مدیر مدرسه/فصل ۱۲
۱۲
یک روز صبح بمدرسه که رسیدم ناظم هنوز نیامده بود. ازین اتفاقها کم میافتاد. و طبیعی بود که زنگ را هم نزده بودند. ده دقیقهای از زنگ میگذشت و معلمها در دفتر گرم اختلاط بودند. خودم هم وقتی معلم بودم باین مرض دچار بودم. اما از وقتی مدیر شده بودم تازه میفهمیدم که چه لذتی میبرند معلمها از اینکه پنج دقیقه – نه، فقط دو دقیقه، حتی یک دقیقه دیرتر بکلاس بروند. چنان درین کار مصر بودند که انگار فقط بخاطر همین یکی دو دقیقه تأخیرها معلم شدهاند. حق هم داشتند. آدم وقتی مجبور باشد شکلکی را بصورت بگذارد که نه دیگران از آن میخندند و نه خود آدم لذتی میبرد پیدا است که رفع تکلیف میکند. زنگ را گفتم زدند و بچهها سرکلاس و دو تا از کلاسها بی معلم بود. کلاس چهارم که معلمش لای گچ توی بیمارستان بود و معلمی هم که بجایش برایمان فرستاده بودند هنوز نتوانسته بود برنامهاش را با ساعتهای خالی ما جور کند. و کلاس سوم که معلم ترکهایش یک ماهی بود از ترس فرمانداری نظامی مخفی شده بود و کس دیگری را جای خودش میفرستاد که آنروز نیامده بود. یکی از ششمیها را فرستادم سر کلاس سوم که برایشان دیکته بگوید و خودم رفتم سر کلاس چهار. مدیر هم که باشی باز باید تمرین کنی که مبادا فوت و فن معلمی از یادت برود. مشقهاشان را دیدم و داشتم قرائت فارسی میگفتم که فراش آمد و خبر آورد که خانمی توی دفتر منتظرم است. خیال کردم لابد باز همان زنکهٔ بیکارهای است که هفتهای یک بار بهوای سرکشی بوضع درس و مشق بچهاش سری بمدرسه میزند. زن سفید روٹی بود با چشمهای درشت محزون و موی بور. و صورت گرد و قدی کوتاه. بیست و پنجساله هم نمینمود. اما بچهاش کلاس سوم بود. روز اول که دیدمش دستمال آبی نازک سرکرده بود و پیراهن نارنجی بتن داشت و تند بزک کرده بود. از زیارت من خیلی خوشحال شده و از مراتب فضل و ادبم خبر داشت. اما هنوز دستگیرش نشده بود که مدیرهای مدرسه اگر اخته نباشند اقلا بیحال و حوصلهاند. خیلی ساده آمده بود تا با دو تا مرد حرفی زده باشد. آنطور که ناظم خبر میداد یکسالی بود که طلاق گرفته بود و رویهمرفته آمد و رفتش بمدرسه باعث دردسر بود. وسط بیابان و مدرسهای پر از معلمهای عزب و بیدست و پا و یک زن زیبا ... ناچار جور درنمیآمد. این بود که دفعات بعد دست بسرش میکردم. اما او از رو نمیرفت. سراغ ناظم و اطاق دفتر را میگرفت و صبر میکرد تا زنگ را بزنند و معلمها جمع بشوند و لابد حرف و سخنی و خندهای و بعد از معلم کلاس سوم سراغ کار و بار بچهاش را میگرفت. زنگ بعد را که میزدند خداحافظی میکرد و میرفت آزاری نداشت. اما من همهاش در این فکر بودم که چه درمانده باید باشد که بمعلم مدرسه هم قانع است و چقدر باید زندگیاش از وجود مرد خالی باشد که اینطور طالب استنشاق هوایی است که آدمهای بی دست و پایی مثل معلمها در آن نفس میکشند. و همین درماندگیاش بیشتر کلافهام میکرد. با چشمهایش نفس معلمها را میبلعید. دیده بودم. درست مثل اینکه مال مرا میخورد! گذشته از اینکه نمیخواستم با این تنپروری بچگانه و بی اینکه دلهرهای یا مرارتی بخودش راه بدهد بحیطهٔ اقتدارم دست درازی کند. اصلا نمیخواستم مدرسه از این نظر هم جای پرورش شخصیت معلمها باشد ... و حالا لابد باز همان زن بود و آمده بود و من تا از پلکان پایین بروم در ذهنم جملات زنندهای ردیف میکردم تا پایش را از مدرسه ببرد که در را باز کردم و سلام .. عجب ! او نبود. دخترک بیست و یکی دو سالهای بود با دهان گشاد و موهای زبرش را بزحمت عقب سرش گلوله کرده بود و بفهمی نفهمی دستی توی صورتش برده بود. رویهمرفته زشت نبود. اما داد میزد که معلم است. گفتم که مدیر مدرسهام و حکمش را داد دستم که که دانشسرا دیده بود و تازه استخدام شده بود. برایمان معلم فرستاده بودند. خواستم بگویم «مگر رییس فرهنگ نمیداند که اینجا بیش از حد مردانه است» ولی دیدم لزومی ندارد و فکر کردم این هم خودش تنوعی است. بهر صورت زنی بود و میتوانست محیط خشن مدرسه را که بطرز ناشیانهای پسرانه بود لطافتی بدهد و خوش آمد گفتم و چای آوردند که نخورد و چون حرف دیگری نداشتیم بردمش کلاسهای سوم و چهارم را نشانش دادم که هر کدام را مایل است قبول کند و صحبت از هجده ساعت درس که در انتظار او بود و برگشتیم بدفتر. پرسید آیا غیر از او هم معلم زن داریم. گفتم:
– متأسفانه راه مدرسهٔ ما را برای پاشنهٔ کفش خانمها نساختهاند.
که خندید و احساس کردم زورکی میخندد. بعد کمی این دست و آن دست کرد و عاقبت:
– آخه من شنیده بودم شما با معلماتون خیلی خوب تا میکنید...
صدای جذابی داشت. فکر کردم حیف که این صدا را پای تختهٔ سیاه خراب خواهد کرد. و گفتم:– اما نه اینقدر که مدرسه تعطیل بشود خانم. و لابد بعرضتون رسیده که همکارهای شما خودشان نشستهاند و تصمیم گرفتهاند که هجده ساعت درس بدهند. بنده هیچکارهام.
– اختیار دارید.
و نفهمیدم با این «اختیار دارید» چه میخواست بگوید. اما پیدا بود که بحث سر ساعات درس نیست. آناً تصمیم گرفتم امتحانی بکنم:
– اینرا هم اطلاع داشته باشید که فقط دو تا از معلمهای ما متأهلند.
که قرمز شد و برای اینکه کار دیگری نکرده باشد برخاست و حکمش را از روی میز برداشت . پا بپا میشد که دیدم باید بدادش برسم، ساعت را از او پرسیدم. وقت زنگ بود. فراش را صدا کردم که زنگ را بزند و بعد باو گفتم بهتر است مشورت دیگری هم با رییس فرهنگ بکند و ما بهر صورت خوشحال خواهیم شد که افتخار همکاری با خانمی مثل ایشان را داشته باشیم و خداحافظ شما. از در دفتر که بیرون رفت دیدای زنگ برخاست و معلمها که انگار موشان را آتش زدهاند بعجله رسیدند و هر کدام از پشت سر آنقدر او را پاییدند تا از در بزرگ آهنی مدرسه بیرون رفت.