نه در سیمش آرام شایست کرد | نه سیماب را نیز شایست خورد | |||||
ز سودای ره کان نه کم درد بود | سوادی بدان سیم در خورد بود | |||||
کجا چشمهای بود مانند نوش | در آن آب سیماب را بود جوش | |||||
چو شورش نبودی در آب زلال | ز سیماب کس را نبودی ملال | |||||
بخوردندی آن آبها را دلیر | که آب از زبر بود و سیماب زیر | |||||
چو شورش در آب آمدی پیش و پس | نخوردندی آن آب را هیچکس | |||||
وگر خوردی از راه غفلت کسی | نماندی درو زندگانی بسی | |||||
بفرمود شه تا چو رای آورند | در آن آب دانش به جای آورند | |||||
چنان برکشند آب را زابگیر | که ساکن بود آب جنبش پذیر | |||||
بدینگونه یک ماه رفتند راه | بسی مردم از تشنگی شد تباه | |||||
رسیدند از آن مفرش سیم سود | به خاکی کزاو بودشان زاد بود | |||||
نهادند برخاک رخسار پاک | که خاکی نیاساید الا به خاک | |||||
پدید آمد آرامگاهی زدور | چنان کز شب تیزه تابنده هور | |||||
بر افراخته طاقی از تیغ کوه | که از دیدنش در دل آمد شکوه | |||||
به بالای آن طاق پیروزه رنگ | کشیده کمر کوهی از خاره سنگ | |||||
گروهی بر آن کوه دین پروران | مسلمان و فارغ ز پیغمبران | |||||
به الهام یزدان ز روی قیاس | در احوال خود گشته یزدان شناس | |||||
چو دیدند سیمای اسکندری | پذیرا شدندش به پیغمبری | |||||
به تعلیم او خاطر آراستند | وزو دانش و داد درخواستند | |||||
سکندر برایشان در دین گشاد | بجز دین و دانش بسی چیز داد | |||||
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز | به چاره گری در گشادند باز | |||||
که شفقت برای داور دستگیر | براین زیر دستان فرمان پذیر | |||||
پس این گریوه در این سنگلاخ | یکی دشت بینی چو دریا فراخ | |||||
گروهی در آن دشت یاجوج نام | چو ما آدمی زاده و دیو فام | |||||
چو دیوان آهن دل الماس چنگ | چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ | |||||
رسیده ز سر تا قدم مویشان | نبینی نشانی تو از رویشان | |||||
به چنگال و دندان همه چون دده | به خون ریختن چنگ و دندان زده | |||||
بگیرند هنگام تک باد را | به ناخن بسنبند پولاد را | |||||
همه در خرام و خورش ناسپاس | نه بینی در ایشان کس ایزد شناس | |||||
زهر طعمهای کان بود جستنی | طعامی ندارند جز رستنی | |||||
ندارند جز خواب و جز خورد کار | نمیرد یکی تا نزاید هزار | |||||
گیائیست آنجا زمین خیزشان | چو بلبل بود دانه تیزشان | |||||
از آن هر شبان روز بهری خورند | همانجا بخسبند و درنگذرند | |||||
چو بر آفتاب افکند ماه جرم | بجوشنده برخود به کردار کرم | |||||
خورند آنچه یابند بی ترس و بیم | بدین گونه تا ماه گردد دو نیم | |||||
چو گیرد گمی ماه ناکاسته | شره گردد از جمله برخاسته | |||||
فتد سال تا سال از ابر سیاه | ستمکاره تنینی آن جایگاه | |||||
به اندازه آنک در دشت و کوه | از او سیر کردند چندان گروه | |||||
به امید آن کوه دریا ستیز | که اندازدش ابر سیلاب ریز | |||||
چو آواز تندر خروش آورند | زمین را ز دوزخ به جوش آورند | |||||
ز سرمستی خون آن اژدها | کنند آب و دانه یکی مه رها | |||||
دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ | نباشند بیمار تا روز مرگ | |||||
چو میرد از ایشان یکی آن گروه | خورندش همانسان در آن دشت و کوه | |||||
نه مردار ماند در آن خاک شور | نه کس مردهای نیز بیند نه گور | |||||
جز این یک هنر نیست کان آب و خاک | ز مردار دورست و از مرده پاک | |||||
بهر مدت آرند بر ما شتاب | کنند آشیانهای ما را خراب | |||||
ز ما گوسپندان به غارت برند | خورشهای ما هر چه باشد خورند | |||||
ز گرگ آن چنان کم گریزد گله | کزان گرگساران سگ مشغله | |||||
چو درما به کشتن ستیز آورند | بکوشند و بر ما گریز آورند | |||||
گریزیم از ایشان بر این کوه سخت | به کردار پرندگان بر درخت | |||||
ندارند پائی چنان آن گروه | که ما را درارند از آن تیغ کوه | |||||
به دفع چنان سخت پتیارهای | ثوابت بود گر کنی چارهای | |||||
چو بشنید شه حکم یا جوج را | که پیل افکند هر یکی عوج را | |||||
بدان گونه سدی ز پولاد بست | که تا رستخیزش نباشد شکست | |||||
چو طالع نمود آن بلند اختری | که شد ساخته سد اسکندری | |||||
از آن مرحله سوی شهری شتافت | که بسیار کس جست و آن را نیافت | |||||
دگر باره در کار عالم روی | روان شد سراپردهی خسروی | |||||
بر آن کار چون مدتی برگذشت | بتازید یک ماه بر کوه و دشت | |||||
پدید آمد آراسته منزلی | که از دیدنش تازه شد هر دلی | |||||
جهاندار با ره بسیچان خویش | ره آورد چشم از ره آورد پیش | |||||
دگرگونه دید آن زمین را سرشت | هم آب روان دید هم کار و کشت | |||||
همه راه بر باغ و دیوار نی | گله در گله کس نگهدارنی | |||||
ز لشگر یکی دست برزد فراخ | کزان میوهای برگشاید ز شاخ | |||||
نچیده یکی میوهتر هنوز | ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز | |||||
سواری دگر گوسپندی گرفت | تبش کرد و زان کار بندی گرفت | |||||
سکندر چو زین عبرت آگاه گشت | ز خشک و ترش دست کوتاه گشت | |||||
بفرمود تا هر که بود از سپاه | ز باغ کسان دست دارد نگاه | |||||
چو لختی گراینده شد در شتاب | گذر کرد از آن سبزه و جوی آب | |||||
پدیدار شد شهری آراسته | چو فردوسی از نعمت و خواسته | |||||
چو آمد به دروازه شهر تنگ | ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ | |||||
در آن شهر شد باتنی چند پیر | همه غایت اندیش و عبرت پذیر | |||||
دکانها بسی یافت آراسته | درو قفل از جمله برخاسته | |||||
مقیمان آن شهر مردم نواز | به پیش آمدندش به صد عذر باز | |||||
فرود آوریدندش از ره به کاخ | به کاخی چو مینوی مینا فراخ | |||||
بسی خوان نعمت برآراستند | نهادند و خود پیش برخاستند | |||||
پرستش نمودند با صد نیاز | زهی میزبانان مهمان نواز | |||||
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر | بدان خوب چهران برافروخت چهر | |||||
بپرسیدشان کاین چنین بی هراس | چرائید و خود را ندارید پاس | |||||
بدین ایمنی چون زیبد از گزند | که بر در ندارد کسی قفل و بند | |||||
همان باغبان نیست در باغ کس | رمه نیز چوپان ندارد ز پس | |||||
شبانی نه و صد هزاران گله | گله کرده بر کوه و صحرا یله | |||||
چگونست و این ناحفاظی ز چیست | حفاظ شما را تولا به کیست | |||||
بزرگان آن داد پرور دیار | دعا تازه کردند بر شهریار | |||||
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد | بقای تو بر قدر افسر دهاد | |||||
خدا باد در کارها یاورت | هنر سکه نام نام آورت | |||||
چو پرسیدی از حال ما نیک و بد | بگوئیم شه را همه حال خود | |||||
چنان دان حقیقت که ما این گروه | که هستیم ساکن درین دشت و کوه | |||||
گروهی ضعیفان دین پروریم | سرموئی از راستی نگذریم | |||||
نداریم بر پردهی کج بسیچ | بجز راست بازی ندانیم هیچ | |||||
در کجروی برجهان بستهایم | ز دنیا بدین راستی رستهایم | |||||
دروغی نگوئیم در هیچ باب | به شب باژگونه نبینیم خواب | |||||
نپرسیم چیزی کزو سود نیست | که یزدان از آن کار خشنود نیست | |||||
پذیریم هرچ آن خدائی بود | خصومت خدای آزمائی بود | |||||
نکوشیم با کردهی کردگار | پرستنده را با خصومت چکار | |||||
چو عاجز بود یار یاری کنیم | چو سختی رسد بردباری کنیم | |||||
گر از ما کسی را زیانی رسد | وزان رخنه ما را نشانی رسد | |||||
بر آریمش از کیسه خویش کام | به سرمایه خود کنیمش تمام | |||||
ندارد ز ما کس زکس مال بیش | همه راست قسمیم در مال خویش | |||||
شماریم خود را همه همسران | نخندیم بر گریه دیگران | |||||
ز دزدان نداریم هرگز هراس | نه در شهر شحنه نه در کوی پاس | |||||
ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز | ز ما دیگران هم ندزدند نیز | |||||
نداریم در خانها قفل و بند | نگهبان نه با گاو و با گوسفند | |||||
خدا کرد خردان ما را بزرگ | ستوران ما فارغ از شیر و گرگ | |||||
اگر گرگ بر میش ما دم زند | هلاکش در آن حال بر هم زند | |||||
گر از کشت ماکس برد خوشهای | رسد بر دلش تیری از گوشهای | |||||
بکاریم دانه گه کشت و کار | سپاریم کشته به پروردگار | |||||
نگردیم بر گرد گاورس و جو | مگر بعد شش مه که باشد درو | |||||
به ما از آنچه بر جای خود میرسد | یکی دانه را هفتصد میرسد | |||||
چنین گریکی کارو گر صد کنیم | توکل بر ایزد نه بر خود کنیم | |||||
نگهدار ما هست یزدان و بس | به یزدان پناهیم و دیگر به کس | |||||
سخن چینی از کس نیاموختیم | ز عیب کسان دیده بر دوختیم | |||||
گر از ما کسی را رسد داوری | کنیمش سوی مصلحت یاوری | |||||
نباشیم کس را به بد رهنمون | نجوئیم فتنه نریزیم خون | |||||
به غمخواری یکدگر غم خوریم | به شادی همان یار یکدیگریم | |||||
فریب زر و سیم را در شمار | نباریم و ناید کسی را به کار | |||||
نداریم خوردی یک از یک دریغ | نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ | |||||
دد و دام را نیست از ما گریز | نه ما را برآزار ایشان ستیز | |||||
به وقت نیاز آهو و غرم و گور | ز درها در آیند ما را به زور | |||||
از آن جمله چون در شکار آوریم | به مقدار حاجت بکار آوریم | |||||
دگرها که باشیم از آن بینیاز | نداریمشان از در و دشت باز | |||||
نه بسیار خواریم چون گاو و خر | نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر | |||||
خوریم آنقدر مایه از گرم و سرد | که چندان دیگر توانیم خورد | |||||
ز ما در جوانی نمیرد کسی | مگر پیر کو عمر دارد بسی | |||||
چومیرد کسی دل نداریم تنگ | که درمان آن درد ناید به چنگ | |||||
پس کس نگوئیم چیزی نهفت | که در پیش رویش نیاریم گفت | |||||
تجسس نسازیم کاین کس چه کرد | فغان بر نیاوریم کان را که خورد | |||||
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت | سر خود نتابیم از آن سرنوشت | |||||
بهرچ آفریننده کردست راست | نگوئیم کین چون و آن از کجاست | |||||
کسی گیرد از خلق با ما قرار | که باشد چو ما پاک و پرهیزگار | |||||
چو از سیرت ما دگرگون شود | ز پرگار ما زود بیرون شود | |||||
سکندر چو دید آن چنان رسم و راه | فرو ماند سرگشته بر جایگاه | |||||
کز آن خوبتر قصه نشنیده بود | نه در نامه خسروان دیده بود | |||||
به دل گفت ازین رازهای شگفت | اگر زیرکی پند باید گرفت | |||||
نخواهم دگر در جهان تاختن | به هر صید گه دامی انداختن | |||||
مرا بس شد از هر چه اندوختم | حسابی کزین مردم آموختم | |||||
همانا که پیش جهان آزمای | جهان هست ازین نیکمردان بجای | |||||
بدیشان گرفتست عالم شکوه | که اوتاد عالم شدند این گروه | |||||
اگر سیرت اینست ما برچهایم | وگر مردم اینند پس ما کهایم | |||||
فرستادن ما به دریا و دشت | بدان بود تا باید اینجا گذشت | |||||
مگر سیرگردم ز خوی ددان | در آموزم آیین این بخردان | |||||
گر این قوم را پیش ازین دیدمی | به گرد جهان بر نگردیدمی | |||||
به کنجی در از کوه بنشستمی | به ایزد پرستی میان بستمی | |||||
ازین رسم نگذشتی آیین من | جز این دین نبودی دگر دین من | |||||
چو دید آن چنان دین و دین پروری | نکرد از بنه یاد پیغمبری | |||||
چو در حق خود دیدشان حق شناس | درود و درم دادشان بیقیاس | |||||
از آن مملکت شادمان بازگشت | روان کرد لشگر چو دریا به دشت | |||||
زرنگین علمهای دیبای روم | وشی پوش گشته همه مرز و بوم | |||||
بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ | پراکنده لشگر چومور و ملخ | |||||
بهرجا که او تاختی بارگی | رهاندی بسی کس ز بیچارگی |