نظامی (اقبال نامه)/مغنی بیا چنگ را ساز کن
ظاهر
مغنی بیا چنگ را ساز کن | به گفتن گلو را خوش آواز کن | |||||
مرا از نوازیدن چنگ خویش | نوازشگری کن به آهنگ خویش | |||||
چو روز دگر صبح گیتی فروز | به پیروزی آورد شب را به روز | |||||
برآمد گل از چشمهی آفتاب | فرو برد مه سرچو ماهی درآب | |||||
بر اورنگ زر شد شه تاجور | زده بر میان گوهر آگین کمر | |||||
نشسته همه زیرکان زیر تخت | فلاطون به بالا برافکنده رخت | |||||
شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت | عجب ماند کان پرده را چون شناخت | |||||
بپرسید از او کای جهان دیده پیر | برآورده مکنون غیب از ضمیر | |||||
شمائید بر قفل دانش کلید | ز رای شما دانش آمد پدید | |||||
ز دانندگان خواندهای هیچکس؟ | که بودش فزون از شما دسترس | |||||
خیالی برانگیخت زین کارگاه | که رای شما را بدان نیست راه | |||||
فلاطون پس از آفرین تمام | چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام | |||||
از آن بیشتر ساخت افسونگری | که یابد دل ما بدان رهبری | |||||
گر آنها که پیشینگان ساختند | به نیرنگ و افسون برافراختند | |||||
یکی گویم از صد دراین روزگار | نداند کسی راز آموزگار | |||||
اگر شاه فرمایدم اندکی | بگویم نه از ده که از صد یکی | |||||
اجازت رسید از سر داستان | که دانا فرو گوید آن داستان | |||||
جهاندیدهی دانای روشن ضمیر | چنین گفت کای شاه دانش پذیر | |||||
شنیدم بخاری به گرمی شتافت | به خسف شکوفه زمین را شکافت | |||||
برانداخت هامون کلوخ از مغاک | طلسمی پدید آمد از زیر خاک | |||||
ز روی و ز مس قالبی ریخته | وزآن صورت اسبی انگیخته | |||||
گشاده ز پهلوی اسب بلند | یکی رخنه چون رخنه آبکند | |||||
چو خورشید از آن رخنه درتافتی | نظر نقش پوشیده دریافتی | |||||
شبانی بر آن ژرف وادی گذشت | مغاکی تهی دید بر ساده دشت | |||||
طلسمی درفشنده دروی پدید | شبانه در آن ژرف وادی رسید | |||||
ستوری مسین دید در پیکرش | یکی رخنه با کالبد در خورش | |||||
در آن رخنه از نور تابنده هور | نگه کرد سر تا سرین ستور | |||||
بر او خفتهای دید دیرینه سال | نگشته یکی موی مویش ز حال | |||||
بدستش در از رنگ انگشتری | نگینی فروزنده چون مشتری | |||||
بر او دست خود را سبک تاز کرد | وز انگشتش انگشتری باز کرد | |||||
چو انگشتری دید در مشت خویش | نهادش بزودی در انگشت خویش | |||||
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت | ستودان رها کرد و بیرون شتافت | |||||
گله پیش در کرد و میرفت شاد | شکیبنده میبود تا بامداد | |||||
چو از رایت شیر پیکر سپهر | برآورد منجوق تابنده مهر | |||||
شبان رفت نزدیک صاحب گله | گله کرد بر کوه و صحرا یله | |||||
بدان تانگین را نهد پیش او | بداند بهای کم و بیش او | |||||
چو صاحب گله دید کامد شبان | گشاد از سر چرب گوئی زبان | |||||
بپرسید از او حال میش و بره | نیشنده دادش جوابی سره | |||||
شبانه به هنگام گفت و شنید | زمان تا زمان گشت ازو ناپدید | |||||
دگرره پدیدار گشت از نهفت | گله صاحبش برزد آواز و گفت | |||||
که هردم چرا گردی از من نهان | دیگر باره پیدا شوی ناگهان | |||||
نگر تا چه افسون درآموختی | که بر خود چنین برقعی دوختی | |||||
شبانه عجب ماند از آن داوری | در آن کار جست از خرد یاوری | |||||
چنان بود کان مرد خاتم پرست | به خانم همی کرد بازی بدست | |||||
نگین دان او را چه زود و چه دیر | گه کرد بالا گهی کرد زیر | |||||
نگین تا به بالا گرفتی قرار | شبان پیش بیننده بود آشکار | |||||
چو سوی کف دست گردان شدی | شبانه زبیننده پنهان شدی | |||||
نهاد نگین را چنان بد حساب | که دارنده را داشتی در حجاب | |||||
شبان چون از این بازی آگاه گشت | شد این آزمون کرد بر کوه و دشت | |||||
درآمد به بازیگری ساختن | چو گردون به انگشتری باختن | |||||
کجا رأی پنهان شدن داشتی | نگین را ز کف دور نگذاشتی | |||||
چو کردی به پیدا شدن رای خویش | نگین را زدی نقش بر جای خویش | |||||
به پیدا و پنهان شدن گرد شهر | ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر | |||||
یکی روز برخاست پنهان به راز | نگین را به کف درکشید از فراز | |||||
برهنه یکی تیغ هندی به دست | سوی پادشه رفت و پنهان نشست | |||||
چو خالی شد از خاصگان انجمن | برو گرد پیدا تن خویشتن | |||||
دل پادشا را به خود بیم کرد | بدو پادشاه شغل تسلیم کرد | |||||
به زنهار گفتش که کام تو چیست | فرستندهی تو بدین جای کیست | |||||
شبان گفت پیغمبرم زود باش | به من بگرو از بخت خوشنود باش | |||||
چو خواهم نبیند مرا هیچکس | بدین دعوتم معجزآنست و بس | |||||
بدو پادشا بگروید از هراس | همان مردم شهر بیش از قیاس | |||||
شبان آنچنان گردن افراز گشت | که آن پادشاهی بدو بازگشت | |||||
نگین بین که از مهر انگشتری | چگونه رساند به پیغمبری | |||||
حکیمان نگر کان نگین ساختند | به حکمت چگونه برانداختند | |||||
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز | که ما درنیابیم ازان پرده راز | |||||
بسی کردم اندیشه را رهنمون | نیاوردم این بستگی را برون | |||||
ثنا گفت بروی چو شاه این شنید | بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید | |||||
همه پاسداران آن آستان | گرفتند عبرت بدین داستان |