محتشم کاشانی (غزلیات)/گوی میدان محبت سر اهل نظر است
ظاهر
گوی میدان محبت سر اهل نظر است | گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است | |||||
سینهی تنگ پر از آه و تنگ پردهی راز | چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است | |||||
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان | که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است | |||||
گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی | که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است | |||||
مژده ای دل که به قصد تو مهی بسته کمر | که کمر بسته او صد مه زرین کمر است | |||||
غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند | این چو فرخنده قرانهای سعادت اثر است | |||||
تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان | بر سر محتشم کز همه مشتاقتر است | |||||
کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست | طمع مدار که دیگر کمر توانی بست | |||||
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او | گشود دست و مرا پای کامرانی بست | |||||
دری که دیده بروی دلم گشود این بود | که عشق آمد و درهای شادمانی بست | |||||
گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل | که ساقی از لب من آب زندگانی بست | |||||
رخ از دریچهی معنی نمود آن که به ناز | میان حسن و نظر سدلن ترانی بست | |||||
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز | به دستیاری یک عشوهی نهایی بست | |||||
به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب | در هزار شکایت ز نکته دانی بست | |||||
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست | که چشم او به فریب از نگاهبانی بست | |||||
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود | میانهی من و او راه همزبانی بست |