نظامی (اقبال نامه)/شنیدم که بالای این سبز فرش
ظاهر
شنیدم که بالای این سبز فرش | خروسی سپیداست در زیر عرش | |||||
چو او برزند طبل خود را دوال | خروسان دیگر بکوبند بال | |||||
همانا که آن مرغ عرشی منم | که هر بامدادی نوائی زنم | |||||
برآواز من جمله مرغان شهر | برارند بانگ اینت گویای دهر | |||||
نظامی ز گنجینه بگشای بند | گرفتاری گنجه تا چند چند | |||||
برون آر اگر صیدی افکندهای | روان کن اگر گنجی آکندهای | |||||
چنین نزلی ار بخت روزی بود | سزاوار گیتی فروزی بود | |||||
چو بر سکه شاه بستی زرش | همان خطبه خوان باز بر منبرش | |||||
شهی که آنچه در دور ایام اوست | بر او خطبه و سکه نام اوست | |||||
سر سرفرازان و گردنکشان | ملک نصرت الدین سلطان نشان | |||||
طرف دار موصل به فرزانگی | قدر خان شاهان به مردانگی | |||||
چو محمود با فرو فرهنگ و شرم | چو داود ازو گشته پولاد نرم | |||||
به طغرای دولت ز محمودیان | به توقیع نسبت ز داودیان | |||||
بهاریست هم میوه هم گل براو | سراینده قمری و بلبل بر او | |||||
نبینی که در بزم چون نوبهار | درم ریزد و در نماید نثار | |||||
چو در جام ریزد می سالخورد | شبیخون برد لعل بر لاجورد | |||||
چو شمشیرش آتش برآرد ز آب | میانجی کند ابر بر آفتاب | |||||
کجا گشت شاهین او صیدگیر | ز شاهین گردون بر آرد نفیر | |||||
عقابش چو پر برزند بر سپهر | شکارش نباشد مگر ماه و مهر | |||||
که باشد کسی تا به دوران او | کند دزدی سیرت و سان او | |||||
سر و روی آن دزد گردد خراب | که خود را رسن سازد از ماهتاب | |||||
سراب از سر آب نشناختن | کشد تشنه را در تک و تاختن | |||||
کلیچه گمان بردن از قرص ماه | فکندست بسیار کس را به چاه | |||||
دهد دیو عکس فرشته ز دور | ولیک آن ز ظلمت بود این زنور | |||||
درین مهربان شاه ایزد پرست | ز مهر و وفا هر چه خواهند هست | |||||
نه من ماندهام خیره در کار او | که گفت: آفرینی سزاوار او | |||||
چرا بیشکین خواند او را سپهر | که هست از چنان خسروان بیش مهر | |||||
اگر بیشکین بر نویسنده راست | بود کی پشین حرف بروی گواست | |||||
سزد گر بود نام او کی پشین | که هم کی نشانست و هم کی نشین | |||||
به احیای او زنده شد ملک دهر | گواه من آن کس که او راست بهر | |||||
ازان زلزله کاسمان را درید | شد آن شهرها در زمین ناپدید | |||||
چنان لرزه افتاد بر کوه و دشت | که گرد از گریبان گردون گذشت | |||||
زمین گشته چون آسمان بیقرار | معلق زن از بازی روزگار | |||||
برآمد یکی صدمه از نفخ سور | که ماهی شد از کوهه گاو دور | |||||
فلک را سلاسل زهم بر گسست | زمین را مفاصل بهم در شکست | |||||
در اعضای خاک آب را بسته کرد | ز بس کوفتن کوه را خسته کرد | |||||
رخ یوسفان را برآمود میل | در مصریان را براندود نیل | |||||
نمانده یکی دیده بر جای خویش | جهان در جهان سرمه ز اندازه بیش | |||||
زمین را چنان درهم افشرد سخت | کز افشردگی کوه شد لخت لخت | |||||
نه یک رشته را مهره بر کار ماند | نه یک مهره در هیچ دیوار ماند | |||||
ز بس گنج که آنروز بر باد رفت | شب شنبه را گنجه از یاد رفت | |||||
ز چندان زن و مرد و برنا و پیر | برون نامد آوازهای جز نفیر | |||||
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای | دگر ره شد آن رشته گوهر گرای | |||||
به اقبال این گوهر گوهری | از آن دایره دور شد داوری | |||||
به کم مدت آن مرز ویرانه بوم | به فر وی آبادتر شد ز روم | |||||
در آن رخنه منگر که از پیچ و تاب | شد از مملکت دور اکنون خراب | |||||
نگر تا بدین شاه گردون سریر | دگر باره چون شد عمارت پذیر | |||||
گلین بارویش را زبس برگ و ساز | به دیوار زرین بدل کرد باز | |||||
برآراست ویرانهای را به گنج | به تیماری از مملکت برد رنج | |||||
ز هر گنجی انگیخت صد گونه باغ | برافروخت بر خامهای صد چراغ | |||||
چو ز آبادی آن ملک را نور داد | خرابی ز درگاه او دور باد |