محتشم کاشانی (غزلیات)/چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست
ظاهر
| چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست | سر نیاز به فتراک بدگمانی بست | |||||
| به دست جور چو داد از شکست عهد عنان | به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست | |||||
| به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان | اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست | |||||
| ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود | چو ناز او کمر سعی در شبانی بست | |||||
| تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار | زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست | |||||
| تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما | بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست | |||||
| به روی من تو در مرگ نیز بگشایی | اگر توان در تقدیر آسمانی بست | |||||
| کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی | شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست | |||||
| رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا | که محتشم ز میان رخت کامرانی بست | |||||