مدیر مدرسه/فصل ۱۳
۱۳
فردا صبح معلوم شد که ناظم دنبال کار مادرش بوده است که قرار بود بستری شود تا جای سرطان گرفته را یک دوره برق بگذارند. از همان اوایل برایش دست و پایی کرده بودم و از یکی دو تا از همدورههایم که طب خوانده بودند خواسته بودم بکارش برسند و حالا که حتی تخت خالی در بیمارستان برایش معین کرده بودند وحشتش گرفته بود و حاضر نبود برود بیمارستان. و ناظم میخواست رسماً دخالت کنم و باهم برویم خانهشان و با زبان چرب و نرمی که بقول ناظم داشتم مادرش را راضی کنم و ازین حرفها... چارهای نبود.
و از چشمهای ناظم پیدا بود که شب پیش نخوابیده. با این وضع کار مدرسه لنگ میشد. مدرسه را به معلمها سپردیم و راه افتادیم. اتوبوسها و تاکسیها و پسکوچهها و عاقبت خانهٔ آنها – که اطاقی بود در حیاطی اجارهنشینی باندازهٔ یک کف دست. پهنای حوضش یکقدم بود. و مادر با چشمهای گود نشسته و انگار زغال بصورت مالیده! سیاه نبود اما رنگش چنان تیره بود که وحشتم گرفت. اصلا سورت نبود. زخم بزرگ سیاه شدهای بود که انگار از جای چشمها و دهان سر باز کرده است. حرفها وسخنها و تعریفها از پسرش و «اول جوانی و بار مسئولیت و بیمارستانها که دیگر مثل سابق نیستند» و ازین دروغها و دونگها؛ و چادرش را روی چارقد سرش انداختیم و علی... باز تاکسی و اتوبوس و بعد بیمارستان و تا ظهر ازین اطاق بآن اطاق و تخت را معاینه کردیم و نم دیوار را که کمتر باشد و ملاف تمیزتر؛ تا او را خواباندیم و باز دو سه تا از شاگردهای قدیمی و متلکها و سفارشها و یک بعد از ظهر خلاص شدیم.
فردا که بمدرسه آمدم ناظم سرحال بود و پیدا بود که از شر چیزی خلاص شده است. و خبر داد که معلم کلاس سه را گرفتهاند. یک ماه و خردهای میشد که مخفی بود و ما ورقهٔ انجام کارش را بجانشین غیر رسمیاش داده بودیم و حقوقش لنگ نشده بود و تا خبر رسمی بشود و در روزنامهای بیاید و قضیه بادارهٔ فرهنگ و لیست حقوق بکشد باز هم میدادیم. اما خبر که رسمی میشد جانشین واجد شرایط (!) هم نمیتوانست بفرستد و باید طبق مقررات رفتار میکردیم و بدیش همین بود. ازینها گذشته من همهاش درین فکر بودم که با آن پاهای باریک و آن هیکل لرزان چطور از زیر کند و زنجیر آن سیاهچال سالم خواهد جست ? «آخر چرا با او حرف نزدی ? چرا حالیش نکردی که بیفایده است؟» اما آیا من تقصیری داشتم ? حتی یک بار سر راهم قرار نگرفته بود تا احوالش را بپرسم. اصلا از من رم میکرد! منکه برای همهشان – حتی برای فراشها – کار راه میانداختم برایم چه فرقی میکرد؟ و باز همینطور دو سه روز احساس مسئولیت و ناراحتی تا تصمیم گرفتم بروم ملاقاتش. و بعد احساس اینکه مدرسه خلوت شده است و کلاسها اغلب اوقات بیکارند. جانشین معلم کلاس چهار هنوز سر و صورتی بکارش نداده بود و حالا یک کلاس دیگر هم بیمعلم میشد. و از اول سال تا آنوقت آن معلم یدکی را هم طلبکار بودیم که قرار بود بیاید و جای ساعاتی را که بدیگران ارفاق کرده بودیم پر کند. این بود که باز افتادم دنبال رییس فرهنگ. معلوم شد آن دخترک ترسیده و «نرسیده متلک پیچش کردهاید» رییس فرهنگ اینطور میگفت: و ترجیح بود همان زیر نظر خودش دفترداری کند. و بعد قول و قرار و فردا و پس فردا – و عاقبت چهار روز دوندگی – تا دو تا معلم گرفتم. یکی جوانکی رشتی و سفیدرو و مؤدب با موهای زیر و پرپشت که گذاشتیمش کلاس چهار و دیگری باز یکی ازین آقا پسرهای بریانتین زده که هر روز کراوات عوض میکرد با نقشها و طرحهای عجیب و غریب. آن یکی فقط همان یک کراوات را داشت با زردی چرک گرفتهاش و لنگر بزرگ میانش و هر روز میبست. اما این یکی انگار سر گنج قارون نشسته بود یا خرازی داشت. هر روز یک کراوات و چه طرحها! یک نخل بلند که زیر گره ختم میشد و پایینش دریا که توی سینهٔ یارو میریخت. یا یک دل خونین در وسط و بالای آن یک خط حامل و چندتا نت روی آن. و از در اطاق تو نیامده بوی ادوکلنش فضا را پر میکرد. عجب فرهنگ را با قرتیها انباشته بودند! باداباد. او را هم گذاشتیم سر کلاس سه. کاسهٔ از آش داغتر که نمیشد. و مدرسه که باز سر و سامانی گرفت باز نشستم سر کارهای خودم.
اواخر بهمن یک روز ناظم آمد اطاقم که بودجهٔ مدرسه را زنده کرده است. گفتم:
– مبارکه. چقدر گرفتی؟
– هنوز هیچی آقا. قراره فردا سر ظهر بیاند اینجا آقا و همینجا قالش رو بکنند.
و فردا اصلا مدرسه نرفتم. حتماً میخواست منهم باشم و در بده بستان ماهی پانزده قران حق نظافت هر اطاق نظارت کنم و از مدیریتم مایه بگذارم تا تنخواه گردان مدرسه و حق آب و دیگر پولهای عقب افتاده وصول بشود ... فردا سه نفری آمده بودند مدرسه. حسابدار فرهنگ با عمله اکرهاش، ناهار هم بخرج ناظم خورده بودند و گله کرده بودند که چرا فلانی نیست و دفتر دستکها و سند خرجها و حسابسازیهاشان را کرده بودند که من سر بهوا پای هر کدامشان خط کج و کولهای بعنوان امضاء گذاشتم و قرار دیگری برای یک سور حسابی گذاشته بودند و رفته بودند. و ناظم با زبان بی زبانی حالیم کرد که اینبار حتماً باید باشم و آنطور که میگفت جای شکرش باقی بود که مراعات مرا کرده بودند و حق بوقی نخواسته بودند و همان بیک سور قناعت کرده بودند. و خلاصه اینکه سیصد و خردهای پول در گرو حضور مدیر مدرسه بود در سوری. اولین بار بود که چنین اهمیتی پیدا میکردم. اینهم یک مزیت دیگر مدیری مدرسه بود! و راستی کم کم داشتم زبان دل مدیرها را درک میکردم. سیصد تومان از بودجهٔ دولت بسته باین بود که بفلان مجلس بروی یا نروی. سیصد تومانی که برای هر قلم دو تومانیاش دست کم دوازده قران کاغذ و مرکب و صورت حساب و دفتر مصرف شده بود. آدم فقط وقتی در چنین موقعیتهایی قرار گرفت میفهمد که یک اداره یعنی چه یا یک وزارتخانه.
تا سه روز دیگر که موعد سور بود اصلا یادم نیست چه کردم. مدرسه رفتم یا نرفتم و اگر رفتم چه کردم. اما همهاش در این فکر بودم که بروم یا نروم ? بروم یا نروم ? ..، «آخر میروی یا نه ? میبینی احمق ! اینرا میگویند قدم اول. همیشه هم وضع از این قرار است. موقعیتی ایجاد میکنند. درست شبیه بآنچه تو در آن گیری. برایت شخصیت و اهمیت میتراشند. عین یک بادکنک بادت میکنند و میبندند بشاخهٔ اقاقیا که گله بگله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساختهاند نمیگذارد بفهمی چه خبر است. عیناً مثل حالا. ناظم مدرسهات کلافه است. البته از دست مدیری مثل تو. حق هم دارد. نمیخواهد لای این چرخها خردش کنند. همیشه هم که نمیخواهد ناظم بماند. آخر ترفیعی، حق مقامی، مدیریتی و بالاتر و بالاتر. و حالا تو برایش عور و اطوار میآیی. بدتر از همه اینکه مادرش روی دستش مانده. خرج دارد. با ماهی صد و پنجاه تومان که نمیشود انعام پرستارهای بیمارستان را داد. ناظم دیگری هم که سراغ نداری. داری ؟ اگر هم داشتی مگر سلمان بود یا اباذر ? و اصلا خیال میکنی اگر سلمان و اباذر را هم جای این چلفتههای بی سر و زبان میگذاشتند فرقی میکرد ؟ گذشت آن دورهها که از بیتالمال بچراغ خانهشان هم مددی نمیدادند. خودت هم که نمیتوانی بیش از این لله باشی یا کار ناظم را بکنی. یا ول کن و برو یا قدم اول را بردار. سور بده بعد هم بخور – بده و بستان. بعد هم قدم دوم و بعد چهاردهم و.آهاه حالا دیگر مدیر کلی و میان گود! درست یک جیرهخور صندوق دولت. موقع شناس، به نرخ روز نانخور، چرب زبان و درست همچون کنهای چسبیده بمقررات، به بازنشستگی، به حق تأهل، به خارج از مرکز و حق سفره ...» وه ! که داشتم خفه میشدم، یک بار دیگر استعفانامهام را توی جیبم گذاشتم و بی اینکه صدایش را در بیاورم روز سور هم نرفتم.
بعد دیدم اینطور که نمیشود. گفتم بروم قضایا را برای رییس فرهنگ بگویم. و رفتم. توی اطاقش باز همان میز تحریر بود عین خانهٔ تازه عروسها و همان زیر سیگاری براق خالی، اما این بار بدم و دود مدیرها عادت کرده بود. و سلام و احوالپرسی و نشستم. اما چه بگویم؟ بگویم چون نمیخواستم در خوردن سور شرکت کنم استعفا میدهم؟ خندهدار نبود؟ یا مسئله را اساسیتر طرح کنم؟ آنوقت آیا بخودش برنمیخورد؟.. دیدم هیچ چیز ندارم که بگویم. و از این گذشته خفتآور نبود که بخاطر سیصد تومان جا بزنم و استعفا بدهم ? پس چه شد آن داستان خطر و کام شیر و از این اباطیل ؟.. «– نه. باش. باز هم باش. وقتی قرار است سر و گردنت بشکند اگر مثل معلم کلاس چهارمت زیر ماشین بروی آبرومندتر است؛ و تا زیر گاری کودکشی ...» و بعد باین فکرها خندیدم و «خداحافظ شما. فقط آمده بودم سلام عرض کنم.» و از این دروغها و استعفانامه را توی جوی آب انداختم.
اما ناظم. یک هفتهٔ تمام مثل سگ بود عصبانی، پر سر و صدا و شارت و شورت! از نو ترکهها و دستهای باد کردهٔ اول صبح، و مگر جرأت داشتم دخالتی بکنم ? حتی نرفتم احوال مادرش را بپرسم. یک هفتهٔ تمام هر کداممان در مدرسه حکومت مستقلی بودیم. من یواشکی میرفتم و در اطاقم را برویم میبستم و سوراخهای گوشم را میگرفتم و تا از و چز بچهها بخوابد، از این سر ته آن سر کف اطاق را میکوبیدم. چه عذابی ! و «اصلا چرا ? چرا میرفتی ؟» خودم هم نمیدانستم. فکرش را که میکردم میدیدم در هر خراب شدهای از گوشههای زندگی که افتاده باشی کم کم چنان در ابتذال فرو میروی و چنان عادتت میشود که حتی نمیخواهی داد بزنی. حتماً آن جوانک ترکهای هم – معلم کلاس سومم را میگویم – حتماً او هم بزجر و شکنجهٔ زندان بهمین سادگی عادت کرده بود! خبرش را داشتم که چه بلاها بسرش میآوردند.
ده روز تمام قلب من و بچهها با هم و بیک اندازه از ترس و وحشت طپید. تا عاقبت پولها وصول شد. منتها بجای سیصد و خردهای، فقط صد و پنجاه تومان. علت هم این بود که در تنظیم صورت حسابها اشتباهاتی رخ داده بود که ناچار اصلاحش کرده بودند.