محتشم کاشانی (غزلیات)/چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد میآید
ظاهر
| چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد میآید | نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد میآمد | |||||
| من پا بسته روز وعدهات آن مضطرب صیدم | که خود را میکشم در قید تا صیاد میآید | |||||
| اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد | جواب نامهام میآرد و ناشاد میآید | |||||
| به خون ریز من مسکین چو فرمان دادهای باری | وصیت میکن از من گوش تا جلاد میآید | |||||
| بتان را هست جانب دارای پنهان که خسرو را | به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد میآید | |||||
| دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون | به دست لیلی آن نیشی که از فساد میآید | |||||
| دل خامش زبانم کرده فرقت نامهای انشا | که هرگه مینویسم خامه در فریاد میآید | |||||
| ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر | چراغ خویش روشن کن که اینجا باد میآید | |||||
| چنان میآید از دل آه سرد محتشم سوزان | که پنداری ز راه کوره حداد میآید | |||||