محتشم کاشانی (غزلیات)/که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد
ظاهر
| که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد | روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد | |||||
| خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان | خانهی عیش مرا زیر وزبر خواهی کرد | |||||
| که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون | تو ره بادیه را بیهوده سر خواهی کرد | |||||
| سوی دشت آهوی خود را به چرا خواهی برد | آهوان را ز چراگاه به در خواهی کرد | |||||
| که خبر داشت که یک شهر در اندیشهی تو | تو نهان از همه آهنگ سفر خواهی کرد | |||||
| محملت را تتق از پردهی شب خواهی بست | ناقهات زاهدی از بانگ سحر خواهی کرد | |||||
| کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال | ملک را حصه به میزان نظر خواهی کرد | |||||
| دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت | هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد | |||||
| که در اندیشهی این بود که از جیب غرور | سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد | |||||
| این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت | این زمان صبر ببینم چقدر خواهی کرد | |||||
| نه رخ از هم رهی اهل نظر خواهی تافت | نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد | |||||
| محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار | رو به بیتابی و بیصبری اگر خواهی کرد | |||||