نظامی (اقبال نامه)/مغنی دلم دور گشت از شکیب
ظاهر
مغنی دلم دور گشت از شکیب | سماعی ده امشب مرا دل فریب | |||||
سماعی که چون دل به گوش آورد | ز بیهوشیم باز هوش آورد | |||||
سخن سنج این درج گوهرنگار | ز درج این چنین کرد گوهر نثار | |||||
که چون شه ز مشرق برون برد رخت | به عرض جنوبی برافراخت تخت | |||||
هوای جهان دیده سازندهتر | زمانه زمین را نوازندهتر | |||||
چو قاروره صبح نارنج بوی | ترنجی شد از آب این سبز جوی | |||||
از آن کوچگه رخت پرداختند | سوی کوچگاهی دگر تاختند | |||||
نمودند منزل شناسان راه | که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه | |||||
دهی بیند آراسته چون بهشت | سوادش پر از سبزه و آب و کشت | |||||
در او مردمانی همه سرپرست | رها کرده فرمان یزدان زدست | |||||
مگر شاهشان در پناه آورد | وزان گمرهی باز راه آورد | |||||
چو شب خون خورشید درجام کرد | در آن منزل آن شب شه آرام کرد | |||||
چو طاوس خورشید بگشاد بال | زر اندود شد لاجوردی هلال | |||||
جهانجوی بر بارگی بست رخت | ز فتراک او سربرآورده بخت | |||||
خرامند میرفت بر پشت بور | به گور افکنی همچو بهرام گور | |||||
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ | جهان در جهان روشنی چون چراغ | |||||
دهی چون بهشتی برافروخته | بهشتی صفت حله بردوخته | |||||
چو شه در ده سرپرستان رسید | دهی دید و ده مهتری را ندید | |||||
خدائی نه و ده خدایان بسی | نه در کس دهائی نه در ده کسی | |||||
خمی هر کس از گل برانگیخته | ز کنجد درو روغنی ریخته | |||||
جداگانه در روغن هر خمی | فکنده ز نامردمی مردمی | |||||
پس سی چهل روز یا بیشتر | کشیدندی از مرد سرگشته سر | |||||
سری بودی از مغز و از پی تهی | فرومانده برتن همه فربهی | |||||
نهادندی آن کله خشک پیش | وزو بازجستندی احوال خویش | |||||
قضیبی زدندی برآن استخوان | شدندی بر آن کله فریاد خوان | |||||
که امشب چه نیک و بد آید پدید | همان روز فردا چه خواهد رسید | |||||
صدائی برون آمدی از نهفت | صدائی که مانند باشد بگفت | |||||
که فردا چنین باشداز گرم و سرد | چنین نقش دارد جهان در نورد | |||||
گرفتندی آن نقش را در خیال | چنین بودشان گردش ماه و سال | |||||
چو دانست فرماندهی چاره ساز | که تعلیم دیوست از آنگونه راز | |||||
بفرمود تا کلها بشکنند | خم روغن از خانها برکنند | |||||
بسی حجت انگیخت رایش درست | که تا دورشان کرد از آن رای سست | |||||
در آموختشان رسم دین پروری | حساب خدائی و پیغمبری | |||||
بر آن قوم صاحبدلی برگماشت | که داند دلی چند را پاس داشت | |||||
چو شد کار آن کشور آراسته | روا رو شد از راه برخاسته | |||||
به فرخ رکابی و خرم دلی | برون راند از آن شاه یک منزلی | |||||
ره انجام را زیر زین رام کرد | چو انجم در آن ره کم آرام کرد | |||||
رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ | همه راه پرخارو پر خاره سنگ | |||||
پدیدار شد تیغ کوهی بلند | که از برشدن بود جان را گزند | |||||
پس و پیش آن کوه را دید شاه | ضرورت برو کرد بایست راه | |||||
برون برد لشگر بر آن تیغ کوه | ز رنج آمده تیغ داران ستوه | |||||
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود | سم چارپایان بر آن سنگ سود | |||||
چو شه دید کز سنگ پولادسای | خراشیده میشد سم چارپای | |||||
بفرمود تا از تن گاو و گور | به چرم اندر آرند سم ستور | |||||
نمدها و کرباسهای سطبر | ببندند بر پای پویان هژبر | |||||
همه رهگذرها بروبند پاک | ز سنگی که پوینده شد زو هلاک | |||||
به فرمان شه راه میروفتند | گریوه به پولاد میکوفتند | |||||
از آنان که بودند فراش راه | تنی چند رفتند نزدیک شاه | |||||
یکی مشت سنگ آوریدند پیش | که سم ستوران ازینست ریش | |||||
به نعل ستوران درش یافتیم | بسختیش از آن نعل برتافتیم | |||||
بسی کوفتیمش به پولاد سخت | نشد پاره پولاد شد لخت لخت | |||||
برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز | نبرید و شمشیر شد ریز ریز | |||||
بهرجوهری ساختندش خراش | به ارزیز برخاست ازوی تراش | |||||
چو شه دید کوسنگ را آس کرد | ز برندگی نامش الماس گرد | |||||
همی گفت با هر کس از هر دری | که هست این گرانمایهتر جوهری | |||||
بدان تا پژوهش سگالی کنند | ره خویش از الماس خالی کنند | |||||
نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد | که تا راه داند بدان سنگ برد | |||||
چو افتاد در لشگر این گفتگوی | میان بست هر یک بدین جستجوی | |||||
بسی باز جستند بالا و پست | گرانمایه گوهر کم آمد بدست | |||||
کمر به کمر گرد بر گرد کوه | یکی وادیی بود دریا شکوه | |||||
فراوان در آن وادی الماس بود | که روشنتر از آب در طاس بود | |||||
چو دریا که گوهر برآرد زغار | نه دریای ماهی که دریای مار | |||||
زماران دروصد هزاران به جوش | که دیدست ماران گوهر فروش | |||||
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج | که بی مار نتوان شدی سوی گنج | |||||
همان راه گنجینه دشوار بود | طریق شدن ناپدیدار بود | |||||
چو شه دیدکان کان الماس خیز | گذرگاه دارد چو الماس تیز | |||||
هم از ترس ماران هم از رنج راه | کسی سوی وادی نرفت از سپاه | |||||
نظر کرد هر سو چو نظارهای | بدان تا به دست آورد چارهای | |||||
عقاب سیه بر کمرهای سنگ | بسی دید هر یک شکاری به چنگ | |||||
چو زانسان عقابان پرنده دید | عقابین اندیشه را سرکشید | |||||
بفرمود کارند میشی هزار | نبینند کان فربهست این نزاد | |||||
گلو باز برند یکباره شان | کنند آنگه از یکدگر پارهشان | |||||
کجا کان الماس بینند زیر | بر آن کان فشانند یک یک دلیر | |||||
به فرمانبری زانکه فرمان بدوست | از آن گوسفندان کشیدند پوست | |||||
کجا کان الماس بشناختند | از آن گوشت لختی بینداختند | |||||
چو الماس دوسیده شد بر کباب | به جنبش در آمد ز هر سو عقاب | |||||
کباب و نمک هر دو برداشتند | در آن غار جز مار نگذاشتند | |||||
ببردند و خوردند بالای کوه | پس هر عقابی دوان ده گروه | |||||
هر الماس کز گوش افتاده بود | بر شاه برد آنکه آزاده بود | |||||
شه الماسها را بهم گرد کرد | بدش آبگون بود و نیکوش زرد | |||||
وز آنجا سوی پستی آورد میل | فرود آمد از کوه چون تند سیل | |||||
در آن پویه تعجیل میساختند | رهی بی قلاوز همی تاختند | |||||
ستوران ز نعل آتش انگیخته | بجای خوی از سینه خون ریخته | |||||
چو رفتند یک ماه از آن راه پیش | سم باد پایان شد از پویه ریش | |||||
هم آخر به نیروی بخت بلند | سپاه از گله رست و شاه از گزند | |||||
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ | عمارتگهی دید و جایی فراخ | |||||
در آن زرعگه کشتزاری شگرف | نوازش گرفته ز باران و برف | |||||
ز سبزی و تری و تابندگی | بر او جان و دل را شتابندگی | |||||
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم | سپنج ستوران بیگانه سم | |||||
جوانی در آن کشته چون شیرمست | برهنه سروپای بیلی به دست | |||||
ز خوبی و چالاکی پیکرش | سزاوار تاج کیانی سرش | |||||
فروزنده بیلش چو زرین کلید | نشان برومندی از وی پدید | |||||
گهی بیل برداشت گاهی نهاد | گهی بند میبست و گه میگشاد | |||||
جهاندار خواندش به آزرم و گفت | که خوی تو با خاک چون گشت جفت | |||||
جوانی و خوبی و بیدار مغز | ز نغزان نباید بجز کار نغز | |||||
نه کار تو شد بیل برداشتن | به ویرانهای دانهای کاشتن | |||||
بدین فرخی گوهری تابناک | نه فرخ بود هم ترازوی خاک | |||||
بیا تا ترا پادشاهی دهم | ز پیگار خاکت رهائی دهم | |||||
به پاسخ کشاورز آهسته رای | چو آورده بد شرط خدمت بجای | |||||
چنین گفت کای رایض روزگار | همه توسنان از تو آموزگار | |||||
چنان مان بهر پیشه ور پیشهای | که در خلقتش ناید اندیشهای | |||||
بجز دانه کاری مرا کار نیست | به من پادشاهی سزاوار نیست | |||||
کشاورز را جای باشد درشت | چو نرمی ببیند شود کوژ پشت | |||||
تنم در درشتی گرفتست چرم | هلاک درشتان بود جای نرم | |||||
تن سخت کو نازنینی کند | چو صمغی بود کانگبینی کند | |||||
خوش آمد جهانجوی را پاسخش | ثنا گفت بر گفتن فرخش | |||||
خبر باز پرسیدش از کردگار | کز اینسان ترا کیست پروردگار | |||||
که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟ | پناهت کجا کرد بازار تیز؟ | |||||
کرا میپرستی کرا بندهای؟ | نظر بر کدامین ره افکندهای؟ | |||||
جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای | به پیغمبری خلق را رهنمای | |||||
در آن کس دل خویش بستم که تو | همان قبله را میپرستم که تو | |||||
برآرنده آسمان کبود | نگارنده کوه و صحرا و رود | |||||
شب و روز پیش جهان آفرین | نهم چند ره روی خود بر زمین | |||||
بدین چشم و ابروی آراسته | کزینسان به من داد ناخواست | |||||
بدیگر کرمها که با من نمود | که از هر یکم هست صدگونه سود | |||||
سپاسش برم واجب آید سپاس | برآنکس که او باشد ایزدشناس | |||||
ترا کامدستی به پیغمبری | پذیرفتم از راه دین پروری | |||||
ترا دیدهام پیشتر زین به خواب | به تو زنده گشتم چو ماهی به آب | |||||
کنون کامدی وین خبر شد عیان | به خدمتگری چون نبندم میان | |||||
نگویم جهان چون توئی ناورید | جهان آفرین چون توئی نافرید | |||||
جهان را توئی مایهی خرمی | ز سد تو دارد جهان محکمی | |||||
سکندر بران پاک سیرت جوان | که بودش سر و سایه خسروان | |||||
ثنا گفت و برتارکش بوسه داد | همان نام یزدان براو کرد یاد | |||||
برآراستش خلعت خسروی | به دین خدا کرد پشتش قوی | |||||
در آن مرز و آن مرغزار فراخ | که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ | |||||
شبان روزی آسود شه با سپاه | سبکتر شد از خستگیهای راه | |||||
چو سالار این هفت خروار کوس | برآورد بانگ از گلوی خروس | |||||
دگر باره شه رفتن آغاز کرد | دگر ره بسیچ سفر ساز کرد | |||||
چو زان مراحله منزلی چند راند | به منزل دگر بار منزل رساند | |||||
فروزنده مرزی چو روشن بهشت | زمینهای وی جمله بی گاو و کشت | |||||
درخت و گل و سبزه آب روان | عمارتگهی درخور خسروان | |||||
جز آتش خلل نی که نا کشته بود | زمینی به آبی درآغشته بود | |||||
بپرسید کاین مرز را نام چیست | سر و سرور این برو بوم کیست | |||||
کشاورز و گاو آهن و گاوکو | کجا در چنین ده کند گاو هو | |||||
یکی از مقیمان آن زرعگاه | چنین گفت بعد از زمین بوس شاه | |||||
که اقصای این دل گشاینده مرز | حوالی بسی دارد از بهر ورز | |||||
در او هر چه کاری به هنگام خویش | یکی زو هزار آورد بلکه بیش | |||||
ولیکن ز بیداد یابد گزند | نگردد کس از دخل او بهرهمند | |||||
اگر داد بودی و داور بسی | ده آباد بودی و در ده کسی | |||||
به انصاف و داد آرد این خاک بر | تباهی پذیرد ز بیدادگر | |||||
چو از دخل او گردد انصاف کم | بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم | |||||
به یک جو که در مالش آرند میل | جو و گندمش را برد باد و سیل | |||||
سبک منجنیقست بازوی او | که گردد به یک جو ترازوی او | |||||
چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب | ز بیداد بیدادگر شد خراب | |||||
درو سدی از عدل بنیاد کرد | همان نامش اسکندر آباد کرد | |||||
به آبادیش داد منشور خویش | که هر کس دهد حق مزدور خویش | |||||
دهد هرکسی مال خود را زکات | به تاراجشان کس نیارد برات | |||||
در او ره نباید برات آوری | هزار آفرین برچنان داوری |