مدیر مدرسه/فصل ۳

از ویکی‌نبشته

۳

فردا اول صبح رفتم مدرسه بچه‌ها با صفهاشان بطرف کلاسها میرفتند و ناظم چوب بدست توی ایوان ایستاده بود و توی دفتر فقط دوتا از معلمها بودند. معلوم شد کار هر روزه شان است. ناظم را هم فرستادم سر یک کلاس دیگر و خودم آمدم دم در مدرسه بقدم زدن. در ضلع شمالی و شرقی مدرسه کوچه بود. کوچه‌هایی بالقوه، که دراز و مستقیم از وسط بیابان خالی میگذشتند و اریب به خیابان اصلی میرسیدند که قیر ریز بود و اتوبوس در آن میرفت و درختکاری داشت و دکان و آبادی. فکر کردم از هر طرف که بیایند مرا این ته، دم در مدرسه، خواهند دید و تمام طول راه درین خجالت خواهند ماند و دیگر دیر نخواهند آمد. اما آیا برازنده بود که اول کار اینقدر سخت گیری نشان بدهم ?... که یک سیاهی از ته جادهٔ جنوبی پیدا شد. جوانک بریانتنین زده بود. از کوتاهی‌اش شناختم و حرکاتی که در راه رفتنش بود. مسلماً او هم مرا میدهید ولی آهسته‌تر از آن میآمد که یک معلم تأخیر کرده جلوی مدیرش می‌آید. جلوتر که رسید حتی شنیدم که سوت میزد. آهنگ یکی از همین رقص‌های فرنگی را. مسلماً از این فاصله مرا میدید. دیگر حتی لنگر بزرگ روی کراواتش را هم میدیدم که تکان نمیخورد و بسینه‌اش چسبیده بود. فکر کردم «لابد همین یک کراوات را دارد.» اما بی انصاف چنان سلانه سلانه می‌آمد که دیدم هیچ جای گذشت نیست. اصلا محل سنگ هم بمن نمیگذاشت. داشتم از کوره در میرفتم که یک مرتبه احساس کردم تغییری در رفتار خود داد و تند کرد. دگمه‌های کتش را بست و نگاهش بمن دوخته شد. مثل اینکه سری هم تکان داد. «خوب بخیر گذشت.» و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی می‌افتاد. حداقل این بود که میرفتم تو و در دفتر را روی خودم می‌بستم که وقتی آمد اصلا مرا نبیند.. سلام که کرد مثل اینکه میخواست چیزی هم بگوید که پیشدستی کردم:

– بفرمایید آقا. بفرمایید. بچه‌ها منتظرند.

واقعاً بخیر گذشت. حتماً مرا ندیده بود. یا درفکر.. چه میدانم ... دخترهایی بود که دیشب در درس انگلیسی دیده بود. یا مگر او آدم نبود? او هم لابد قرضی دارد، دردی دارد، غصه‌ای دلش را میخورد. مگر یک جوان بریانتین زدهٔ لنگر بسینه بسته نمی‌تواند تنها باشد؟ شاید اتوبوسش دیر کرده، شاید راه بندان بوده? جاده قرق بوده و باز یک گردن کلفتی از اقصای عالم می‌آمده که از این سفرهٔ مرتضی علی بی‌نصیب نماند، بهر صورت دردل بخشیدمش. «چه خوب شد که بدو بیراهی نگفتی!» که از دور علم افراشتهٔ هیکل معلم کلاس چهار نمایان شد. از همان ته مرا دیده بود. تقریبا میدوید. پاهای بلندی داشت، ناچار خوب می‌توانست بدود. اما هیکل سنگین بود. و چه عذابی میکشید! تحمل این یکی را نداشتم. «بدکاری میکنی. اول بسم الله و مته به خشخاش!» رفتم توی دفتر نشستم و خودم را بکاری سرگرم کردم که هن‌هن کنان رسید. چنان عرقی از پیشانی‌اش میریخت که راستی خجالت کشیدم. حتی سلامش خیس عرق بود. جوابش را که دادم خواستم بگویم «اگر مرا نمی‌دیدی هم اینطور میدویدی?» اما دیدم رذالت است و منصرف شدم. گفتم نشست. یک لیوان آب از کوزه بدستش دادم و مسخ شدهٔ خنده‌اش را با آب بخوردش دادم و بلند که شد برود گفتم:

– عوضش دوکیلو لاغر شدید.

برگشت نگاهی کرد و خنده‌ای و رفت. میخواستم راه بیفتم و سراغ اطاق خودم بروم و ببینم فراش درست و راستش کرده است یا نه که ناظم بکوب بکوب از پلکان آمد پایین. همین یک روزه صدای پایش را شناخته بودم. مطئن واز خودراضی زمین و زمان را میکوبید و راه میرفت . انگار تمام آجرها فقط برای خاطر پاهای او سینه‌های خودشان را صاف روی زمین پهن کرده‌اند. از راه نرسیده گفت:

– دیدید آقا! اینجوری میاند مدرسه. اون قرتی عین خیالش هم نبود آقا. اما این یکی...

خواستم متلک لاغر شدن را برای او هم تکرار کنم اما دیدم متلک لوسی بوده است؛ منصرف شدم و پرسیدم:

– انگار هنوز دوتا از کلاسها ولند؟

– بله آقا. کلاس سه ورزش دارند. گفتم بشینند دیکته بنویسند آقا. معلم حساب پنج و شش هم که نیومده آقا.

و یکی از میزها را کنار دیوار کشید و رفت رویش و یکی از عکس‌های بزرگ دخمه‌های هخامنش‌ها را که بدیوار کوبیده بود پس زد و:

– نگاه کنید آقا ...

روی گچ دیوار با مداد قرمز و نه چندان درشت، بعجله و ناشیانه علامت داس و چکش کشیده بود. بی‌آنکه چیزی بپرسم خود او دنبال کرد:

– از آثار دورهٔ اوناست آقا. اول سال که اومدم اینجا مدیرشون هنوز بود آقا. کارشون همین چیزها بود. روزنومه بفروشند. تبلیغات کنند و داس چکش بکشند آقا. رئیسشون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا تا حالیشون کنم که دست وردارند آقا. صد دفعه اولیای بچه‌ها آمدند شکایت آقا. سه دفعه از فرماندار نظامی آمدند که باقیشون کجاند...

و از روی میز پرید پایین. دخمه با همهٔ نقش‌های زیر و بالاش دو سه بار تاب خورد و از نو نشان را پوشاند. گفتم:

– مگه باز هم هستند?

– آره آقا، پس چی! یکی همین آقازاده که هنوز نیومده آقا. هر روز نیم ساعت، سه ربع تأخیر داره آقا. یکی هم معلم کلاس سه. هرچی هم بهشون میگی فایده نداره آقا.

– خوب چرا تا حالا پاکش نکردی؟

– به! آخه آقا آدم درد دلشو واسهٔ کی بگه? آخه آقا در میان تو روی آدم میگند جاسوس، مأمور! تا حالا دو دفعه با همین که دیر کرده حرفم شده آقا. کتک و کتک‌کاری!

و بعد یک سخنرانی – که چطور مدرسه را خراب کرده‌اند و اعتماد اهل محل را چطور از بین برده‌اند که نه انجمنی، نه کمکی به بی‌بضاعت‌ها؛ و هر روز هم دردسر فرماندار نظامی ... و بچه‌ها را مثل قاطر چموش کرده‌اند و از این حرفها. سخنرانی‌اش را که کرد دستمالم را درآوردم و دادم رفت علامت را پاک کرد و برایش گفتم که من و او نکیر و منکر نیستیم و حالیش کردم که با اقتضای سن هم نمی‌شود کاری کرد و رکن دو هم برای اینجور کارها پول‌های کلان میدهد و مأمورهای ورزیده دارد که کارشان را خوب بلدند و احتیاجی باو نیست و ما بهتر است کار خودمان را بکنیم. و بعد هم راه افتادم که بروم سراغ اطاق خودم. و در پلکان باین فکر افتادم که انگار همه جای دنیا این‌جور نشانها را با آن جور عکس‌ها می‌پوشانند. و در اطاقم را که باز کردم داشتم دماغم را با بوی خاک نم کشیده‌اش اخت میکردم که آخرین معلم هم آمد. آمدم توی ایوان و با صدای بلند، جوری که در تمام مدرسه بشنوند، ناظم را صدا زدم و گفتم با قلم قرمز برای آقا یک ساعت تأخیر بگذارد.