نظامی (اقبال نامه)/مغنی توئی مرغ ساعت شناس
ظاهر
مغنی توئی مرغ ساعت شناس | بگو تا ز شب چندی رفتست پاس | |||||
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش | از آن مرغ سغدی برآور خروش | |||||
چو باد خزانی درآمد به دشت | دگرگونه شد باغ را سرگذشت | |||||
از آن باد برباد شد رخت باغ | فرو مرد بر دست گلها چراغ | |||||
زراندود شد سبزهی جویبار | ریاحین فرو ریخت از برگ و بار | |||||
درختان ز شاخ آتش افروختند | ورقهای رنگین بر او سوختند | |||||
به بازار دهقان درآمد شکست | نگهبان گلبن در باغ بست | |||||
فسرده شد آن آبهای روان | که آمد سوی برکهی خسروان | |||||
نه خرم بود باغ بیبرگ و آب | درافکنده دیوار گشته خراب | |||||
بجای می و ساقی و نوش و ناز | دد و دام کرده بدو ترکتاز | |||||
گرفته زبان مرغ گوینده را | خسک بر گذر باد پوینده را | |||||
تماشا روان باغ بگذاشته | مغان از چمن رخت برداشته | |||||
به سوهان زده سبلت آفتاب | چو سوهان پر از چین شده روی آب | |||||
تهی مانده باغ از رخ دلکشان | نه از بلبل آوا نه از گل نشان | |||||
زده خار بر هر گلی داغها | نوائی و برگی نه در باغها | |||||
به هنگام آن برگ ریزان سخت | فرو پژمرید آن کیانی درخت | |||||
سکندر سهی سرو شاهنشهی | شد از رنج پر، وز سلامت تهی | |||||
دمه سرد و شه بادم سرد بود | جهانگرد را با جهان گرد بود | |||||
چو بنیاد دولت به سستی رسید | توانا به ناتندرستی رسید | |||||
شکسته شد آن مرغ را پر و بال | که جولان زدی در جهان ماه وسال | |||||
به پژمرد لاله بیفتاد سرو | به چنگال شاهین تبه شد تذرو | |||||
طبیبان لشگر بزرگان شهر | نشستند برگرد سالار دهر | |||||
مداوای بیماری انگیختند | ز هر گونه شربت برآمیختند | |||||
ز قاروره و نبض جستند راز | نشیننده را رفتن آمد فراز | |||||
طبیب ارچه داند مداوا نمود | چو مدت نماند از مداوا چه سود | |||||
پژوهش کنان چاره جستند باز | نیامد به کف عمر گم گشته باز | |||||
به چارهگری نامد آن در به چنگ | که پوینده یابد زمانی درنگ | |||||
چووقت رحیل آید از رنج و درد | زمانه برآرد بهانه به مرد | |||||
چنان افشرد روزگارش گلو | که بر مرگ خویش آیدش آرزو | |||||
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب | نیفتاد از آن جمله رایی صواب | |||||
چراغی که مرگش کند دردمند | هم از روغن خویش یابد گزند | |||||
هر آن میوهای کو بود دردناک | هم از جنبش خود درافتد به خاک | |||||
پزشکی که او چاره جان کند | چو درمانده بیند چه درمان کند | |||||
شناسندهی حرف نه تخت نیل | حساب فلک راند بر تخت و میل | |||||
رخ طالع اصل بی نور یافت | نظرهای سعدان ازاو دور یافت | |||||
ندید از مدارای هیچ اختری | در آزرم هیلاج یاریگری | |||||
چو دید اختران را دل اندر هراس | هراسنده شد مرد اخترشناس | |||||
چو اسکندر آیینه در پیش داشت | نظر در تنومندی خویش داشت | |||||
تنی دید چون موی بگداخته | گریزنده جانی به لب تاخته | |||||
نه در طبع نیرو نه در تن توان | خمیده شده زاد سرو جوان | |||||
چو شمع از جدا گشتن جان و تن | به صد دیده بگریست بر خویشتن | |||||
طلب کرد یاران دمساز را | به صحرا نهاد از دل آن راز را | |||||
که کشتی درآمد به گرداب تنگ | دهن باز کرد آن دمنده نهنگ | |||||
خروش رحیل آمد از کوچگاه | به نخجیر خواهد شدن مهد شاه | |||||
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت | به آسایشم داشت بر کوه و دشت | |||||
به کینه کند درمن اکنون نگاه | همان مهربانی شد از مهر و ماه | |||||
چنان بر من آشفته شد روزگار | که ره ناورم سوی سامان کار | |||||
چه تدبیر سازم که چرخ بلند | کلاه مرا در سر آرد کمند | |||||
کجا خازن لشگر و گنج من | به رشوت مگر کم کند رنج من | |||||
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز | دهند این تبش را ز جانم گریز | |||||
سکندر منم خسرو دیو بند | خداوند شمشیر و تخت بلند | |||||
کمر بسته و تیغ برداشته | یکی گوش ناسفته نگذاشته | |||||
به طوفان شمشیر زهر آب خورد | زدریای قلزم برآورده گرد | |||||
بسی خرد را کرده از خود بزرگ | بسی گوسفندان رهانده ز گرگ | |||||
شکسته بسی را بهم بستهام | بسی بسته را نیز بشکستهام | |||||
ستم را به شفقت بدل کرده نیز | بسا مشکلی را که حل کرده نیز | |||||
ز قنوج تا قلزم و قیروان | چو میغی روان بود تیغم روان | |||||
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد | نه زنجیر دام گلوگیر شد | |||||
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت | کز آنسان کسی در نداند نبشت | |||||
به دارای دولت سرافراختم | ز دارا به دولت سرانداختم | |||||
زدم گردن فور قتال را | گرفتم به چین جای چیپال را | |||||
ز قابیل و هابیل کین خواستم | ز ناسک به منسک زه آراستم | |||||
فرو شستم از ملک رسم مجوس | برآوردم آتش ز دریای روس | |||||
شدم بر سر تخت جمشید وار | ز گنج فریدون گشادم حصار | |||||
برانداختم دخمه عاد را | گشادم در قصر شداد را | |||||
سراندیب را کار برهم زدم | قدم بر قدمگاه آدم زدم | |||||
خبر دادم از رستم و لخت او | هم از جام کیخسرو و تخت او | |||||
ز مشرق به مغرب رساندم نوند | همان سد یاجوج کردم بلند | |||||
به قدس آوریدم چو آدم نشست | زدم نیز در حلقه کعبه دست | |||||
ز ظلمات مشغل برافروختم | به ظلم جهان تخته بردوختم | |||||
به بازی نیندوختم هیچ نام | به غفلت نپرداختم هیچ گام | |||||
بهرجا که رفتن بسیچیدهام | سر از داد و دانش نپیچیدهام | |||||
هوایی کزو سنگ خارا گداخت | چو نیروی تن بود با ما بساخت | |||||
کنون در شبستان خز و پرند | چو نیرو نماندم شدم دردمند | |||||
سرآمد به بالین چو تن گشت سست | نپاید به بالین سر تندرست | |||||
سیه تا سیه دیدم این کارگاه | زریگ سیه تا به آب سیاه | |||||
گرم بازپرسی که چون بودهام | نمایم که یک دم نپیمودهام | |||||
بدان طفل یک روزه مانم که مرد | ندیده جهان را همی جان سپرد | |||||
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر | هنوزم نشد دیده از دید سیر | |||||
نه این سی و شش گر بود سی هزار | همین نکته گویم سرانجام کار | |||||
گشادم در رازهای سپهر | هم از ماه دادم نشان هم ز مهر | |||||
جهان دیدگان را شدم حق شناس | جهان آفرین را نمودم سپاس | |||||
نبردم به سر عمر در غافلی | مگر در هنرمندی و عاقلی | |||||
زهر دانشی دفتری خواندهام | چو مرگ آمد آنجا فروماندهام | |||||
گشادم در هر ستمکارهای | ندانم در مرگ را چارهای | |||||
بجز مرگ هر مشکلی را که هست | به چاره گری چاره آمد به دست | |||||
کجا رفتهاند آن حکیمان پاک | که زر میفشاندم برایشان چو خاک | |||||
بیایید گو خاک را زر کنید | مداوای جان سکندر کنید | |||||
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای | برونم جهاند ازین تنگنای | |||||
بلیناس کو تا به افسونگری | کند چارهی جان اسکندری | |||||
کجا شد فلاطون پرهیزگار | مگر نکتهای با من آرد به کار | |||||
نمودار والیس دانا کجاست | بداند مگر کین گزند از چه خاست | |||||
بخوانید سقراط فرزانه را | گشاید مگر قفل این خانه را | |||||
دو اسبه به هرمس فرستید کس | مگر شاه را دل دهد یک نفس | |||||
برید این حکایت به فرفوریوس | مگر باز خرد مرا زین فسوس | |||||
دگر باره گفت این سخن هست باد | درین درد از ایزد توان کرد یاد | |||||
ز رنجم در آسایش آرد مگر | براین خاک بخشایش آرد مگر | |||||
نگیرد کسم دست و نارد به یاد | بدین بی کسی در جهان کس مباد | |||||
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ | نباید برآوردن آواز هیچ | |||||
ز خاکی که سر برگرفتم نخست | همان خاک را بایدم باز جست | |||||
از آن پیش که افتم در آن آبکند | سپر بر سر آب خواهم فکند | |||||
ز مادر برهنه رسیدم فراز | برهنه به خاکم سپارند باز | |||||
سبک بار زادم گران چون شرم | چنان کامدم به که بیرون شوم | |||||
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست | چه افزود بر کوه بازو چه کاست | |||||
من آن مرغم و مملکت کوه من | چو رفتم جهان را چه اندوه من | |||||
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت | که نفرین براین دایه گوژپشت | |||||
زمن گرچه دیدند شفقت بسی | ستم نیز هم دیده باشد کسی | |||||
حلالم کنید ار ستم کردهام | ستمگر کشی نیز هم کردهام | |||||
چو مشگین سریرم درآید به خاک | به مشکوی پاکان برد جان پاک | |||||
بجای غباری که بر سر کنید | به آمرزش من زبانتر کنید | |||||
بگفت این و چون کس ندادش جواب | فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب |