محتشم کاشانی (غزلیات)/چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم
ظاهر
چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم | شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم | |||||
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون | به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم | |||||
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی | شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم | |||||
به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد | که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم | |||||
نسیم زلف پرچین تو میارزد به ملک چین | اگر زلف تو را مشک خطا گویم | |||||
به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی | مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم |