مدیر مدرسه/فصل ۵
۵
در همان هفتهٔ اول بکارها وارد شدم. فردای زمستان و نهتا بخاری زغال سنگی و روزی چهار بار آب آوردن و آب و جاروی اطاقها با یک فراش جور در نمیآمد. یک فراش دیگر از ادارهٔ فرهنگ خواستم که هر روز منتظر ورودش بودیم.
بعد از ظهرها نمیرفتم. روزهای اول با دست و دل لرزان ولی سه چهار روزه جرأت پیدا کردم. احساس میکردم که مدرسه زیادهم محض خاطر من نمیگردد. منهم نبودم فرقی نمیکرد. اینهم بود که میدانستم بعد از ظهرها اغلب کلاسها ورزش دارند. کلاس اول هم یکسره بود و بخاطر بچههای جغله دلهرهای نداشتم. تور والیبال هم که توی مدرسه بود و بیخطر. و در بیابان اطراف مدرسه هم ماشینی آمد و رفت نداشت. و گرچه پست و بلند بود و پر از چاله سیلابی اما بهر صورت از حیاط مدرسه که بزرگتر بود. معلمها هم هر بعد از ظهری دوتاشان بنوبت میرفتند. یکجوری با هم کنار آمده بودند. و ترسی هم از این نبود که بچهها از علم و فرهنگ ثقل سرد بکنند. اگر خطری ازین نظر وجود داشت همان صبحها بود که منهم مدرسه بودم.
یک روز هم بازرس آمد و نیمساعتی پیزر لای پالان هم گذاشتیم و چای و احترامات متقابل! و در دفتر بازرسی تصدیق کرد که مدرسه «با وجود عدم وسائل» بسیار خوب اداره میشود. دکتر بهداری را هم شناختم که هنوز نمیتوانست لهجهٔ قزوینیاش را میان اصطلاحات فرنگی علم طب مخفی کند و ماهی یکبار قرار بود بیاید و دنبال تراخم چشم بچههای مردم را کور کند. چنان پیلههای بالای چشمشان را برمیگرداند، و با چنان سرعتی، که اگر با من میخواست آنطور بکند درق میزدم توی گوشش . مرکور کرم و پنبه و نوار بهداشتی را هم نوشت که از فرهنگ بگیریم که نداشتند و ناچار متوسل بیکی از بچهها شدیم که پدرش طبیب بهداری ارتش بود و مجانی برای مدرسه آورد. دست کم روزی سه بار دست و بال بچهها زخمی میشد. میدویدند زمین میخوردند؛ از پلکان بالا و پایین میرفتند زمین میخوردند؛ بازی میکردند زمین میخوردند. مثل اینکه تاتوله خورده بودند. و بیشتر از همه دعوا که میکردند زمین میخوردند. سادهترین شکل بازیهاشان در ربع ساعتهای تفریح دعوا بود. یک مرتبه میدیدی یا میشنیدی که فلان گوشهٔ حیاط دو نفر پریدند بهم و بعد یکیشان میخورد زمین و دعوا تمام میشد. البته اگر فریاد ناظمی یا عبور یکی از معلمها بدعوا خاتمه نداده بود. فکر میکردم شاید علت اینهمه زمین خوردن این باشد که بیشترشان کفش حسابی ندارند. آنها هم که داشتند بچه ننه بودند و بلد نبودند بدوند و حتی راه بروند این بود که روزی دو سه بار دست و پائی خراش برمیداشت یا سر و صورتی زخمی میشد و کف اطاق دفتر از لکههای ثابت مرکور کرم گله بگله قرمز بود. خودشان میآمدند و دوا را که دم دستشان بود برمیداشتند و روی زخم یا جراحتشان میمالیدند و میرفتند. معمولا بزرگترها به کوچکترها کمک میکردند. گاهی هم فراش یا ناظم. خود من هم یکبار همان پسری را که دست خیلی کوچک داشت و صورت شبیه گربه، زخم بندی کردم. قوزک پایش را.
پروندهٔ برق و تلفن مدرسه را هم از بایگانی بسیار محقر مدرسه بیرون کشیده بودم و خوانده بودم. اگر یک خرده میدویدی تا دو سه سال دیگر هم برق مدرسه درست میشد هم تلفنش. دو بار سری بادارهٔ ساختمان زدم و موضوع را تازه کردم و به رفقایی که دورا دور در ادارهٔ برق و تلفن داشتم یکی دو بار رو انداختم که اول خیال میکردند کار خودم را میخواهم باسم مدرسه راه بیندازم و ناچار رها کردم. اینقدر بود که ادای وظیقهای میکردم.
مدرسه آب نداشت. نه آب خوراکی نه آب جاری. با هرزاب بهاره آب انبار زیر حوض را میانباشتند که تلمبهای سرش بود و حوض را با همان پر میکردند و خود بچهها. و در ربع ساعتهای تفریح گذشته از جنجال و هیاهوی بچهها صدای خشک و ناله مانند تلمبه هم دایم بهوا بود. خودش یک نوع بازیچهای برای بچهها بود که از سر و صدا خیلی خوششان میآمد. فریاد و غوغا صورت دیگر بازیهایشان بود. داد میزدند. جیغ میکشیدند و محتوی جیغ و دادشان بیشتر فحش و عتاب بود تا خنده و شادی. اما برای آب خوردن دوتا منبع صد لیتری داشتیم از آهن سفید که مثل امامزادهای یا سقاخانهای دوقلو روی چهارپایهٔ کنار حیاط بود و روزی دو بار پر و خالی میشد. زنگ که میخورد هجوم میبردند بطرف آب. عجب عطشی داشتند! صد برابر آنچه برای علم و فرهنگ داشتند. و این آب را از همان باغی میآوردیم که ردیف کاجهایش روی آسمان لکهٔ دراز سیاه انداخته بود. البته فراش میآورد. آب سالمی بود. از مظهر قنات. خودم وارسی کرده بودم. و فراش را هروقت میخواستی نبود و زنش میدوید که فلانی رفته آب بیاورد. با یک سطل بزرگ و یک آبپاش که سوراخ بود و تا بمدرسه میرسید نصف شده بود. هم آبپاش را و هم تلمبه را دادم از جیب خودم مرمت کردند. نمیشد بانتظار وصول تنخواه گردان مدرسه بچهها را تشنگی داد و یا نالهٔ دایمی تلمبه را تحمل کرد.
یک روز هم مالک مدرسه آمد. پیرمردی موقر و سنگین که خیال میکرد برای سرکشی بخانهٔ مستأجرنشینش آمده. از در وارد نشده فریادش بلند شد و فحش را کشید بفراش و فرهنگ که چرا بچهها دیوار مدرسه را با زغال سیاه کردهاند و از همین توپ و تشرش شناختمش. مدتی بهم تعارف کردیم و در جستجوی دوستهای مشترک در خاطرههامان انبان اسمها را زیر و رو کردیم. کار آسانی نبود. او دو برابر من عمر داشت. ولی عاقبت چیز دندانگیری بدست آمد و آنوقت راحت شدیم و دانستیم که از چه باید حرف زد. بعد هم سفارشهای او برای شیروانی طاق مستراح که چکه خواهد کرد و چاه آن که لابد پر شده است و آب انبار که لجن گرفته و لوله کشی آب که مبادا فردای زمستان یخ بزند و بترکد و کلاهی که فرهنگ سر او گذاشته و اگر در فرنگستان بود حالا او را با این دست و دلبازی عضو «آکادمی» کرده بودند و ازین جور اباطیل و ادعاها ... چایی هم باو دادیم و با معلمها آشنا شد و قولها دادم تا رفت. کنهای بود. درست یک پیرمرد. تجسم خاطرات گذشته و انبان قصهها و اتفاقات بیمعنی ونمونهٔ وقاری که فقط گذشت عمر بآدم میدهد. یکساعت و نیم درست نشست. ماهی یک بار هم این برنامه را داشتند که بایست پیهش را به تن میمالیدم.
اما معلمها. هر کدام یک ابلاغ بیست و چهار ساعته در دست داشتند ولی در برنامه بهر کدامشان بیست ساعت بیشتر درس نرسیده بود. پیش ازینکه من بیایم ناظم خودش باین کار رسیده بود. کم کم که آشنا شدیم قرار را بر این گذاشتیم که یک معلم دیگر از فرهنگ بخواهیم و بهر کدامشان هجده ساعت درس بدهیم بشرط اینکه هیچ بعد از ظهری مدرسه تعطیل نباشد. حتی آنکه دانشگاه میرفت میتوانست با هفتهای هجده ساعت درس بسازد. و دشوارترین کار همین بود که با کدخدامنشی حل شد. و من یک معلم دیگر هم از فرهنگ خواستم.