پرش به محتوا

مدیر مدرسه/فصل ۴

از ویکی‌نبشته

۴

روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم. هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم که صدای سوز و بریز بچه‌ها به پیشبازم آمد. تندکردم. پنج تا از بچه‌ها توی ایوان بخودشان میپیچیدند و ناظم ترکه‌ای بدست داشت و بنوبت کف دستشان میزد. خیلی مقرراتی و مرتب. بهر کدام دو تا چوب کف دو دستشان و از نو. صف‌های کلاسها تماشاچی‌های این مسابقه بودند. بچه‌ها التماس میکردند؛ گریه میکردند؛ اما دستشان را هم دراز میکردند. عادتشان شده بود. دوتاشان گنده بودند و دروغی سوز و بریز میکردند. یکیشان بچنان مهارتی دستش را از زیرچوب در میبرد و جا خالی میکرد که حظ کردم و لابد همین ناظم را عصبانی کرده بود. اما یکیشان آنقدر کوچک بود که من شک کردم چوب کف دستش بخورد. نشانه گرفتن چنان دستی غیر ممکن بود و چوب حتماً یا بنوک انگشتهایش میخورد که آخ ... میدانم چه پوستی میکند. و یا به مچ دستش می‌خورد که ... نزدیک بود داد بزنم یا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آنطرف. پشتش بمن بود و مرا نمیدید اما در چشم بچه‌ها، همچه که از در مدرسه وارد شدم، چیزی درخشید که جا خوردم. و زمزمه‌ای توی صف‌ها افتاد که یک مرتبه مرا بصرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه بسختی میشود ناظم راکتک زد. آنهم جلوی روی همهٔ بچه‌ها. این بود که خشم را فروخوردم و آرام از پله‌ها رفتم بالا. ناظم تازه متوجه من شده بود و سلامش توی دهانش بود که دخالتم را کردم و خواهش کردم این بار همه شان را بمن ببخشد، نمیدانم چه کرده بودند. دیر آمده بودند. یا سرشان را نزده بودند یا توی گوششان چرک بود یا یخهٔ سفید نداشتند یا مداد رفیقشان را بلند کرده بودند یا باز دشک صندلی‌های اتوبوس خط محله را تیغ انداخته بودند یا توی کوچه چیزی پیدا کرده بودند و نیاورده بودند بدهند دست ناظم یا هزار کار بد دیگر. یعنی بعد ناظم گزارش داد که چه کرده بودند و نیز گفت که معمولا چه کارهای بدی می‌کنند. ولی دست آن پسرک آنقدر کوچک بود و صورتش چنان شباهتی بگربه داشت و چنان اشک میریخت که راستی چیزی نمانده بود دوتا کشیده توی صورت ناظم بزنم و چوبش را بسر و صورت خودش خرد کنم.

بچه‌ها سکسکه کنان رفتند توی صف‌ها وبعد زنگ را زدند و صفها رفتند بکلاسها و دنبالشان هم معلمها که همه سر وقت حاضر بودند. و اطاق که خلوت شد تازه متوجه شدم که زیر یکی از گنجه‌ها یکدسته ترکه افتاده است. نگاهی به ناظم کردم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ممکن بود گردن یک کدامشان را بشکند. که یکمرتبه براق شد:

– اگه یک روز جلوشونو نگیرید سوارتون میشند آقا. نمیدونید چه قاطرهای چموشی شده‌اند آقا.

مثل بچه مدرسه‌ها آقاآقا میکرد. با هر جمله‌ای. احساس کردم که اگر یک کلمهٔ دیگر راجع باین مطلب بگویم ممکن است تو رویم بایستد. موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را پرسیدم. خنده صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برایش آب آورد و من نمیدانم چرا یک مرتبه هوس کردم مثل پیرمردها او را بباد پند و نصیحت بگیرم. برایش تعریف کردم که در تمام سالهای مکتب و مدرسه و دبستان و ستان‌ها و گاه‌های دیگر فقط دو بار تنبیه شده‌ام. یک بار فلکم کردند و جلوی روی بچه‌ها، وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم و گناهم این بود که از گلدستهٔ مسجد معیر بالا رفته بودم که مسلط بر مدرسه‌مان بود و تماشایی داشت! و دفعهٔ دوم سال پنجم دبیرستان که مدیر مدرسه مرا اشتباهی گرفت و دو تا کشیده‌ام زد و بعد که فهمید عوضی گرفته بدفتر احضارم کرد و چون سید اولاد پیغمبر بودم ازم عذر خواست و یک کتاب جایزه بهم داد. که هنوز دارمش... یادم است نیمساعتی برایش حرف زدم. پیرانه. و او جوان بود و زود میشد رامش کرد. بعد ازش خواستم که ترکه‌ها را بشکند و شکست و آنوقت من رفتم سراغ اطاق خودم.