نظامی (اقبال نامه)/مغنی بدان ساز تیمار سوز
ظاهر
مغنی بدان ساز تیمار سوز | نشاط مرا یک زمان بر فروز | |||||
مگر زان نوای بریشم نواز | بریشم کشم روم را در طراز | |||||
چنین گوید آن کاردان فیلسوف | که بر کار آفاق بودش وقوف | |||||
که یونان نشینان آن روزگار | سوی زهد بودند آموزگار | |||||
ز دنیا نجستندی آسایشی | نیرزیدشان شهوت آلایشی | |||||
نکردندی الا ریاضتگری | به بسیار دانی و اندک خوری | |||||
کسی که به خود بر توان داشتی | ز طبع آرزوها نهان داشتی | |||||
نکردی تمتع نخوردی نبید | کزین هر دو گردد خرد ناپدید | |||||
ز گرد آمدن سر درآید به گرد | چو سر بایدت گرد آفت مگرد | |||||
بدانجا رسیدند از آن رسم و رای | که برخاست بنیادشان زین سرای | |||||
ز خشگی به دریا کشیدند بار | ز پیوند گشتند پرهیزگار | |||||
زنان را ز مردان بپرداختند | جداگانه شان کشتیی ساختند | |||||
به مردانگی خون خود ریختند | بمردند و با زن نیامیختند | |||||
به گیتی چنین بود بنیادشان | که تخمه به گیتی برافتادشان | |||||
یکی روز فرخنده از صبحگاه | ز فرزانگان بزمی آراست شاه | |||||
چنان داد فرمان به سالاربار | که با من ندارد کس امروز کار | |||||
فرستید و خوانید سقراط را | نگهبان ترکیب و اخلاط را | |||||
فرستاده سقراط را بازجست | ز شه یاد کردش که جویای توست | |||||
زمانی به درگاه خسرو خرام | برآرای جامه برافروز جام | |||||
فریب ورا پیر دانا نخورد | فریبندگی را اجابت نکرد | |||||
بدو گفت رو به اسکندر بگوی | که هرچ اندرین ره نیابی مجوی | |||||
من آنجائیم وین سخن روشنست | گر اینجا خیالیست آن بیمنست | |||||
مرا گر بدست آرد ایزد پرست | هم از درگه ایزد آیم بدست | |||||
جوابی که آن کان فرهنگ سفت | فرستاده شد با فرستنده گفت | |||||
شهنشاه را گشت روشن چو روز | که سقراط شمعی است خلوت فروز | |||||
نیابد به دیدار آن شمع راه | جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه | |||||
سکندر که دارندهی تاج بود | به دانش همه ساله محتاج بود | |||||
زمانی نبودی که فرزانهای | ز گوهر ندادی بدو دانهای | |||||
ز هر دانشی کان ز دانندگان | رساندندی او را رسانندگان | |||||
سخنهای سقراط بیدار هوش | پسند آمدی مر زبان را به گوش | |||||
بران شد دل دانش اندیش او | که آرند سقراط را پیش او | |||||
نمودند کان پیر خلوت پناه | بر آمد شد خلق بربست راه | |||||
سر از شغل دنیا چنان تافتست | که در گور گوئی دری یافتست | |||||
ز خویشان و یاران جدائی گرفت | به کنجی خراب آشنایی گرفت | |||||
جهان گر چه کارش به جان آورد | نه ممکن که سر در جهان آورد | |||||
ز خون خوردن جانور خو برید | پلاسی بپوشید و دیبا درید | |||||
کفی پست از آنجا که غایت بود | شبان روزی او را کفایت بود | |||||
جز ایزد پرستیدنش کار نیست | به نزدیک او خلق را بار نیست | |||||
نظامی صفت با خرد خو گرفت | نظامی مگر کاین صفت زو گرفت | |||||
به شرحی که دادند از آن دین پناه | گرایندهتر شد بدو مهر شاه | |||||
چنین آمداست آدمی را نهاد | که آرد فرامش کنان را به یاد | |||||
کسی کو ز مردم گریزندهتر | بدو میل مردم ستیزندهتر | |||||
چو سقراط مهر خود از خلق شست | همه خلق سقراط را بازجست | |||||
بسی خواند شاهش بر خویشتن | نشد شاه انجم بر آن انجمن | |||||
چو زاندازه شد خواهش شهریار | دل کاردان در نیامد به کار | |||||
ز ناز هنرمند ترکانهوش | رمنده نشد دولت نازکش | |||||
شه از جمله استواران خویش | یکی محرم خاص را خواند پیش | |||||
فرستاد نزدیک دانا فراز | بسی قصهها گفت با او به راز | |||||
که نزدیک خود خواندمت بارها | نهان داشتم با تو گفتارها | |||||
اجابت نکردی چه بود از قیاس | نوازنده را ناشدن حق شناس | |||||
چرائی ز درگاه ما گوشه گیر | بیا یا بگو حجتی دلپذیر | |||||
به معذوری خویش حجت نمای | وگر نیست حجت به حاجت به پای | |||||
فرستادهی پی مبارک ز راه | به سقراط شد داد پیغام شاه | |||||
جهان دیدهی دانای حاضر جواب | چنین داد پاسخ برای صواب | |||||
که گر شه مرا خواند نزدیک خود | خرد چیزها داند از نیک و بد | |||||
نماید که رفتن بدو رای نیست | که مهر تو را در دلش جای نیست | |||||
چو درنا شدن هست چندین دلیل | به بازی نشد پیش کس جبرئیل | |||||
مرا رغبت آنگه پدید آمدی | که پیغام شه با کلید آمدی | |||||
چو در نافهی مشک آشنائی دهد | بر او بوی خوش بر گوائی دهد | |||||
دلی را که بر دوستی رهبر است | برون از زبان حجتی دیگر است | |||||
درونی که مهر آشکارا کند | مدارا فزون از مدارا کند | |||||
کسانی که نزدیک شه محرمند | به بزم اندرون شاه را همدمند | |||||
سوی من نبینند بر آب و سنگ | ستور مرا پای ازینجاست لنگ | |||||
چنان مینماید که در بزمگاه | به نیکی مرا یاد ناورد شاه | |||||
که آن رازداران که خدمتگرند | به دل دوستی سوی من ننگرند | |||||
دل شاه را مرد مردم شناس | هم از مردم شاه گیرد قیاس | |||||
اگر خاصگان را زبان هست نرم | به امید شه دل توان کرد گرم | |||||
وگر نرم ناید ز گوینده گفت | درشتی بود شاه را در نهفت | |||||
غنا ساز گنبد چو باشد درست | صدای خوش آرد به اوتار سست | |||||
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب | خوش آواز را ناخوش آید جواب | |||||
هر آن نیک و بد کاید از در برون | به دارای درگه بود رهنمون | |||||
تو خوانی مرا پرده داران راز | به سرهنگی از پرده دارند باز | |||||
نگر تا به طوفان ز دریای آب | در این کشمکش چون نمایم شتاب | |||||
مثال آنچنان شد که دریای ژرف | نماید که درهاست ما را شگرف | |||||
نهنگان دریا گشایند چنگ | که جوید گهر در دهان نهنگ؟ | |||||
چگونه شوم بردری نور باش | که باشد بر او این همه دور باش | |||||
بر شاه اگر صورتم بد کنند | خلاقت نه بر من که بر خود کنند | |||||
ز خلق جهان بندهای را چه باک | که بندد کمر پیش یزدان پاک | |||||
در این بندگی خواجه تاشم تو را | گر آیم به تو بنده باشم تو را | |||||
ببین ای سکندر به تقویم راست | که این نکته را ارتفاع از کجاست | |||||
فرستادهی شهریار از برش | بر شاه شد خواند درس از برش | |||||
طبق پوش برداشت از خون در | ز در دامن شاه را کرد پر | |||||
شه از گوهر افشان آن کان گنج | ز گوهر برآمودن آمد به رنج | |||||
پسند آمدش کان سخنهای چست | به دعوی گه حجت آمد درست | |||||
چو دانست کوهست خلوت گرای | پیاده به خلوتگهش کرد رای | |||||
شد آن گنج را دید در گوشهای | ز بی توشهای ساخته توشهای | |||||
ز شغل جهان گشت مشغول خواب | برآسوده از تابش آفتاب | |||||
تماشای او در دلش کار کرد | به پایش بجنباند و بیدار کرد | |||||
بدو گفت برخیز و با من بساز | که تا از جهانت کنم بی نیاز | |||||
بخندید دانا کزین داوری | به ار جز منی را به دست آوری | |||||
کسی کو نهد دل به مشتی گیا | نگردد بگرد تو چون آسیا | |||||
چو قرص جوین هست جان پرورم | غم گردهی گندمین چون خورم | |||||
بر آن راهرو نیم جوبار نیست | که او را یکی جو در انبار نیست | |||||
مرا کایم از کاهبرگی ستوه | چه باید گرانبار گشتن چو کوه | |||||
دگر باره شه گفت کز مال و جاه | تمنا چه داری تو ای نیکخواه | |||||
جوابش چنین داد دانای دور | که با چون منی بر مینبار جور | |||||
من از تو به همت توانگرترم | که تو بیش خواری من اندک خورم | |||||
تو با اینکه داری جهانی چنین | نهای سیر دل هم ز خوانی چنین | |||||
مرا این یکی ژندهی سالخورد | گرانستی ارنیستی گرم و سرد | |||||
تو با این گرانی که دربار توست | طلبکاری من کجا کار توست | |||||
دگر باره پرسید از او شهریار | که تو کیستی من کیم در شمار | |||||
چنین داد پاسخ سخنگوی پیر | که فرمان دهم من تو فرمانپذیر | |||||
برآشفت شه زان حدیث درست | نهانی سخن را درون بازجست | |||||
خردمند پاسخ چنین داد باز | که بر شه گشایم در بسته باز | |||||
مرا بندهای هست نامش هوا | دل من بدان بنده فرمان روا | |||||
تو آنی که آن بنده را بندهای | پرستار ما را پرستندهای | |||||
شه از رای دانای باریک بین | ز خجلت سرافکنده شد برزمین | |||||
بدو گقت خود نور سیمای من | گواهست بر پاکی رای من | |||||
ز پاکان چو پاکی جدائی مکن | نمرده زمین آزمائی مکن | |||||
دگر ره جوابیش چون سیم داد | که سیماب در گوش نتوان نهاد | |||||
چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟ | چرا دعوی چارپائی کنی | |||||
که هر چارپائی که آرد شتاب | به پای اندر آرد کسی را ز خواب | |||||
چو من خفتهای را تو بیدار مرد | نبایست از این گونه بیدار کرد | |||||
تو کز خواب ما را بر آشفتهای | کنی خفته بیدار و خود خفتهای | |||||
بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ | ز شیران بیدار بردار چنگ | |||||
شکاری طلب کافتد از تیر تو | هژبری چو من نیست نخجیر تو | |||||
دل شه بدان داستانهای گرم | چو موم از پذیرندگی گشت نرم | |||||
به خواهش چنان خواست کان هوشمند | ز پندش دهد حلقهی گوش بند | |||||
شد آن تلخی از پیر پرهیزگار | به شیرین زبانی درآمد به کار | |||||
از آن پند گو سر بلندی دهد | بگفت آنچه او سودمندی دهد | |||||
که چون آهن دست پیرای تو | پذیرای صورت شد از رای تو | |||||
توانی که روشن کنی سینه را | در او آری آیین آیینه را | |||||
چو بردن توانی ز آهن تو زنگ | که تا جای گیرد در او نقش و رنگ | |||||
دل پاک را زنگ پرداز کن | بر او راز روحانیان باز کن | |||||
سیه کن روان بداندیش را | بشوی از سیاهی دل خویش را | |||||
زبانی است هر کو سیه دل بود | نه هر زنگیی خواجه مقبل بود | |||||
به سودای رنگی مشو رهنمون | مفرح نگر کز لب آرد برون | |||||
سیاهی کنی سوخته شو چو بید | که دندان بدو کرد زنگی سپید | |||||
مگر کاینه زنگی از آهنست | که با آن سیاهی دلش روشنست | |||||
از آنجا خبر داد کار آزمای | که نوشاب را در سیاهیست جای | |||||
برون آی چون نقره ز آلودگی | ز نقره بیاموز پالودگی | |||||
دماغی کز آلودگی گشت پاک | بچربد بر این گنبد دودناک | |||||
نهانخانهی صبحگاهی شود | حرمگاه سر الهی شود | |||||
ز تو دور کردن ز روزن نقاب | به روزن درافتادن از آفتاب | |||||
چراغی به دریوزه بر کرده گیر | قفائی ز باد هوا خورده گیر | |||||
عماری کش نور خورشید باش | ز ترک عماری بر امید باش | |||||
تو در پاک میکن ز خاشاک و خار | طلبکار سلطان مشو زینهار | |||||
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه | دری رفته بیند فروشسته راه | |||||
چو دانی که آمد به مهمان فرود | به ناخوانده مهمان بر از ما درود | |||||
گرآیی براین در دلیری مکن | تمنای بالا و زیری مکن | |||||
به جان شو پذیرندهی بزم خاص | که تن را ز دربان نبینی خلاص | |||||
به کفش گل آلوده بر تخت شاه | نشاید شدن کفش بفکن به راه | |||||
چو همکاسهی شاه خواهی نشست | به پیرای ناخن فروشوی دست | |||||
کرا زهره گر خود بود شرزه شیر | که بر تخت سلطان خرامد دلیر | |||||
که شیری که بر تخت او بخته شد | هم از هیبت تخت او تخته شد | |||||
کسی کو درآید به درگاه تو | خورد سیلی ار گم کند راه تو | |||||
ببین تا تو را سر به درگاه کیست | دل ترسناکت نظرگاه کیست | |||||
گر این درزنی کمترین بنده باش | گر این پای داری سرافکنده باش | |||||
وگر تو خود شاهی و شهریار | تو را با سگ پاسبانان چکار | |||||
تو گرمی مکن گر من از خوی گرم | نگفتم تو را گفتنیهای نرم | |||||
دل تافته کو ز من تفته بود | به جاسوسی آسمان رفته بود | |||||
کنون کامد از آسمان بر زمین | ره آوردش آن بود و ره بردش این | |||||
چو گفت این سخنهای پرورده پیر | سخن در دل شاه شد جایگیر | |||||
برافروخته روی چون آفتاب | سوی بزم خود کرد خسرو شتاب | |||||
بفرمود تا مرد کاتب سرشت | به آب زر آن نکتهها را نبشت |