نظامی (اقبال نامه)/سوم روز کین طاق بازیچه رنگ
ظاهر
| سوم روز کین طاق بازیچه رنگ | برآورد بازیچه روم و زنگ | |||||
| به سقراط فرمود دانای روم | که مهری ز خاتم درآرد به موم | |||||
| نویسد خردنامهی ارجمند | ز هر نوع دانش ز هر گونه پند | |||||
| خردمند روی از پذیرش نتافت | به غواصی در به دریا شتافت | |||||
| چنین راند بر کاغذ سیم سای | سواد سخن را به فرهنگ و رای | |||||
| که فهرست هر نقش را نقشبند | بنام خدا سربرآرد بلند | |||||
| جهان آفرین ایزد کارساز | که دارد بدو آفرینش نیاز | |||||
| پس از نام یزدان گیتی پناه | طراز سخن بست بر نام شاه | |||||
| که شاها درین چاه تمثال پوش | مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش | |||||
| ترا کز بسی گوهر آمیختند | نه از بهر بازی برانگیختند | |||||
| پلنگست در ره نهان گفتمت | دلیری مکن هان وهان گفتمت | |||||
| به هر جا که باشی ز پیکار و سور | مباش از رفیقی سزاوار دور | |||||
| چو در بزم شادی نشست آوری | به ار یار خندان به دست آوری | |||||
| مکن در رخ هیچ غمگین نگاه | که تا بر تو شادی نگردد تباه | |||||
| چو روز سیاست دهی بار عام | میفکن نظر بر حریفان خام | |||||
| نباید کزان لهو گستاخ کن | رود با تو گستاخیی در سخن | |||||
| چو دریا مکن خو به تنها خوری | که تلخست هرچ آن چو دریا خوری | |||||
| به هر کس بده بهره چون آب جوی | که تا پیش میرت شود هر سبوی | |||||
| طعامی که در خانه داری به بند | به هفتاد خانه رسد بوی گند | |||||
| چو از خانه بیرون فرستی به کوی | در و درگهت را کند مشگبوی | |||||
| بنفشه چو در گل بود ناشکفت | عفونت بود بوی او در نهفت | |||||
| سر زلف را چون درآرد به گوش | کند خاک را باد عنبر فروش | |||||
| حریصی مکن کاین سرای تو نیست | وزو جز یکی نان برای تو نیست | |||||
| به یک قرصه قانع شو از خاک و آب | نی بهتر آخر تو از آفتاب | |||||
| خدائیست روی از خورش تافتن | که در گاو و خر شاید این یافتن | |||||
| کسی کو شکم بنده شد چون ستور | ستوری برون آید از ناف گور | |||||
| چو آید قیامت ترازو به دست | ز گاوی به خر بایدش بر نشست | |||||
| زکم خوارگی کم شود رنج مرد | نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد | |||||
| همیشه لب مرد بسیار خوار | در آروغ بد باشد از ناگوار | |||||
| چو شیران به اندک خوری خوی گیر | که بد دل بود گاو بسیار شیر | |||||
| خر کاهلان را که دم میکشند | از آنست کابی به خم میکشند | |||||
| به قطره ستان آب دریا چو میغ | به هنگام دادن بده بیدریغ | |||||
| همان مشک سقا که پر میشود | از افشاندن آب پر میشود | |||||
| چنان خورتر و خشک این خورد گاه | که اندازهی طبع داری نگاه | |||||
| ببخش و بخور بازمان اندکی | که بر جای خویشست ازین هر یکی | |||||
| چو دادی و خوردی و ماندی بجای | جهان را توئی بهترین کدخدای | |||||
| زهر طعمهای خوشگواریش بین | حلاوت مبین سازگاریش بین | |||||
| چو با سرکه سازی مشو شیر خوار | که با شیر سرکه بود ناگوار | |||||
| مده تن به آسانی و لهو و ناز | سفر بین و اسباب رفتن بساز | |||||
| به کار اندر آی این چه پژمردگیست | که پایان بیکاری افسردگیست | |||||
| به دست کسان کان گوهر مکن | اگر زندهای دست و پائی بزن | |||||
| ترا دست و پای آن پرستشگرند | که تا نگذری از تو در نگذرند | |||||
| پرستندگان گر چه داری هزار | پرستشگران را میفکن ز کار | |||||
| چو تو خدمت پای و نیروی دست | حوالت کنی سوی پائین پرست | |||||
| چو پائین پرستت نماند بجای | نه آنگه بمانی تو بیدست وپای | |||||
| چو یابی پرستندهای نغز گوی | ازوبیش از آن مهربانی مجوی | |||||
| پرستار بد مهر شیرین زبان | به از بدخوئی کو بود مهربان | |||||
| به گفتار خوش مهر شاید نمود | زبان ناخوش و مهربانی چه سود | |||||
| سخن تا توانی به آزرم گوی | که تا مستمع گردد آزرم جوی | |||||
| سخن گفتن نرم فرزانگیست | درشتی نمودن زدیوانگیست | |||||
| سخن را که گوینده بد گو بود | نه نیکو بود گر چه نیکو بود | |||||
| ز گفتار بد به بود فرمشی | پشیمان نگردد کس از خامشی | |||||
| ز شغلی کزو شرمساری رسد | به صاحب عمل رنج و خواری رسد | |||||
| ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش | به امید خود را فریبنده باش | |||||
| امید خورش بهترست از خورش | به وعده بود زیره را پرورش | |||||
| نبینی که در گرمی آفتاب | حرامست برزیره جز زیره آب | |||||
| چو زیره به آب دهن میشکیب | به آب دهم زیره را میفریب | |||||
| گلی کز نم ابر خوابش برد | چو باران به سیل آید آبش برد | |||||
| ستمکارگان را مکن یاوری | که پرسند روزیت ازین داوری | |||||
| به خون ریختن کمتر آور بسیج | در اندیش ازین کندهی پای پیچ | |||||
| چه خواهی ز چندین سرانداختن | بدین گوی تا کی گرو باختن | |||||
| بسا آب دیده که در میغ تست | بسا خون که در گردن تیغ تست | |||||
| نترسی که شمشیر گردن زنت | بگیرد به خون کسی گردنت؟ | |||||
| کژاوه چنان ران که تا یکدومیل | نیندازدت ناقه در پای پیل | |||||
| ببین تا چه خون در جهان ریختی | چه سرها به گردن در آویختی | |||||
| بسا مملکت را که کردی خراب | چو پرسند چون دادخواهی جواب | |||||
| بدین راست ناید کزین سبز باغ | گلی چند را سردرآری به داغ | |||||
| منه دل بر این سبز خنگ شموس | که هست اژدهائی به رخ چون عروس | |||||
| دلی دارد از مهربانی تهی | چه دل کز تنش نیست نیز آگهی | |||||
| چو خاک از سکونت کمر بسته باش | شتابان فلک شد تو آهسته باش | |||||
| تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر | به آهستگی کوش چون شیر نر | |||||
| عنانکش دوان اسب اندیشه را | که در ره خسکهاست این بیشه را | |||||
| به کاری که غم را دهی بستگی | شتابندگی کن نه آهستگی | |||||
| چو با بیگنه رای جنگ آوری | به ار در میانه درنگ آوری | |||||
| بجز خونی و دزد آلوده دست | ببخشای بر هر گناهی که هست | |||||
| ز دونان نگهدار پرخاش را | دلیری مده بر خود او باش را | |||||
| چو شه با رعیت به داور شود | رعیت به شه بر دلاور شود | |||||
| مشو نرم گفتار با زیر دست | که الماس از ارزیز گیرد شکست | |||||
| گلیم کسان را مبر سر به زیر | گلیم خود از پشم خود کن چو شیر | |||||
| کفن حله شد کرم بادامه را | که ابریشم از جان تند جامه را | |||||
| ز پوشیدگان راز پوشیده دار | وزیشان سخن نانیوشنده دار | |||||
| میاور به افسوس عمری بسر | که افسوس باشد پرافسوسگر | |||||
| سخن زین نمط گر چه دارم بسی | نگویم که به زین نگوید کسی | |||||
| ترا کایت آسمانی بود | ازین بیش گفتن زیانی بود | |||||
| گرم تیز شد تیغ برمن مگیر | ز تیزی بود تیغ را ناگزیر | |||||
| به تیغی چنین تیز بازوی شاه | قوی باد هر جا که راند سپاه | |||||
| چو پرداخت زین درج درخامه را | پذیرفت شاه آن خرد نامه را | |||||