محتشم کاشانی (غزلیات)/گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی
ظاهر
| گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی | ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی | |||||
| دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو | که شراب بیخماری و بهار بیخزانی | |||||
| بره و داد چندان که من قدیم پیمان | ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی | |||||
| ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان | ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی | |||||
| به زمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران | ز تو که آفت زمینی و در آخر الزمانی | |||||
| تو به طفلی آنچ نانی به جمال و شان که گویا | مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی | |||||
| ز تو گرچه خلق شهری به جفا شدند پنهان | تو بمان که بیدلان را به دل هزار جانی | |||||
| تو به یک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت | که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی | |||||
| ره دشمنیست گر این که فراق میکند سر | بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی | |||||
| سزد ار به تیغ غیرت ببرم زبان خود را | که منم زبان دهرو تو به غیر هم زبانی | |||||
| گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش | بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی | |||||