محتشم کاشانی (غزلیات)/کسی ز روی چنان منع چون کند ما را
ظاهر
| کسی ز روی چنان منع چون کند ما را | خدا برای چه داده است چشم بینا را | |||||
| نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز | که ساخت عشق تو آوارهی جهان ما را | |||||
| درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل | که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را | |||||
| هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد | چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را | |||||
| برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت | جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را | |||||
| به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی | به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را | |||||
| به جز وفای تو درد مرا دوایی نیست | خدا دوا کند این درد بیدوا ما را | |||||
| ز غمزه دان گنه چشم بیگنه کش خویش | که تیغ میدهد این ترک بیمحابا را | |||||
| بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشایی | زبان محتشم هرزه گوی رسوا را | |||||