نظامی (اقبال نامه)/مغنی بساز ازدم جانفزای
ظاهر
مغنی بساز ازدم جانفزای | کلیدی که شد گنج گوهر گشای | |||||
برین در مگر چون کلید آوری | ازو گنج گوهر پدید آوری | |||||
چو میوه رسیده شود شاخ را | کدیور فرامش کند کاخ را | |||||
ز بس میوه باغ آراسته | زمین محتشم گردد از خواسته | |||||
ز شادی لب پسته خندان شود | رطب بر لبش تیز دندان شود | |||||
شود چهرهی نار افروخته | چو تاجی در او لعلها دوخته | |||||
رخ سرخ سیب اندر آید به غنج | به گردن کشی سر برآرد ترنج | |||||
عروسان رز را زمی گشته مست | همه سیب و نارنج بینی به دست | |||||
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ | پر از نار پستان شده کوی و کاخ | |||||
به دزدی هم از شاخ انجیردار | در آویخته مرغ انجیر خوار | |||||
ز بی روغنی خاک بادام دوست | ز سر کنده بادام را مغز و پوست | |||||
لب لعل عناب شکر شکن | زده بوسه بر فندق بی دهن | |||||
درختان مگر سور میساختند | که عناب و فندق برانداختند | |||||
ز سرمستی انگور مشگین کلاه | برانگشت پیچیده زلف سیاه | |||||
کدو بر کشیده طرب رود را | گلوگیر کشته به امرود را | |||||
سبدهای انگور سازنده می | زروی سبد کش برآورده خوی | |||||
شده خوشه پالوده سر تا به دم | ز چرخشت شیرش شده سوی خم | |||||
لب خم برآورده جوش و نفیر | هم از بوی شیره هم از بوی شیر | |||||
درین فصل کافاق را سور بود | سکندر ز سوری چنان دور بود | |||||
بیابن و وادی و دریا و کوه | شب و روز میگشت با آن گروه | |||||
بسی خلق را از ره صلح و جنگ | برون آورید از گذرهای تنگ | |||||
چو پیمانهی عمرش آمد به سر | بر او نیز هم تنگ شد رهگذر | |||||
جهان را به آمد شدن هر که هست | دولختی دری دید لختی شکست | |||||
ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ | که بالاش تنگست و پهلو فراخ | |||||
چنانش آمد آواز هاتف به گوش | کزین بیشتر سوی بیشی مکوش | |||||
رساندی زمین را به آخر نورد | سوی منزل اولین باز گرد | |||||
سکندر چو بر خط نگارد دبیر | بود پنج حرف این سخن یادگیر | |||||
بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف | زدی پنج نوبت بدین پنج حرف | |||||
زکار جهان پنجه کوتاه کن | سوی خانه تا پنج مه راه کن | |||||
مگر جان به یونان بری زین دیار | نیوشندهی مست شد هوشیار | |||||
بترسید و گوشی برآواز داشت | از آن خوش رکابی عنان بازداشت | |||||
به شایستگان راز معلوم کرد | وز آنجا گرایش سوی روم کرد | |||||
به خشکی و تری و دریا و دشت | بسی راه و بی راه را در نوشت | |||||
به کرمان رسید از کنار جهان | ز کرمان درآمد به کرمانشهان | |||||
وز آنجا به بابل برون برد راه | ز بابل سوی روم زد بارگاه | |||||
چو آمد ز بابل سوی شهر زور | سلامت شد از پیکر شاه دور | |||||
به سستی درآمد تک بارگی | ز طاقت فرو ماند یکبارگی | |||||
بکوشید کارد سوی روم رای | فرو بسته شد شخص را دست و پای | |||||
گمان برد کابی گزاینده خورد | در و زهر و زهر اندر و کار کرد | |||||
نهیب توهم تنش را گداخت | نشد کارگر هر علاجی که ساخت | |||||
دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش | به یونان زمین پیش دستور خویش | |||||
که بشتاب و تعجیل کن سوی من | مگر بازبینی یکی روی من | |||||
همان زیرکان را که کار آگهند | بیاور اگر صد و گر پنجهند | |||||
چو قاصد به دستور دانا رسید | در بسته را جست با خود کلید | |||||
ندید آنچه زو رستگاری بود | درو نقش امیدواری بود | |||||
همه زیرکان را ز یونان و روم | طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم | |||||
هم از ره درآمد بر شهریار | به روزی نه کان روز بود اختیار | |||||
تن شاه را بر زمین دید پست | به رنجی که نتون از آن رنج رست | |||||
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه | بمالیدش انگشت بر نبضگاه | |||||
چو اندازهی نبض دید از نخست | نشان از دلیلی دگر بازجست | |||||
بفرمود از آنجا که در خورد بود | دوائی که داروی آن درد بود | |||||
دواگر بود جمله آب حیات | وفا چون کند چون درآید وفات | |||||
جهانجوی را کار از آن درگذشت | که رنجش به راحت کند بازگشت | |||||
از آن مایه کز خانهی اصل برد | ودیعت به خواهندگان میسپرد | |||||
جهان چون زرش داد در دیک خاص | خلاصی که از خاک باید خلاص | |||||
وجودش که ساکن شد از تاختن | درآمد به برگ عدم ساختن | |||||
شکر خنده شمعی که جان مینواخت | چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت | |||||
برآمد یکی باد و زد بر چراغ | فرو ریخت برگ از درختان باغ | |||||
نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو | نه پر ماند بر نوبهاری تذرو | |||||
فروزنده گلهای با بوی مشک | فرو پژمریدند بر خاک خشک | |||||
سکندر که بر سفت مه زین نهاد | ز نالندگی سر به بالین نهاد |