نظامی (اقبال نامه)/مغنی برآرای لحنی درست
ظاهر
مغنی برآرای لحنی درست | که این نیست ما را خطائی نخست | |||||
بدان لحن بردن توان بامداد | همه لحنهای جهان را زیاد | |||||
فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟ | که ما نیز در خاک خواهیم خفت | |||||
چنان شد حکایت در آن مرز و بوم | که بالغترین کس منم زاهل روم | |||||
چو در پردهی مرگ ره یافتم | ز هر پردهای روی برتافتم | |||||
بدان طفل مانم که هنگام خواب | به گهوارهی خوابش آید شتاب | |||||
به خفتن منش رهنمون آیدش | نداند که این خواب چون آیدش | |||||
درین چار طبع مخالف نهاد | که آب آمد و آتش و خاک و باد | |||||
چگونه توان راستی یافتن | ز کژی بباید عنان تافتن | |||||
بود چار دیوار آن خانه سست | که بنیادش اول نباشد درست | |||||
گذشت از صد و سیزده سال من | به ده سالگان ماند احوال من | |||||
همان آرزو خواهیم در سرست | کهن من شدم آرزو نوترست | |||||
بدین آرزو چون زمانی گذشت | فلک فرش او نیز هم درنوشت | |||||
انجامش روزگار والیس | . . . | |||||
سرودی بر آهنگ فریاد من | مغنی به یادآرد بر یاد من | |||||
مگر بگذرم زاب این هفت رود | بکن شادم از شادی آن سرود | |||||
چو والیس را سر درآمد به خواب | درافکند کشتی به طوفان آب | |||||
نشسته رفیقان یاریگرش | به یاریگری چون فلک برسرش | |||||
چو بر ناتوان یافت تیمار دست | تنومند را ناتوانی شکست | |||||
ز نیروی طالع خبر باز جست | بناهای اوتاد را یافت سست | |||||
ستاره دل از داد برداشته | ستمگر شده داد بگذاشته | |||||
به آن همنشینان که بودند پیش | خبر داد از اندازه عمر خویش | |||||
چنین گفت کایمن مباشید کس | از این هفت هندوی کحلی جرس | |||||
که این اختران گر چه فرخ پیند | ز نافرخی نیز خالی نیند | |||||
چو نحس اوفتد دور سیارگان | بود دور دور ستمکارگان | |||||
شمار ستم تا نیاید به سر | به گیتی نیاید کسی دادگر | |||||
چو باز اختر سعد یابد قران | به نیکی رسد کار نیک اختران | |||||
فلک تا رسیدن بدان بازگشت | ورقهای ما باری اندر نوشت | |||||
چو گفت این پناهنده را کرد یاد | فروبست لب دیده برهم نهاد |