محتشم کاشانی (قطعات)/امیر اعدل اعظم پناه ملک و ملل
ظاهر
امیر اعدل اعظم پناه ملک و ملل | ملاذ اهل جهان کارساز اهل زمان | |||||
ملک مواکب انجم سپاه مه رایت | فلک سرادق کرسی بساط عرش ایوان | |||||
سپهر مرتبهی معصوم بیک آن که رساند | صدای کوس تسلط به گوش عالمیان | |||||
ز ملک خود سفر حج گزید با خلقی | که مثل او گوهری در صدف نداشت جهان | |||||
سلالهی نبوی شمع دوده صفوی | صفای دودهی آدم خلاصه انسان | |||||
سرآمد علما تاج تارک فضلا | دلیل وادی دین هادی ره عرفان | |||||
لطیف طبع و زکی فطرت و صحیح ذکا | دقایق آگه و روشن دل و حقایق دان | |||||
فرشتهی هیات و خوش منطق و صحیح کلام | بلیغ لفظ و معانی رس و بدیع بیان | |||||
رفیع مرتبه خان میرزا که پس خرد | به حسن فطرت او در جهان نداد نشان | |||||
در آن سفر که به جز اهل خدمت ایشان را | نبود یک تن از انصار و یک کس از اعوان | |||||
لباس حج چه در احرام گاه پوشیدند | به جای خود و زره بیخبر ز تیغ و سنان | |||||
سنان و تیغ از آن جسمهای جانپرور | برآن خجسته زمین خون فشان و خونباران | |||||
هم از شهادت ایشان فلک دگر باره | نمود واقعهی کربلا به پیر و جوان | |||||
هم از مصیبت آن سروران به نوحه نشست | زمانه با دل بریان و دیدهی گریان | |||||
درین قضیه چو تاریخ خواستند ز من | ز غیب داد یکی این دو مصرعم به زبان | |||||
نموده واقعهی کربلا دگر باره | عجب که تا با بدنوحه بس کند دوران | |||||
تو ای رفیق زهر مصرعی به جو تاریخ | که من به گریهی رفیقم مراچه فرصت آن |